eitaa logo
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
1هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
5.8هزار ویدیو
418 فایل
❁﷽❁ 🌹وأن یَکادُالذینَ کفرولَیزلِقونَکَ بِأبصارِهِم لَمّاسَمِعوالذِکرَوَیَقولونَ إنَّهُ لَمجنونُ وَماهوَالاذِکرُللعالَمین🌹 . 🔹یه دورهمی #آخرالزمانی و #بهشتی همراه با خانواده منتظران❤ 🔹ارتباط🔻 @Sh2Barazandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_هفتاد_و_ششم: منصور روی توله اخری تکه پارچه ای انداخت و ان
بسم الله الرحمن الرحیم : حجم کار باعث می شد,بی وقفه کار کنم.به خاطر همین ,کم کم از آن حالت بیرون امدم.اما هنوز خو خوری می کردم و روحم در عذاب بود.دیگر تعداد کسانی که برای کمک می آمدند,انگشت شمار شده و وسایل مورد نیازمان ته می کشید. آخرین جنازه ای که ظهر من ,لیلا و زینب قبل از دست کشیدن از کار شستیم,پیرزن چاق پنجاه و چندساله ای بود که به نظر خیلی مرتب و تمیز می آمد.موهایش را از فرق باز کرده بود.دو تا گیس بافته و در انتها هر دو را یکی کرده بود.پیراهنش هم خیلی قشنگ بود و بهش می آمد.پارچه پیراهنش از جنس مل مل با زمینه آبی روشن و گل های لاجوردی و شلوار کوردی اش هم سورمه ای تیره با گل های ریز زرد و شیری رنگ بود.پیرزن را سه,چهار نفری روی سنگ گذاشتیم.همه جای بدنش سالم بود.وقتی کار غسل دادنش تمام شد,پیرزن غسال کفنی آورد و گفت:اینم تکه آخر. تکه کفن را برداشتیم.با اینکه پیرزن قد متوسطی داشت,کفن برایش کوتاه بود و به زور اندازه اش سد.با شنیدن صدای اذان ما هم دست از کار کشیدیم و رفتیم برای نماز. جلوی تانکر آب مصرفی غسال ها که توی همین چند روز آورده بودند,ایستاده بودم که دیدم آقای سالاروند ناهار آورده.نان و پنیر و هندوانه بود که از مسجد گرفته بود.پشت سر او آقای پرویزپور آمد و گفت:تلفن زدن از بیمارستان می خوان یه سری شهید بیارن.سردخونه ها پر شده جانیست.بیشتر از این نمی تونن شهدا رو نگه دارن. یک ساعت بعد شهدایی را که اطلاع داده بودند,آوردند.پانزده,شانزده جنازه توی یک ماشین پیکاب.منظره وحشتناکی بود.همه آن ها را روی هم ریخته بودند.با این که زن ها را یک طرف گذاشته بودند ولی به خاطر تعداد زیاد کشته ها همه چیز درهم و برهمئ شده بود.خاک و گل روی جنازه ها و لهیدگی بدنشان نشان می داد آن هغا را از زیر آوار بیرون کشیده اند.سر و صورت حتی چشم ها و دهانشان پر از خاک بود. راننده که تعجب و اه و ناله ما را دید,گفت:بیشتر از این بودن.یه سری رو هم فرستادن آبادان. به جنازه دختر بچه دبستانی که روی همه جنازه ها بود,نگاه کردم.قد دختر کشیده بود.پیراهن دور چینی به تن داشت و روسری سرمه ای اش دور گردنش بود.دستم را دراز کردم و با کمک راننده که بالای وانت بود,جنازه دختر را برداشتم و روی شانهد ام انداختم.موهای پر و حالت دارش آویزان شده بود.انگار استخوان های چند جای بدنش شکسته بود چون جسدش خیلی لخت و منعطف بود,حال بدی بهم دست داد.بدنم زیر جسد دخترک می لرزید.به زحمت او را بردم و گوشه ای خواباندم و دوباره پای وانت برگشتم.جسد دیگری را با کمک زینب آوردم ولی دیگر بریدم و نتوانستم ادامه بدهم.آدم توی غسالخانه ایستادم.زینب که داخل امد رو به لیلا گفت:مادر بیا این چندتا رو ببریم.اینجا خالی بشه.منظورش دو سه تا پیکری بود که کنار غسالخانه مانده بودند.حس کردم زینب متوجه حال و روزم شده که از لیلا می خواست همراهش برود.دلم نیامد تنهایشان بگذارم.برانکارد آوردیم و با کمک هم جنازه ها را توی تابوت و برانکاردها گذاشتیم.من و لیلا یک برانکارد برداشتیم .زینب هم از مردها کمک گرفت.تا به قبر ها برسیم چند بار برانکارد را زمین گذاشتیم و جاهایمان را عوض کردیم.دیگر کمرم طاقت این فشار ها را نداشت.ولی بدن لیلا به خاطر عضلانی بودنش بیشتر مقاوم بود.موقع دفن منتظر پیرمردی که تلقین می داد بودیم که یک تعداد مرد و زن سر رسیدند.می خواستند جنازه ها را ببینند.دنبال گمشده ای بودند.زینب روی جنازه ها را باز کرد.هیچ کدام مال آن هاد نبودند.دوباره گره کفن ها را بستیم و آن ها را توی قبر گذاشتیم. کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی ادامه دارد....... 📝اجتماع و دورهمی خانواده منتظران ⭕️ارسال فقط با لینک ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️ 📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798