eitaa logo
کانون خادمین گمنام شهدا
1.5هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
123 ویدیو
7 فایل
کانون خادمین گمنام شهدا: کانونی مستقل ومردمی کانونی بدون وابستگی به نهاد یا ارگانی کانونی که وابسته به #شهداست وبس کانونی که #گمنامی را پرورش میدهد خدایا اخلاصی ازجنس #شهدا عنایت کن با #ما همراه باشید مکان:مشهدخیابان امام رضا ادمین: @Khgshohada_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
کانون خادمین گمنام شهدا
دیدار خصوصی با شہدای تازه تفحص شده یکشنبہ(۹۷/۴/۱۷) #شهید_علی_گنج_بخش #شهید_غلام_رسول_بابکی #کانون
صبح با صداےِ زنگ تلفن باخبر میشویم از ورود دو تازه تفحص شده ے ... ورود بہ شہر ما!بہ شہر ضامـن آهــو! سَرخوش از طلبیـده شدن... با وارد شدن‌به محفلشان....شمیـم بہ مشـام میرسیـد مَگَـر میشـود بعد از این همہ سال از رفتـن خرازے ها و همت ها....مَـگر میشوَد؟! امـا شدن و میـزبان این عرشیان شدن حــالمـان را جا آورد میگویند بعد از این همــہ سـال چہ وقت دوبــاره عزادار ڪردن خانوادهایشـان است... و آنـان چہ خبـر دارند از مادران این دلاوران ڪہ چگـونہ با وعـده ے بازگشت پسر رشیدشـان دلشـان آرام میگیـرد... دستمـان ڪہ بہ تابوت رسیـد آرامشی وصف ناشدنے سرار وجودمان را لبریـز ڪرد و فہمیدیـم آنڪہ مفقود بوده و هست ماییـم و آنان حتے مفقودیتشـان پیداتر از هر پیداییست ... آمدنـد تا بہ یادمـان بیاورنـد ڪہ راهشان را گم نکنیم...! پـس تقلا ڪنیم براے و شڪر گذارباشیـم بابت ایـن دعوت براے روز مادر هدیہ اے ڪہ بہ مـادرش رساندیمـ...از طرف فرزند رشیدش...تا دوایے شود بر دل بے قرار مـادر و مـگـر دل مادر قـرار میگیرد؟! مگر می شود دعای مادر شنیده نشود! مادری که بهشت زیر پایش است.... و آن هم مادر شهید!...که فرزندش را میخواهد! وجبـران ایـن همہ صبـورے و دعاے مادر... منجـر میشود بہ اجابت.... و... و... و یوسف گمگشتہ ے مادر رخ می نماید پس از سالہا دلتنگے و دورے خود رامیرسـاند تا مرحم زخـم مـادر شود...و نورے براے شاید یافتـہ شدن ما مفقودیـن 🆔 @KHGShohada_ir
کانون خادمین گمنام شهدا
گزارش بازدید 📸 از خانواده محترم شهید مفقودالاثر مدافع حرم #حسن_جعفرے #برادران #چهارشنبه_های_شهدایی
متولد۱۳۷۰ فرزند ڪوچڪ خانواده اے ۷نفره ڪہ سایه ے پدر را چندسالی بود نداشتند با برادرانی و خواهرانی و البته مادرے پر قدرت در خانہ اے صمیمی و آرام رشد یافتہ بود مادر و برادرش از و اش میگفتند...از و زیر بار حرف زور نرفتنش... برادرش با شوق از قد و بالاے میگفت...از اینڪه برادر ڪوچڪترش دست نوازش میڪشید بر پای مادر و تلاش بر تسڪین درد مادر داشت مادر از میگفت و اینڪه با هرڪسی رفاقت نمیکرد تمام فرزندان را به ثمر رساند و چشم انتظار عاقبت بخیری و وصال فرزند ڪوچڪش بود ڪہ با ڪامل شد تمام زندگیشان در آرامش و شادے بود...همه از شادے و خوش رو بودن خانوادیشان تعریف میکردند دورهمی هاے پر از شادی و خنده تا اینڪہ خبر شهادت دوست حسن میرسد به سراغ مادر میرود برای جلب رضایت مادر اما دل نمیڪند اتمام حجت میڪند با مادر... -مادر میتوانم بروم...بدون خبر...بدون اسم...اما میخواهم با باشد...با تو و مادر با تمام علاقه اذن شدن به را میدهد قبل از اعزام تمام بدهی ها را صاف میڪند معتقد بود همه چیز را باید درنظر گرفت بعد پا به سفر بگذارد هنگام خداحافظی خبر برنگشتن را میدهد بہ تاریخ۹۳/۸عازم میشود....قبل از اربعین حسینی در اولین اعزامش به دست بوسی حضرت زینب(س)ڪہ میرسد،رفیقش میگوید بخواه از اینجا آنچہ را هیچ جا نمیدهند... بخواه و اسیر نشدن با اطمینان میگوید نه!اسیر نمیشوم...از بانویم خواستم پیش خودش بمانم خواست و ماند...خواست و خواسته شد ۱۵روز پس از اعزام در روز سال ۹۳ به فیض نائل آمد خبر رسید و مادرے ماند که خبری از آخرین فرزندش است خبر که رسید مادر آرام گرفت و چشم از در برداشت که فرزند رشیدش از در می آید و حالا مادر گوش به زنگ خبرے از پیڪر فرزندش است مادر از خواب ڪنار اروند میگفت که پلاڪ فرزندش را در یافته یا خوابی که او را در ڪربلا دیده و گفته بودم مادر چرا نیامدے ؟! از خوابی که بعد از مراسم سالگرد میبیند و اورا جلوے در خانہ دیده بود مادر برای رفع میریزد و میکند برای سلامتی رزمنده ها و آرام شدن دل چشم انتظاران میگوید خوش بحالت مادر...اما ڪاش پیڪرے از تو به دستم میرسید همه اتفاق نظر دارند ڪہ شهید حسن جعفری از وقتی رفتہ است خوشی نیز رخت بر بسته دعا ڪن برایمـان حسن آقا بہ امید بازگشت تمامے جاویدالاثر ها و حاجت روایی همگی‌مان و نگاه عمہ ی سادات بہ دلهای آلوده مان 🆔 @KHGShohada_ir
کانون خادمین گمنام شهدا
📷 گزارش بازدید 🔽 🔰 خانواده محترم ⚘شہید مفقودالاثر⚘ مدافع حرم#سید_هادے_علوے 🕊 #خواهران #کانون_خادم
زمـان: ۱۰ مرداد ۹۷ بازدید خواهـران هم صحبتے با خواهر شهیدے ڪہ خودش یڪ شهید است به همراه همسر بردبار چہ مسائل نابے را بہ ما مےآموزد... دو شهید در یک خانواده! همسر شهید از سفرے برایمان گفتـند ڪہ به بهانه زیارت (ع) مے‌روند اما بعد از ۲۵ روز بےخبرے، سید خبر می دهند ڪہ در سرزمیـنِ بلا هستند، اینڪہ تاب نیاوردند ندای این روزگاران‌ را ڪہ بانوےِ صبر (س) سر مے‌دهند نشنیده بگیرند و اینند مردان ..... خواهر شهید از ویژگی‌هاے نقل مےڪند. اشاره مےڪند بہ ڪہ با دو فرزند و یادگارشان داشتند و اینڪہ در جبهہ بہ معروف بودند! ڪہ براے هر عملیات اول مےخواندند و میشدند شنیده اید ڪہ میگویند به دایی خود میرود؟! واینجاست ڪہ مصداق خداییش را خواهر شهید برایمان بازگو ڪردند... ڪہ فرزندِ رشیدِ ۲۲سالہ شان بعد بازگشت ‌از اولین اعزام دایی خود، اعزام مے‌شوند و طعم را حتی زودتر از سیدهادی میچشند و میرسند به داغِ دلهایی ڪہ در مرداد ۹۶ خوردند ڪہ خبر شهادت پخش شد؛ ولی خبر مے‌دهند ڪہ این خبرِ شهادتِ طلبہ_اے است که با ایشان تشابہ اسمے دارد و اهالے خانہ را چه سرخوش مےڪند ڪہ باز هم خود را‌براےِ خود دارند از تمامے سختے‌هاے نبودن هاے برایمان مےگویند ڪہ مےرسند بہ اعزام... همسر‌مانع راه سید‌ میشوند چون دو و نیم ساله طاقت ایشان را طاق ڪرده تا منصرفش ڪند ولے هر دو با دلخورے از هم جدا مےشود خیلی زود همسر و فرزندان هم راهے مے‌شوند و چہ ڪہ با چہ شروع شد.... همسر حوالے نماز صبح خواب مے‌بینند ڪہ از ناحیہ قلب به شهادت رسیده وچون دلخورند اڪراه دارند ڪہ براے دیدن پیڪر جلو بروند ولے وقتے ڪمے جلو مےروند پیڪر به ایشان لبخند میزد واین لبخند عاملے مےشود براے آشتے! و چہ بینشان موج مے زند....! هم دقیقا در همان شب عیناً همین خواب را دیده اند! و درجواب دلتنگے هاے خانواده قول مےدهد این بار ڪہ برگردد بار است و به قول خود هم کردند... وهمین بار دراربعین۹۶ درسن۳۴سالگی به فیض شهادت نائل شدند... وچه ! شهادتے که برای حضرت زینب(س) را درپی داشت! وحتی هنوز هم‌پیڪرش برنگشته تا شود برای دردِ دل همسر و فرزندان و اے ڪاش ما همہ مفقود شویم در راه زینب(س)... ما مفقودینِ در بارِ گناه! 🆔 @khgshohada_ir
.|بــه‍ نـامـِ خـدایی کـه‍ عـزّت میده‍د، هرکـه‍ را کـه بخـواهـد|. 💠 ، متولد۵۵ و اهل افغانستان. ✍🏻او درحالی پا به دنیا گذاشت که از نعمت پدر محروم بود و در ۱۶سالگی با فوت مادر به ایران عزیمت کرد. ✨اهمیت او به و و و اسحاق ، همسرشان را دلباخته میکند در سال۹۰ ازدواج و درسال۹۲ زندگی مشترک خود را آغاز میکنند. ✍🏻 اسحاق گلایه داشت، از پدران مدافع حرم، که اگر بروید و برنگردید فرزندانتان چه میشوند؟ چرا که خود طعم تلخ را چشیده بود و دلش میسوخت از نبود پدری برای فرزندش... اما بعد از رفیقش، ، نظرش عوض شد و در مرداد۹۴ قصد رفتن به سوریه کرد. ✍🏻 در همین روزهای پر از آب وتاب رفتن؛ همسر، محمدعلی را هفت ماهه در شکم دارد. اسحاق حرف از جدایی و رفتن میزند و همسر همه کار میکند برای نرفتن و ماندن... و خدا میداند در دل چه گذشته و میگذرد. تا اینکه اسحاقِ خوابش را برای همسرش تعریف میکند، خوابی که حضرت زینب(س) به او گفته بودند که: «جای تو اینجا نیست، جای تو است». دل همسر میلرزد و با خود میگوید وقتی خود بانو دعوت کردند من که باشم رضایت ندهم؟! ✨ اسحاق رفت و در پنجاه روزگی فرزندش آمد؛ برخلاف انتظار، محمدعلی غریبی نمیکرد و در آغوش پدر بسیار آرام بود. ✍🏻 اسحاق تا سه دوره راهی سوریه میشود. آخرین اعزامش در فروردین ۹۵، همسر که روزها و ساعتها به انتظار دوباره دیدن و حتی شنیدن صدای همسرش بود، با زنگ تلفن، در عصر روزی غمین به خود آمد. اسحاق خبر از اعزامش به خط مقدم داد و التماس دعا داشت و گفت نیرو لازم دارند، باید تغییر موقعیت بدهد و دوهفته دیگر تماس میگیرد... صحبتشان تمام نشده بود که تلفن قطع شد. یک ماه گذشت، خبری از اسحاق نشد، کابوس های هرشب همسرش و دیدن او در اسارت، او را بی تاب و وحشت زده کرده بود، طوری که راضی به شهادتش بود ولی اسارت نه. ✨ در بیداری، حضور پررنگش را در خانه احساس میکند ولی دم نمیزند که دیگران نگرانش نشوند. ✨ این روزها هایش را در کنار سجاده اش، با خدایش می گوید. این روزها هنوز خوابش را میبیند ولی دیگر آن ها کابوس نیستند، ✨و محمدعلیِ در آستانه ی ۴سالگی، حال بیشتر میکند و به همه در جواب پدرت کجاست، با افتخار میگوید: پدر من به سوریه رفته و شهید شده و پیش خداست، ما هم قراره بریم... و این روزها را با خیال پدر، پر میکند و هنوز هم کنار بالش کوچکش، بالش پدر را جا میدهد و سکوت را برقرار میکند تا پدر آرام‌ بگیرد. 💠و همچنان پس از گذشت سالها، خبری از اسحاق نیست.... کسی چه میداند، شاید دلش میخواسته، همانند مادرِ همهٔ شهدا، سنگ قبری برای گریستن نداشته باشد و در بیاساید. ✨خوش به حالشان که خریدارشان فاطمه(س) بوده است. خوش به حالشان... 💢چهارشنبه ۸خردادماه ۱۳۹۸💢 🆔 @KhGShohada_ir
🔅 ✍ چرا اومدم؟ به خاطر علاقه به دین اسلام و برای اینکه به عنوان یک بسیجی کار بزرگی کنم اسلام در خطره اسلام در خطره برای اسلام باید از همه چیزمان بگذریم سوریه جاییه که ما میتونیم به خدای خودمون نزدیک بشیم غیرتم اجازه نداد شیعه تنها بماند به هم سن و سالای خودم میگم و رو فراموش نکنید. آنجا دختر بچه هایی بودند که برای اینکه پاهایشان خار نرود، آن ها را با لباس پاره میبستند. اگر دوباره نروم، کرده ام...‌ ✍ اینها صحبت های جوان ۲۰ ساله‌ای است که پیکرش در عملیات تل زرد و در نبرد کوهپایه‌ای جا ماند. همانجا که وقتی خودش و تک‌تیر‌انداز‌هایش از سه طرف محاصره شدند، بالای کوه رفتند تا بهتر مبارزه کنند اما همان بالا، برای همیشه جاودانه شد. ✍ محمد آرش، در سوریه به ملقب بود. شاید بخاطر اینکه در محرم متولد شد و در همان محرم هم به رسید. متولد ۶ خرداد ۷۵ بود و درست در ۲۰ سالگی و در سال ۹۵ برای دفاع از حریم حرم عقیله بنی هاشم پر کشید و شهید شد. ✍ از آن‌هایی بود که خاکش را با عشق به مسجد و مذهب سرشته بودند. مکبر، مؤذن و آشپزی مسجد، از جمله افتخاراتش بود و از برکات همین عشق بود که عاقبتش ختم به شهادت شد. بعد از اینکه فهمید در عراق و سوریه چه میگذرد، عزم دفاع کرد اما شرط پرواز است. پس باید به خواهر و شوهر خواهر، متوسل شود و سرانجام بعد از یکسال، مادر راضی می‌شود. ✍ محمد آرش و خواهرش از آن دسته خواهر و برادرهایی هستند که پای مکتب خواهر و برادر ، حسین(ع) و زینب(س) بزرگ شده بودند. آنگونه که روایت خواهر از رفتن محمد، شما را به یاد می‌اندازد. خواهر اشک می ریزد و از لحظات رفتن می‌گوید: ✍ خودم کوله‌اش را آماده کردم. هر دفعه که می‌آمد، شکلات می‌گرفتم و با ورودش به حیاط به روی سرش میریختم و بچه‌ها با صدای «دایی اومد» «دایی محمد اومد» خوشحال، به دورش می‌چرخیدند. به محض ورودش به پاس احترام، بر دستان و پاهای مادرم بوسه میزد. وقتی نماز میخواند، گویا در آسمان بود. این محمد، شده بود. حق داشت خواهر وقتی که میگفت هر دفعه زیباتر میشد و قامتش کشیده‌تر؛ ناسلامتی قرار بود به ملاقات برود. اما آخرکار خواهر شک کرده بود. هنگام وداع سرش ناخودآگاه به روی سر محمد قرار گرفت. ✍ او اسم آخرین فرزند خواهر را انتخاب می کند و میشود ارثی از دایی محمد برای فرشته کوچک خواهر. این فقط بخشی از ماجراست... ✍ از مادر چیزی نمیگویم فقط همینقدر که مادر بعد از سه سال با هر زنگ در و با هر صدای تلفن و در هر لحظه ای از زندگی محمد آرش است. هر وقت دلتنگ می شود با خدا حکایت محمد آرش را بیان می‌کند و حالا بعد از اینکه مهمان حضرت زینب (س) میشود، به فرزندش حق می‌دهد که برای رفتن اصرار میکرد. به قول خودش «محمد آرش راهش را انتخاب کرده بود». محمدآرش همان جوان ۲۰ ساله‌ای است که تا به آخرین اعزام کسی نمیدانست او فرمانده است... و همان جوانی که لحظه آخر تکبیر الله اکبرش لرزه بر جان داعشی‌ها می‌انداخت... شرح دلتنگی برقرار و باقیست اما روزی محمد برمیگردد... حالا او را حس می‌کنند اما باز هم برقرار است... برایشان دلتنگیم و دلسوز کاش به دعایی دستمان را بگیرند... 🆔 @KhGShohada_ir
به توکل نام اعظمت بسم الله الرحمن الرحیم 🍃 📜 سید ابراهیم عالمی ..📜 ✍سال ۷۶ بود که اولین فرزندم در مشهد به دنیا آمد. پسر بود. نامش را ابراهیم گذاشتیم ، سید ابراهیم. آرام و منظم بود ، درس خوان بود و بچه ها را نصیحت و تشویق به درس‌خواندن میکرد، با بچه ها مهربان بود، شوخ طبعی و جدیت را باهم داشت. به همه احترام می‌گذاشت ، به خصوص من و پدرش . همسرم نانوا بود و ناراحتی قلبی داشت ، سید ابراهیم هوای پدرش را خیلی داشت . ✍سید ابراهیم ۱۶ساله شده بود ، روزی آمد و گفت :من میخواهم به سوریه بروم ، احتیاج به رضایت شما دارم . پدرش نتوانست اورا از رفتن منع کند ، می‌گفت اگر راضی نشوم شرمنده حضرت زهرا (س) میشوم . اما من ، نه ، ته دلم راضی نبودم ، او فرزندم بود و پاره ای از وجودم . مدام تکرار می‌کرد و به من می‌گفت :الکی که روضه نمی‌گیریم ! شما هم باید اجازه بدی .. ✍با حرف هایش دلم را کنار گذاشتم و با رفتنش موافقت کردم . رفتم و رضایت دادم و فرم پر کردم .. ۲۰روز تهران بود ، ۳ماه سوریه ، سال ۹۲بود که اعزام شد. تماس که می‌گرفت میگفتم ابراهیم مرخصی بگیر و برگرد اما در جوابم فقط می‌گفت : مرخصی نمیام ! اینجا نیرو کمه .. ✍آخرین بار دقیق یادم نیست که چه روزی تماس گرفت اما این بار با همیشه فرق میکرد، با تک تک افراد خانواده صحبت کرد و حلالیت طلبید ، می‌گفت : اینجا کشور غریبه و معلوم نیست چه اتفاقی می‌افته ، تا پیکر رو ندیدین قبول نکنین . خیلی ناراحت نباشین و گریه نکنین ، اگه گریه کنید ثواب خودتون رو کم میکنین. به بی بی حضرت زینب (س) فکر کنین که در یک روز ۴ دادن... ✍چهارشنبه شب بود که خبر را دادند ، پدرش به خاطر ناراحتی قلبی که داشت روز پنجشنبه فوت کرد . اوایل خیلی خوابش را می‌دیدم ، آرزوی سید ابراهیم بود و همیشه در خواب هایم خوشحال بود . بهشت رضا میرفتم اما بر سر کدام مزار؟ هر چند که همه همچون فرزند خودم هستند اما دور میزدم . برای سید ابراهیم مزاری درست کردیم و سنگی گذاشتیم به امید اینکه صدایم را می‌شنود با او درد و دل میکنیم . اگر سید ابراهیم دوباره بیاید بازهم میفرستمش ، فدای سر حضرت زینب (س)... باید پیش حضرت زهرا (س) آبرو کسب کنیم و شرمنده نباشیم. 🆔 @KhGShohada_ir
به توکل نام اعظمت بسم الله الرحمن الرحیم🍃 📜 جاویدالاثر عزت الله بربری 📜 ✍ متولد سال۷۰ بود، خاله اش همسایه مان بود، برای خواستگاری آمدند، چند دفعه رفت و آمد کردند و در نهایت پدرم قبول کرد. ✍ اخلاق خوبی داشت، عاشق موتور بود و از همان اول زندگی موتور داشت. مدتی از زندگی مان گذشته بود که صاحب به نام اسماء شدیم و عزت الله با اسماء خیلی جور بود. ✍ اسماء دوساله شده بود که عزت الله گفت می‌خواهم به سوریه بروم و خیلی یکدفعه ای پیش آمد، اصلا فکرش را نمیکردیم که جدی شود. یک سالی بود که برادرش به سوریه رفت و آمد داشت، ما فکر می‌کردیم میخواهد مثل برادرش در رفت و آمد باشد، خودش که می‌گفت میخواهم فقط آنجا را ببینم. ✍ برای آموزش به تهران رفت، اولین بار بود که به سوریه می‌رفت و بخاطر شرایط دو یا سه هفته ای که آنجا بود تلفنش را پاسخ نمی‌داد، فقط یکبار تماس گرفت، آن هم در شب بود و فقط توانست با مادرش صحبت کند. ✍ ۹۳/۸/۱۰ بود که خبر شهادتش را به ما دادند، در منطقه به شهادت رسید. بعد از شهادتش به آمدیم. اوایل بیشتر خوابش را می‌دیدم اما حال دیر به دیر به خوابم می آید، در خواب هایم لباس سفید به تن دارد. ✍ دوسال بعد از عزت الله بود که برای زیارت به رفتیم و محرم بود، صبح ها حرم حضرت زینب(س) و شب ها حرم حضرت رقیه(س). احساس تنهایی نمیکردیم، آنجا همسران شهدا نیز بودند و باهم آشنا شدیم. زینبیه آرامش خاصی داشت. ✍ حال اسماء ۷ سال دارد و چیز زیادی از به یاد ندارد، مگر از صحبت های من و مادربزرگش. 🆔 @KhGShohada_ir
🌹سردارمدافع حرم شهید محمدرضا خاوری🌹 👊 ✍ اصلا خدا برای خودش آفریده بود؛ عمرش را در گذراند. از نبرد در افغانستان تا زمانیکه در سوریه فرماندهی غیور و بااخلاق شده بود. ✍ مادر از "محمدرضا"یی می‌گوید که حالا دیگر فقط با نمایشگاه تصاویرش در خانه ای کوچک زندگی‌ می‌کند. متولد ۵۸ درتهران بود و در سپاه محمد رسول الله کار می‌کرد و در کنار آن سنگ‌کاری می‌کرد. ✍ اولین بار در خرداد ماه سال ۹۲ اعزام شد و با اصابت تیر به مچ پایش، اولین ترکش ایثار نصیبش شد. پس از ۹ماه مجروحیت؛ اواخر سال ۹۲ مجدد به سوریه رفت و پس از ۳ سال حضور در سوریه در ۲۷ مهر ۹۴ به رسید. ✍ ماجرای صعودش هم شبیه است. همانگونه که در زندگی‌اش دوشادوش سردار برای و جهاد می‌کرد، همانگونه هم پرواز کرد. در عملیات که همه دسته‌گل‌های جبهه مقاومت مثل شهیدان مصطفی صدرزاده، توسلی، بخشی و... در این عملیات [ با فاصله زمانی‌های چند روزه و ماه ] به رسیدند، و در پنجم ماه محرم ۹۴ به فیض عظیم شهادت نائل آمد. آنگونه که در بازگشت از منطقه با شلیک دو موشک به سوی خودروی حامل او، وجودش برای همیشه خاک حلب را نمود. ✍ مادر هر چه گفته بود که "نرو" سودی نداشت. اما حالا بعد از شهادتش و در مقابل چشمان ما، با بغضی که هر از گاهی در چشمانش نمود می‌یافت، با همان عشق مادرانه و صلابت زنانه اش می‌گفت: راضی راضی هستم. مرگ با عزت و احترام نصیبش شد. ✍ می‌گوید خواب رضا را دیدم؛ موقعی که سخت شاکی بودم که تنهایم گذاشته بود. رضا سالم سالم آمده بود... بغلش کرده بود. مادر در آغوش رضایش آرام گرفته است و رضا می‌گوید: مادر من از آزاد شدم. ✍ حالا برادر از دقت او در راه انداختن کار سربازان و مدافعان حرم در هر وقتی از شبانه روز و سخت‌گیری اش در به مدافعان حرم می‌گوید و مادر از لب‌های همیشه خندان محمدرضا که به قول خودش چون "غار حراء" همیشه باز بود میگفت. از چشم پاکی، بذل و بخشش و از خدمت به مادر که همیشه و هر وقت بود، در خدمتش بود و تمام... ✍ حالا هر وقت دلتنگش می‌شود بر سر مزارش می رود و با آن باقی‌ مانده پیکرش درد و دل می‌کند. به گفته مادرت، ... 🌹برایمان کن🌹 🆔 @KhGShohada_ir
👌 به مناسبت 🔷 دیدار با خانواده 🌹 و را مردان و زنانی فهمیدند که قلب شان برای حفظ اسلام می تپید و آنان به خوبی معنای غیرت را آموختند ... ⁦✍️⁩قرار شده بود به منزل جانباز مدافع حرم آقای رضایی برویم. وقتی وارد خانه شدیم، مردی خوشرو و شوخ طبع در را به رویمان باز کرد. نشست و ما هم گوش سپردیم به خاطرات شیرینش که رنگ و بوی شهدای تیپ فاطمیون را داشت. پدرش سال ۱۳۵۶ به ایران می آید. او در سال ۱۳۵۸ در مشهد متولد می شود . سال ۱۳۸۲ برای اجرای سنت نبوی ازدواج می کند و سه فرزند ثمره این ازدواج می شوند . قبل از اینکه درگیر جنگ در سوریه بشود در افغانستان با اشرار مبارزه می کند. در آنجا دچار موج گرفتگی می شود و بعد از چند سال به ایران برمی گردد. او از همان مردان علوی واری بود که بعد از رفقای شهیدش عزمش را برای رفتن به سوریه جزم می کند. بهمن سال ۱۳۹۴ بود، که تصمیم می گیرد به سوریه برود تا نامش در لیست «س» قرار گیرد. 🌺 "شب بود که به مقرمان رسیدیم . ظهر روز بعد برای پابوسی حرم عمه جان مون حضرت زینب «س» رفتم ... حرم چه حال و هوایی داشت . اما اطراف حرم، خرابه شده بود. " ⁦✍️⁩این را می گوید و آهی از اعماق وجودش می کشد... 🥀 "به منطقه رفتیم . از رزمندگان عراقی ، کویتی ، لبنانی ، پاکستانی ، ایرانی و افغانی همه از هر کجا بودند . را می شد آنجا به خوبی دید. همه رزمنده ها با یک هدف واحد ( ) آمده بودند. در منطقه خانطومان قرار بود عملیات کنیم. ۵ روز در همان مقر بودیم. که مقر مان لو رفت. فرمانده تیپ آقای دانش گفت: باید از اینجا برویم. در حال دویدن بودم که دستم با تیر قناصه مجروح شد. مرا به بیمارستان صحرایی بردند تا مداوایم کنند. می خواستند فردا ظهر مرا به حلب بفرستند اما نخواستم و به خط برگشتم؛ با همان دست مجروح ۱۵ روز در منطقه ماندم. که اجباراً مرا به تهران فرستادند. یک هفته ای در تهران بودم و بعد برگشتم مشهد. با دستی زخمی که حالا دیگر پانسمان هم نداشت تا مبادا خانواده نگران شوند! " حالا قرار بود از درد های کشیده از دستش برایمان بگوید... 🥀 "دکتر ها گفتند نه می شود عمل کرد و نه با دارو خوب می شود. عصب از بین رفته است و نباید خیلی آن را تکان بدهم. بعضی از شب ها از شدت درد خوابم نمی برد." ⁦✍️⁩پدر با این وجود که شده بود اما برای فرزندانش بود . ⁦✍️⁩حالا بیشتر معنای را فهمیده بودیم گاهی برایمان از سختی های اتباع بودنش می گفت اما شیرینی زیارت حرم بی بی با جانش آمیخته شده بود ... ⁦⁦ 🆔 @KhGShohada_ir
بسم رب العشق⁦❤️⁩ ⁦✍️⁩امام «ره» می فرمایند : « اسم این را تنگه بگذارید .» ⁦✍️⁩ من به شدت به شهید بودم . هر وقت به خانه می آمد نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم . بچه ها خودش نگه می داشت و به من می گفت :«شما خسته ای ، استراحت کن !» ⁦✍️⁩بسیار و شوخ طبع بود . نمی گذاشت در جمع فامیل ، قهر و ناراحتی باشد ، همیشه دنبال آشتی دادن بود . ⁦✍️⁩به دیدار فامیل می رفت و به آنها سرمی زد ... وظیفه خودش می دانست که از حال خویشاوندانش با خبر باشد . ⁦⁦ ⁦✍️⁩ از همان دوران انقلاب فعالیت هایش را شروع کرد . گروهی را به نام ، به همراه شهیدان : نظرنژاد ، هاشمی نژاد ، بابارستمی ، برونسی تاسیس کردند که تا آغاز انقلاب ، کارهایشان علنی شد . ⁦✍️⁩ به اهمیت بسیار زیادی می داد . تربیت بچه ها ، برایش مهم بود و به من سفارش میکرد : بچه ها یادت نرود ... ⁦✍️⁩ با رفت و آمد داشت ... آنها هم به خانه ی ما می آمدند . ⁦⁦ ⁦✍️⁩ به من زنگ زدند و گفتند بیایم دفترشان . رفتم . گفتند : نیاز دارید . تا این را گفتند ازشان پرسیدم برای . و ایشان را برایم گفتند که شهید در عالم رویا بهشان گفته است که ما بنایی داریم و خانواده ام در مانده اند ، ! ⁦✍️⁩ یادم هست ، سال ۵۲بود . آن موقع امام ره را به تبعید کرده بودند . شهید به عراق رفت. همانجا با ایشان کرد که به عنوان فعالیت کند . ⁦✍️⁩به شدت بود . هدف داشت و ، برای هدفش کار میکرد . تنها برای هر چیزی را می خواست . و همین بودنش ، علت بود . ⁦✍️⁩روز آخر .. آن زمان تنها پسرم تازه راه افتاده بود . بسیار زیاد با پدرش انس داشت . وقتی که حسن بند پوتین هایش را می بست ، روی پشتش نشسته بود و با سر و صدا نمی خواست به برگردد . ⁦✍️⁩چند بار او را بوسید . از بغلش پایین آورد و باز محمد را در آغوش گرفت . ⁦ ⁦☘️⁩با تمام احساس کردم که این است . ⁦✍️⁩او از مؤسسین سپاه تربت جام بود . یک مدتی در زمان قائله کردستان به آنجا رفت تا کند . ⁦✍️⁩ در شلوغی های «کردستان، کرمانشاه» به آنجا رفت و بعد هم جنگ شروع شد و به عنوان تمام عیار به خوزستان رفت . ⁦✍️⁩در سال ۶۰ ، خداوند برایش چنین تقدیری را زد که او شود . ⁦✍️⁩ ، ایستاد و نگذاشت این تنگه به دست بعثی ها بیفتد . ⁦✍️⁩عاشق بود و بعد از برادر شهیدش هم تر شده بود . با اصابت تیری بر قلبش رسید . ⁦✍️⁩ از اطرافیانش می خواهد که صورتش را به سمت بچرخانند . و ایشان با چشم بر جهان فانی بست . ⁦✍️⁩ او فرمانده قرارگاه بود . خیلی روح و جانش با امام حسین علیه السلام گِره خورده بود . ⁦✍️⁩ هیچ چیز جای خالی را نه برای من و نه برای فرزندانش پُر نکرد . ⁦✍️⁩ به همسر شهید علیمردانی گفتیم : شما آنقدر عالی بوده که پسرتون با این وجود که را خیلی ندیده است اما شده است ... ⁦ ⁦✍️⁩اینقدر شهید واسطه شد تا من به پسرم بدهم تا او هم به برود و بشود ... 🆔 @KhGShohada_ir
بسم الله الرحمن الرحیم وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِندَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ 🔻 دبیر کل حزب‌الله لبنان سیدحسن نصرالله در پی عملیات تروریستی در ضاحية بیروت به همراه جمعی از یارانش به رسید 🆔 @KhGShohada_ir