eitaa logo
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
1.1هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
5.7هزار ویدیو
413 فایل
❁﷽❁ 🌹وأن یَکادُالذینَ کفرولَیزلِقونَکَ بِأبصارِهِم لَمّاسَمِعوالذِکرَوَیَقولونَ إنَّهُ لَمجنونُ وَماهوَالاذِکرُللعالَمین🌹 . 🔹یه دورهمی #آخرالزمانی و #بهشتی همراه با خانواده منتظران❤ 🔹ارتباط🔻 @Sh2Barazandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_نود_و_هفتم: حال و هوای غریبی داشتم.احساس خستگی عجیبی می کر
بسم الله الرحمن الرحیم : صبح روز پنجم مهر از کله سحر چشم به راه آمدن وسیله بودم.هی می رفتم جلوی در جنت آباد و به سمت چهل متری سرک می کشیدم.می خواستم ببینم ماشین ها کی می آیند.تازه آفتاب زده بود که دو تا وانت وارد جنت آباد شدند و جلوی غسالخانه نگه داشتند.یکی از وانت ها نیسان و دیگری وانت پیکان بود.جوان هایی که روز قبل کفن آورده بودند همراه چند پاسدار دبگر از ماشین ها پیاده شدند.آن دو جوان جلو تر از بقیه سر وقت پیکر ها رفتند و چون شب قبل جوهر ماژیک ها تمام شده بود با ماژیک هایی که آورده بودند,بقیه اسامی را روی کفن ها نوشتند.بعد شهدا را با برانکارد تا دم وانت ها آوردند.بعضی از پیکر ها خیلی سنگین شده بودند.دو,سه نفری برانکارد ها را بلند می کردیم و سرش را لبه وانت می گذاشتیم.پاسدارها هم شهدا را بر می داشتند و روی هم می چیدند.از اینکه رفت و آمد هایم به مسجد بالاخره کاری از پیش برده بود,خوشحال بودم و با هیجان کار می کردم .بقیه هم خوشحال بودند و می گفتند :خدایا شکرت که شهدا بیشتر از این روس زمین نموندن.زینب هم می گفت:دختر خیرببینی که باعث خیر شدی. در حین رفت و آمد هایم شنیدم که راننده ها با هم می گویند:نیسان برود ماهشهر و وانت پیکان که موتور درست و حسابی ندارد برود آبادان.تو وانتی که می گفتند؛موتورش اشکال داره,دوازده تا شهید گذاشتند.زینب خانم و دو ,سه تا پاسدار با همین وانت می خواستند بروند چون مسیر آبادان نزدیک تر بود به لیلا گفتم:تو با این ماشین برو.این طوری خیالم راحت تره ,زود بر می گردید. به زینب خانم هم سپردم:جون شما و جون لیلا. گفت:خیالت راحت از تو بیشتر مراقبش هستم.ماشاالله خودش هم خانمه. ماشین که راه افتاد شروع کردیم به پر کردن نیسان.هجده شهید هم توی این ماشین جا دادیم.از مریم خانم و بقیه خداحافظی کردم و رفتم لبه وانت,پایین پای شهدا نشستم.حسین و عبدالله هم انتهای وانت دو طرف دیواره حفاظ ایستادند.پاسداری که می خواست با ما بیاید,به من گفت:خواهر شما بیا برو جلو بشین. گفتم:نه من همین جا راحت ترم. پاسدار که کنار راننده نشست,ماشین راه افتاد.رفت و جلوی مسجد جامع ایستاد.پاسدار پیاده شد و به طرف ابراهیمی که جلوی در مسجد ایستاده بود,گفت:هجده تا شهیدند که داریم می بریم ماهشهر .یک وانت دیگه هم رفت آبادان.دوازده تا هم توی اون بودند. ابراهیمی به محض شنیدن این حرف از بین آدم هایی که دور و برش بودند جدا شد و با شتاب به سمت ما آمد مرا که دید یکدفعه سر جایش میخکوب شد.سلام کرد.جواب سلامش را دادم.جلوتر آمد و با حالت ناراحتی شهدا را نگاه کرد و با بهت زدگی دست هایش را به طرف شهدا گرفت و تکان داد و گفت:اینا چیه؟!اینا کجا بودن؟ گفتم:اینا همون هایی هستند که من به خاطرشون هر روز می اومدم اینجا,سرو صدا می کردم حالا فهمیدی گرد و خاک و طوفان به پا کردنم برای اینها کم بود؟ گفت:حالا می فهمم چرا خودت رو به آب و آتیش می زدی!حالا می خواید چی کا رشون کنید؟ گفتم:هیچی.زیر بمبارون با بی آبی و نبود نیرو,می خوای چی کارشون کنیم؟می بریمن یه جای دیگه دفنشون کنیم. ادامه دارد.... کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی ⭕️ارسال و کپی برداری بدون ارسال لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️ 📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798