هدایت شده از موسسه مصاف
📌 اطلاع رسانی سخنرانی استاد #رائفی_پور
📝 موضوع : غدیر
⏱پنجشنبه ، ٨ شهریور ٩٧ - ساعت ٢٠:٣٠
تهران ،میدان سپاه، خیابان پادگان ولیعصر عج، حسینیه فاطمه الزهرا سلام الله علیها
✅ @masaf
هدایت شده از علیرضا پناهیان
ebd8505b3d-5b878eefc2fbb843008b6a34.mp3
1.59M
🎵حال خوش عید غدیر!
🔻 تا حالا لذت غدیر رو حس کردی؟
#کلیپ_صوتی
@Panahian_ir
هدایت شده از کانال معصومانه کودک شیعه کودکانه کوچولوها بچه ها نوجوان نوجوانان
سلام خدمت پدر و مادرهای عزیزی که امسال کودک کلاس اولی دارید
در صورت لزوم و نیاز به مشاوره و صحبت و... پی وی و تماس تلفنی در خدمتتون هستم
سعادتمند باشید ان شاء الله
@Sh2Barazandeh
هدایت شده از 🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_نود_و_ششم: دو,سه ساعت بعد داشتیم نان و هندوانه می خوردیم ک
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_نود_و_هفتم:
حال و هوای غریبی داشتم.احساس
خستگی عجیبی می کردم.دلم بدجوری برای خانه مان تنگ شده بود.دلم می خواست بابا دنبال من و لیلا بیاید و ما را به خانه ببرد.آن وقت برای دو,سه روز می خوابیدم.آنقدر می خوابیدم تا تمام صحنه های جنت آباد در ذهنم کمرنگ شود و از بین برود.یکهو صدای بابا در گوشم پیچید:مسؤلیت بچه ها و مادرت به عهده توئه.تا علی بیاید.بعد کلمه خیانت توی گوشم زنگ خورد,خیانت,خیانت...
چهره بابا وقتی مشتش را گره کرد و با عصبانیت به تابلو کوبید در ذهنم مرور شد.تصویر بابا جلوی چشمانم می چرخید,می رفت و می آمد.دست هایم را بالا می بردم تا دور گردنش بیندازم.دست هایم که به هم می رسید.می دیدم بابا نیست.چند بار این حالت تکرار شد و فضا را برایم سنگین تر کرد.
به طرف لیلا چرخیدم و نگاهش کردم.دلم خیلی برایش سوخت.
نمی دانم چه مرگم شده بود.دلم می خواست لیلا را بغل کنم و ببوسم و گریه کنم.ولی می ترسیدم بیدار شود.حال خیلی بدی بود.دلم می خواست می توانستم داد بزنم و بابا را صدا کنم.صدای آنقدر بلند باشد که به گوش بابا برسد و هر کجا هست خودش را به من برساند.حس می کردم چیزی در سینه ام گیر کرده و مانع نفس کشیدنم می شود.فکر می کردم اگر بیرون بروم و داد بکشم این سنگینی برداشته می شود و نفسم آزاد می شود.یک لحظه حس کردم زینب بیدار است چون خودش از ما خواسته بود,مامان صدایش کنیم ,خیلی آرام پرسیدم:مامان بیداری؟
گفت:آره مامان بیدارم.تو نخوابیدی؟
گفتم:چرا الان بیدار شدم.
گفت:خدا را شکر که تو خوابیدی.
گفتم:نمی یای بریم بیرون یه دوری بزنیم؟
گفت:برای چی؟
گفتم:نمی دونم.ببینم کسی نیومده باشه.یک سرس به پسر ها بزنیم.
گفت:باشه.
آهسته بلند شدیم و بیرون آمدیم.چند لحظه توی ایوان ایستادیم تا حسین و عبدالله متوجه ما بشوند و از دیدن ما جا نخورند.وقتی عبدالله را جلوی غسالخانه در حال قدم زدن دیدیم,جلو رفتیم و خسته نباشید گفتیم.زینب خانم پرسید:پسرم تو نخوابیدی؟
گفت:قرار گذاشتیم نوبتی بخوابیم.این جوری خسته نمی شیم.چون حسین خسته بود,گفتم اول اون بره بخوابه.
از چشم های خسته خودش هم معلوم بود که دیگر نای راه رفتن ندارد.من پرسیدم خبری نشد؟
عبدالله گفت:نه هیچی.
همراه عبدالله به طرف شهدا رفتیم.آن محدوده را دور زدیم.وقتی برمی گشتیم,زینب به عبدالله گفت:مادر می خوای پیشت وایسم خوابت نبره؟
عبدالله که انگار بهش برخورده بود و در حالی که حرف(ر)را نمی توانست خوب تلفظ کند و به جای حرف (ر)تقریبا (ق)می گفت,جواب داد:خوابم نمی بره.هر وقت نوبتم تموم شد حسین رو بیدار می کنم.
راهمان را کشیدیم و رفتیم.توی اتاق.
ادامه دارد...
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
⭕️ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️
📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_نود_و_هفتم: حال و هوای غریبی داشتم.احساس خستگی عجیبی می کر
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_نود_و_هشتم:
صبح روز پنجم مهر از کله سحر چشم به راه آمدن وسیله بودم.هی می رفتم جلوی در جنت آباد و به سمت چهل متری سرک می کشیدم.می خواستم ببینم ماشین ها کی می آیند.تازه آفتاب زده بود که دو تا وانت وارد جنت آباد شدند
و جلوی غسالخانه نگه داشتند.یکی از وانت ها نیسان و دیگری وانت پیکان بود.جوان هایی که روز قبل کفن آورده بودند همراه چند پاسدار
دبگر از ماشین ها پیاده شدند.آن دو
جوان جلو تر از بقیه سر وقت پیکر ها رفتند و چون شب قبل جوهر ماژیک ها تمام شده بود با ماژیک هایی که آورده بودند,بقیه اسامی را روی کفن ها نوشتند.بعد شهدا را با برانکارد تا دم وانت ها آوردند.بعضی از پیکر ها خیلی سنگین شده بودند.دو,سه نفری برانکارد ها را بلند می کردیم و سرش را لبه وانت می گذاشتیم.پاسدارها هم شهدا را بر می داشتند و روی هم می چیدند.از اینکه رفت و آمد هایم به مسجد بالاخره کاری از پیش برده بود,خوشحال بودم و با هیجان کار
می کردم .بقیه هم خوشحال بودند و می گفتند :خدایا شکرت که شهدا بیشتر از این روس زمین نموندن.زینب هم می گفت:دختر خیرببینی که باعث خیر شدی.
در حین رفت و آمد هایم شنیدم که راننده ها با هم می گویند:نیسان برود ماهشهر و وانت پیکان که موتور درست و حسابی ندارد برود آبادان.تو وانتی که می گفتند؛موتورش اشکال داره,دوازده تا شهید گذاشتند.زینب خانم و دو ,سه تا پاسدار با همین وانت می خواستند بروند چون مسیر آبادان نزدیک تر بود به لیلا گفتم:تو با این ماشین برو.این طوری خیالم راحت تره ,زود بر می گردید.
به زینب خانم هم سپردم:جون شما و جون لیلا.
گفت:خیالت راحت از تو بیشتر مراقبش هستم.ماشاالله خودش هم
خانمه.
ماشین که راه افتاد شروع کردیم به
پر کردن نیسان.هجده شهید هم توی این ماشین جا دادیم.از مریم خانم و بقیه خداحافظی کردم و رفتم لبه وانت,پایین پای شهدا نشستم.حسین و عبدالله هم انتهای وانت دو طرف دیواره حفاظ ایستادند.پاسداری که می خواست با ما بیاید,به من گفت:خواهر شما بیا برو جلو بشین.
گفتم:نه من همین جا راحت ترم.
پاسدار که کنار راننده نشست,ماشین راه افتاد.رفت و جلوی مسجد جامع ایستاد.پاسدار پیاده شد و به طرف ابراهیمی که جلوی در مسجد ایستاده بود,گفت:هجده تا شهیدند که داریم می بریم ماهشهر .یک وانت دیگه هم رفت آبادان.دوازده تا هم توی اون بودند.
ابراهیمی به محض شنیدن این حرف از بین آدم هایی که دور و برش بودند جدا شد و با شتاب به سمت ما آمد مرا که دید یکدفعه سر جایش میخکوب شد.سلام کرد.جواب سلامش را دادم.جلوتر آمد و با حالت ناراحتی شهدا را نگاه کرد و با بهت زدگی دست هایش را به طرف شهدا گرفت و تکان داد و گفت:اینا چیه؟!اینا کجا بودن؟
گفتم:اینا همون هایی هستند که من به خاطرشون هر روز می اومدم اینجا,سرو صدا می کردم حالا فهمیدی گرد و خاک و طوفان به پا کردنم برای اینها کم بود؟
گفت:حالا می فهمم چرا خودت رو به آب و آتیش می زدی!حالا می خواید چی کا رشون کنید؟
گفتم:هیچی.زیر بمبارون با بی آبی و نبود نیرو,می خوای چی کارشون کنیم؟می بریمن یه جای دیگه دفنشون کنیم.
ادامه دارد....
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
⭕️ارسال و کپی برداری بدون ارسال لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️
📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
استغفار قبل غروب پنجشنبه🌹
أَسْتَغْفِرُ اللَّهَ الَّذِي لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ وَ أَتُوبُ إِلَيْهِ
تَوْبَةَ عَبْدٍ خَاضِعٍ مِسْكِينٍ مُسْتَكِينٍ لاَ يَسْتَطِيعُ لِنَفْسِهِ صَرْفاً وَ لاَ عَدْلاً
وَ لاَ نَفْعاً وَ لاَ ضَرّاً وَ لاَ حَيَاةً وَ لاَ مَوْتاً وَ لاَ نُشُوراً
وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ عِتْرَتِهِ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ الْأَخْيَارِ الْأَبْرَارِوَ سَلَّمَ تَسْلِيماً.
@KhanevadehMontazeran
@BanovaneMontazer
#انتشار_فقط_با_لینک_مجاز_و_شرعی_میباشد.
هدایت شده از موسسه مصاف
🎥 پخش زنده سخنرانی استاد #رائفی_پور در جشن بزرگ عید غدیر خم
🕘 شروع مراسم حدود ساعت ٢١
👁🗨 برای مشاهده وارد لینک زیر شوید
🌐 https://live21.ir/official/masafir
✅ تنها کانال رسمی استاد رائفی پور و جنبش مصاف
@masaf
#همسرانه
#قهر
❌مانع هیجانات منفی شوید❌
هنگام مشاجره، آنکه قوی و مسلط است به هر طریق ممکنی عصبانیت و خشونت خود را ابراز و از خود دفاع میکند و خیلی سریع از شر احساسات منفی رها میشود، اما فرد ضعیف فقط نظارهگر است، فریادها را میشنود، حرفها و کنایهها را ظاهرا تحمل میکند و چون کاری از پیش نمیبرد به قهر متوسل میشود. برای پرهیز از این وضع بهتر است هنگام خشم و مشاجره، روی اعصاب و رفتارمان کنترل داشته باشیم، قلب و روح طرف مقابل مان را از هیجانات منفی پر نکنیم، بگومگوی مان را دو طرفه پیش ببریم تا ضمن دفاع خویش، او هم بتواند حرف بزند و از خودش دفاع کند و هرگز خود را مظلوم و شکست خورده نپندارد که بعد در صدد انتقام و تلافی و در نتیجه قهر برآید.
@KhanevadehMontazeran
@BanovaneMontazer
#انتشار_فقط_با_لینک_مجاز_و_شرعی_میباشد.
هدایت شده از 🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
التماس دعای فرج
بسم الله الرحمن الرحیم
الهی عظم البلاء....
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_بحق_زینب_کبری_سلام_الله_علیها
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
@KhanevadehMontazeran
#خانواده_بزرگ_منتظران