تشریح مفهوم دولت جوان حزب اللّهی.mp3
719.7K
[ #نقارھ_خونہ🔉 ]
💠 تشریح مفهوم "دولت جوان حزب اللّهی"
🔸او میتواند چهل ساله باشد؛ یا هم سن شهید سلیمانی که هنگام شهادت ۶۴ ساله بود.
#رهبر_معظم_انقلاب
#دولت_جوان_انقلابی
#انتخاب_اصلح
#انتخابات
『🌸💫
🥀شادی روح شهدا صلوات🥀
[در این هیاهـو
با گوش دل بشـنو💓]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #جاماندھ😓 ]
اون زمـان رزمنده ها با پای جامانده و دست جدا شده نماز میخواندند🌱!
اول وقت و عاشقانه ☺️..
اما الانッ
با تَنِ سالـم نماز هامون قضا میشه 🖇!
اگر هـم قضا نشه میزارم آخر وقت با عجله ...🌵
خدا اینارو میبینه مارو هم میبینه...
[من سࢪما زده را دریاب و بگیࢪ زمین گیر شدمـ😥]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_پنجاه_ششم ـ آره؛ چيزايي رو كه ميخواستيم از سپاه گرفتم؛ به اض
[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_پنجاه_هفتم
ناصر را فانوس مي برد و دلش را ياد برادر .🥺 قدري آرام در خود مي ماند.
بچه ها منتظر عكس العمل ناصرند . ناصر نگاهش را از فانوس كه دو نقطة نوراني در چشم هاي او كاشته نميكَند، اما لبش به سخن باز ميشود: 👀
ـ خدا قبول كنه؛ حدس مي زدم. همون روز كه دشمن تا خيابـان آرش اومـده بود و جيپ به رگبار بسته شد، خودم اونجا بودم . 😞
چنـد دقيقـه بعـد، صـالح گفت «جيپو ديدي؟ » گفتم «آره» اما ديگه حرفشو خـورد و چيـزي نگفـت . 😔
بعد هم ميديدم كه شما توي گوش هم نجوا ميكردين. 👂🏻
فرهاد دلداري ميدهد:
ـ چكار مي شه كرد ، خيلي ها شهيد شدن ؛ رضا هم شهيد شد . 😭
اين تفنگشه توي دست من...
ناصر سر ميجنباند:
ـ ميدونم؛ آخه اونم دوست جون در يه قالب مـن بـود . 😢
از اون همـه دوسـت محرم و باوفا، فقط شما چند نفر برام موندين؛ اگـه شـمارم از دسـت بـدم،
ديگه توي شهر غريب ميشم. 😭
لرزش دست هاي ناصر دوباره شروع شده است . دنيـايي كـه ناصـر دارد در ذهن خود ميسازد، به دست صالح درهم ميريزد:
ـ فردا راه بيفت، پدر مادرتو پيدا كن و جريانو بهشون بگو .🙂
يـه چـن روز هـم
پيش اونا بمون؛ سعي كن دلداريشون بدي.
ـ نه، فردا نه. ميخوام باشم و با گوش خودم بشنوم كه اين بابا چي ميگه.😞
صالح و فرهاد انتظار اين را نداشتند؛ دستپاچه مي شـوند و تنـد همـديگر را نگاه مي كنند. 👀
دنبال راهي مـي گردنـد كـه منـصرفش كننـد، مانـدن او را صـلاح نميدانند. 😔
ـ ميخوام فردا باشم و اگه لازم شد تقاص اين خون هاي مظلومي رو كـه داره ريخته ميشه... 😡
ترس آنها بيشتر ميشود و بناي اصرار ميگذارند:
ـ نه ناصر، صلاح نيست بموني؛ تو حالت خوب نيست؛ بدن لرزه داري. 🥺
غير از اون... پدر، مادرت هرچه زودتر بايد از شهادت حسين باخبر بشن؛ الان چن
روزه اين اتفاق افتاده و ممكنه موضوع را از جـاي ديگـر بـشنون . تـو بايـدپيششون باشي. 😔
ناصر تصميمش را گرفته و بنا ندارد از آن چشم بپوشد:
ـ اونا كه چند روزه بي خبـرن، يـه نـصف روز ديگـه ام روش . فـردا تـا ظهـر
ميمونم. همين كه ديدار رئيس جمهور تموم شد و حرف هامونو زديم، ميرم. 😞
ناصر، از بالا ي ساختمان ديده باني چـشم بـه راه دوختـه و منتظـر صـالح و فرهاد است . 👀خودش ميان دوربين و بي سيم نشسته، اما چشمش را به جـاده داده و دلش را به گفتگوهايي كه صالح و فرهاد و بقيه، با رئيس جمهور مـي كننـد .🗣
از اينكه راضي نشدند او را با خود ببرند، دلگير است و حالا سينه كش جاده آبادان را مي كاود. 🥺
او مي داند صالح و فرهاد، ملاحظه اش را مي كنند و هرچه را ديـده و شنيده اند برايش نميگويند و اين دلگيرياش را بيشتر ميكند.
آفتاب عمود زمين شده و سايه هاي دم دست را سـوزانده اسـت .😔
شـط، آرام ميخرامد و قصه هايي را كه از سمت اشـغالي شـهر آورده بـي صـدا در گـوش
ديواره هاي سمت كوت شيخ، زمزمه مي كند و دوباره برمي گردد تا خبرهاي تـازه بياورد. 😞
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #فرماندھ✌️🏻 ]
❇️ #امام_خامنهاے(حفظهالله):
♦️ایـن جوانانـي كـه اینطـور بـا شـور
و شـوق، بـدون اینكـه بـه آرزوهـا و
شـهوات جوانـي كمتریـن اعتنایـي بكننـد،
بـه جبهه هـا رفتنـد و حقیقتـاً بـا عشـق و
محبـت الهـي جـان دادنـد، به نظر بنـده ایـن
برجسـتگان زمان مـا، از صـدر اسـلام بـه بعـد،
در هیچیـك از دوره هـا، از لحـاظ كمیـت و
كیفیـت نظیـر ندارنـد.
[حقا ڪه تو از سلاݪہ زهرایے
ݕا خندھ خود مرهم ࢪنج هایے😍]
🌷| Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
••🍃🕊•• #خادمانه | #چفیه #ختم_صلوات امروز بہ نیت: •• شهید حسین رضایی •• ــــــــــــــــــــــــــ
••🍃🕊••
#خادمانه | #چفیه
#ختم_صلوات امروز بہ نیت:
•• شهید علی آقاعبداللهی ••
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ📿🍃
#شهید مدافع حرم
[🌷]ارسال صلوات ها
[🌷] @Deltang_Karbala99
جمع صلـوات گذشتہ:
• ۶۰۰ •
ھـر روز مھمـان یڪ شھیـد👇
@Khadem_Majazi
••🍃🕊••
[ #عجݪ_فࢪجہ🌱 ]
الســـلام علیکــ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج)
کاش نام و یاد شما
ثانیه به ثانیه ی زندگے ما را فرا بگیرد
تا قدم هایمان
پر شود از لبخند شما
همراه با خوشحالے شما
و
ميدانم
با لبخند شما
زندگے گلستان میشود...
السَّلاَمُ عَلَى حُجَّةِ الْمَعْبُودِ وَ كَلِمَةِ الْمَحْمُودِ
در افق آرزوهایم
تنها ♡أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج♡ را میبینم...
[شݕ تار سحࢪ می گردد🌌
یڪ نفࢪ ماندھ از قوم که بࢪ میگردد✨]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #رئوفانہ🦋 ]
من آشنای همین درگهم، خدا نکند•|😣|•
که رو به غیر بیارم، دَرِ دگر بزنم •|😔|•
من از حضور تو
ای ماه هاشمی خجلمـ•|😔|•
مگر به اشڪ •|😢|•
شود ترجمان حرف دلمـ•|❤️|•
[نمے دانم کہ چࢪا اینقدر مهࢪبانے تو با من🧐]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_پنجاه_هفتم ناصر را فانوس مي برد و دلش را ياد برادر .🥺 قدري آر
[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_پنجاه_هشتم
ناصر دوباره ساعتش را نگاه مي كند و نگرانِ دير آمدن بچه هاست، 😢
اما جاسم كه از پله ها بالا مي آيد تا پست را تحويل بگيرد، نگراني را از دل بيرون مي كنـد
و از اينكه مي تواند اقلاً رنگ و روي بچه ها را ببيند و نتيجه گفتگوها را حـدس بزند خوشحال مي شود.😃
دوربـين و بـي سـيم را در اختيـار جاسـم مـي گـذارد و ميخواهد از پله ها پايين برود، كه صداي جيپ سپاه، بلند مـي شـود .🧐
از شـكاف ديوار زخم خورد ة سنگر، ماشين را مي جويد و وقتي هيكل تكيدة صالح و بـدن
كوفتة فرهاد را مي بيند، سرش را پايين مي دزدد و قدري همانجا مـي مانـد . 😞
بعـد فكري مي كند و ناگهان از جا كنده مي شـود و بـه طبقـة پـايين سـاختمان خيـز
برميدارد. 🧐
كفش هايش را از پا درمي آورد، به گوشة اتاق مي دود و تـنش را روي پتوهاي ولو شده مي اندازد و خود را به خواب ميزند. 😴
جيپ كنار ديوار از نفس مي افتـد و صـداي پـاي بچـه هـا در گـوش ناصـر ميپيچد.👂🏻
دوست دارد چهرة صالح و فرهاد را ببيند، اما نميتواند. ☹️
صداي پايشان تا آستانة در آمده است. گوشهاي ناصر تيز ميشود. 👂🏻
ـ هيس!
صداي صالح را مي شناسد. «چرا گفت هيس؟ »🤫
دلش شور مي زنـد و نگـران منتظر شنيدن حرفها ميماند. 🥺
فرهاد و صالح كفش هايشان را از پا درمي آورند و آرام، تن كوفتة خود را بار ديوار اتاق مي كنند. ناصر گوش خوابانده تا از نتيجة گفتگوها چيزي بفهمد، امـا سكوت كرده اند و بناي حـرف زدن ندارنـد . 😢
صـبر مـي كنـد و همچنـان منتظـر ميماند، اما صدايي از آن دو به گوش نمي رسد.🤨
حوصله اش سر رفته؛ مي خواهد بلند شود و داد بزند كه صداي صالح دوباره به گوشش ميخورد:
ـ كثافت خيانتكار! 😡
ـ هيس؛ ناصر...!🤫
ناصر مي خواهد از جا بپرد و حالا كـه سـرنخي بـه دسـت آورده مـاجرا را بپرسد، اما صالح بلافاصله ادامه ميدهد:
ـ بذار بفهمه؛ بذار حقيقتو بدونه .😤
ما كي رو داريم گول مي زنـيم؟ مگـه ناصـر
همون روزهاي اول نگفت من مي ترسم قصد خيانت در كار باشه؟ واالله اون خودش جريانو ميدونه؛ بدنشم به خاطر همين چيزها به لرزه افتاده. 😭
ناصر نتيجة گفتگو با رئيس جمهور را بو مي برد و مي خواهد بلنـد شـود كـه
دوباره صداي صالح پشيمانش ميكند:
ـ جهانآرا مي گه بابا اگه مهمات بهمون رسونده بودي شهر سقوط نمي كـرد و اين همه گل پرپر نمي شد؛ با كمال وقاحت درمي آد مـي گـه : «مگـه تـوپ و تانك، نقل و نباته كه من بين شما تقسيم كنم؟»😡
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi