#تغییر_امروز_من
من از امروز تصمیم میگیرم که برای رسیدن به سلامت جسمی و روحی و رفتاری، کار زیر رو به عادت دایمی خودم و خانوادم تبدیل کنم 😍👇
➖➖➖➖➖
از امروز تصمیم میگیرم که حس "قربانی" بودن رو هیچ وقت نداشته باشم...
متاسفانه اکثر ما این حس رو داریم و بزرگترین مانع آرامش و حال خوب ما، همین حس منفی "قربانی" بودن هست ...
تازه عروس فکر می کنه که این همه مسئولیت تو خونه ی جدید و دستورهای مادر شوهر، باعث شده که یک "قربانی" باشه
تازه داماد فکر می کنه که این همه مسئولیت زندگی جدید باعث شده "قربانی" باشه
کارمند فکر می کنه که این کار کنه و رئیس پولدار بشه؟ پس "قربانی" هست
مادر شوهر میشینه میگه عروس اومد داره واسه پسرم دلبری می کنه پس من بعد این همه بزرگ کردن پسرم "قربانی" شدم
بچه میگه من این همه درس می خونم که موفق بشم ولی والدین واسم تعیین تکلیف می کنن پس من "قربانی" هستم
والدین میگن بچه دار شدیم خیر سرمون ولی سختی ها و مشکلات زندگی مون زیاد شد و حس "قربانی" بودن دارن
طرف، بیکار داره روزش رو شب می کنه و شب ش رو روز می کنه بدون یکم آموزش دیدن و بدون کار مفید، بعد حس "قربانی" بودن داره و از زمین و زمان و مسئولین و خدا به خاطر وضع مالی ضعیف ش گله می کنه
طرف نمیره دنبال تغییر و آموزش دیدن، و میاد میگه بازارم خرابه در حالی که در همین بازار خراب، خیلی ها هستن که دارن صد میلیون صد میلیون درآمد از راه حلال کسب می کنن
و ...
➖➖➖➖➖
موفقیت شخصی و همسرداری همراه خانواده منتظران 💪❤️ 👇
http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
👈بودن شما در این کانال، اتفاقی نیست👉
✖️✖️✖️✖️✖️✖️
#انتشار_فقط_با_لینک_مجاز_و_شرعی_میباشد.
#هردو_بخوانیم
#خیانت
🔵بعد از #ازدواج با یک فرد، باید همیشه یادتان باشد که ممکن است در زندگی با اشخاصی زیباتر از او رو به رو شوید. اما #تعهد و مسئولیت پذیری یعنی چشم بستن بر هوا و هوس های بعدی و احترام گذاشتن به انتخابی که قبلا داشته اید.
🔵بعد از ازدواج، ما دیگر حق داشتن رابطه های موازی نداریم و این بهایی است برای داشتن یک فرد دائم که به ما #آرامش و #امنیت می دهد و با او می توانیم یک زندگی را بسازیم و فرزند داشته باشیم، می پردازیم.
🚫بعد از #ازدواج تمام زن های دنیا برای مردها میشوند انسان و نه زن، و برای خانم ها تمام مردهای دنیا میشوند انسان و نه مرد، تمام شد و رفت.
موفقیت شخصی و همسرداری همراه خانواده منتظران💪❤️ 👇
http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
#انتشار_فقط_با_لینک_مجاز_و_شرعی_میباشد.
هدایت شده از 🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
#محرم
به عنوان یک عزادار ،هر صبح و شام به مولایمان صاحب الزمان علیه السلام
که صاحب عزاست تسلیت بگوییم.
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
#محرم به عنوان یک عزادار ،هر صبح و شام به مولایمان صاحب الزمان علیه السلام که صاحب عزاست تسلیت بگو
برای دل صاحب مجلس صدقه بدین
مجالس این روزها سنگینه...😭😭
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
👈 میخوام یک نماز زنده و باروح اقامه کنم تا گناه از زندگیم کوچ کنه😔 👈 میخوام نماز، صرفا لقلقه زبان نب
👈 میخوام یک نماز زنده و باروح اقامه کنم تا گناه از زندگیم کوچ کنه😔
👈 میخوام نماز، صرفا لقلقه زبان نباشه و لذت ببرم ازش🤔
🏃گامِ اول برای اقامه چنین نمازی، آشنائی با #مفهوم_نماز است.
_________________________________________
#مفهوم_نماز|⭕️رفع الیَدَین [1]
❓وات؟
☝️ببخشید ببخشید!
این که گفتین ینی چی؟🤔
زیر نویسِ فارسی پلیز😐
چشمممم😊
👈یعنی بالا بردنِ دستها تا مقابلِ گوش👉
👌 این کار نه تنها هنگامِ تکبیرة الاحرام...
که تویِ تکبیرهای دیگه ی نماز هم مستحبه
یعنی ثواب داره، ولی واجب نیست
☝️اجازه؟
بعضیا دستا رو تا جلویِ سینه شون میارن بالا
☝️اجازه؟
بابام دستاشو میکنه تویِ گوشش بعد تکبیر میگه!
☝️اجازه؟
معلمِ ما یه دستشو میاورد بالا
☝️اجازه؟
من دیدم بعضیا تا جلویِ دماغشون..
✋️ خب کافیه بچه ها!
❓ احیانا آشناهایِ شما موقع تکبیر...
دست تویِ جیبِ بغل دستی شون نمیکنن؟!😉😂
👈 کارای بالا درست نیست اما نمازاشون درسته
🕋 @KhanevadeHMontazeran
👈 میخوام یک نماز زنده و باروح اقامه کنم تا گناه از زندگیم کوچ کنه😔
👈 میخوام نماز، صرفا لقلقه زبان نباشه و لذت ببرم ازش🤔
🏃گامِ اول برای اقامه چنین نمازی، آشنائی با #مفهوم_نماز است.
_____________________________________________
#مفهوم_نماز|⭕️رفع الیدین [2]
☝️اجازه س ما دستمونو بیاریم پایین؟
خسته شدیما!😒
👌اینو گوش بده بعد...
بالا بردنِ دست تا بناگوش
یعنی پشت کردن به غیرِ خدا
👌 با اشاره ی دست...
داری "نه" میگی به همه جلوه های دنیا
داری میگی دنیا برام پَست و حقیره
🤗 حالا که از وابستگی هات گذشتی
آروم دستتو بیار پایین
و این یعنی بزرگترین وجود هستی رو
الآن پیش روت آوردی
و سلول سلولِ وجودت متوجه گفتگو با اونه
✅ درک این حس و حضور قشنگ...
همون چیزیه که با گفتن "الله اکبر...
و انجام رفع الیدین باید داشته باشی
🕋 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
❣️ ۱۵ قانونِ خوشبختی
۱- موهبتهای خود را شمارش کنید نه مشکلاتتان را...
۲- در لحظه زندگی کنید.
۳- بگویید دوستت دارم
۴- بخشنده باشید نه گیرنده
۵- درهرچیزی و هرکسی خوبی ها را جستجو کنید.
۶- هر روز دعا کنید.
۷- هر روز حداقل یک کار خوب انجام دهید.
۸- در زندگی اولویت داشته باشید
۹- اجازه ندهید مسائل کوچک و خیالی شما را آزار دهد.
۱۰- عادت همین الان انجامش بده را تمرین کنید.
۱۱- سمینار شش مهر ماه ما رو رزرو کنید.
۱۲- خندیدن و گریه کردن را بیاموزید.
۱۳- لبخند بزنید تا دنیا به شما لبخند بزند.
۱۴- از هیچ چیز یا هیچ کس نترسید.
۱۵ - در سختی ها به خدا توکل کنید.
موفقیت شخصی و همسرداری همراه خانواده منتظران 💪❤️ 👇
http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
#انتشار_فقط_با_لینک_مجاز_و_شرعی_میباشد.
«وَ مَن یَتَّقِ اللَّهَ یجَْعَل لَّهُ مخَْرَجًا وَ یَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لَا یحَْتَسِبُ»
کسی که #تقوای الهی را پیشه کند،خدا گرفتاریهایش را برطرف میکند وبه او روزی میرساند؛ از راهی که انتظار ندارد
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_صد_و_بیست_سوم: بابا هم خیلی هوای دا را داشت.به خاطر اسم دا
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_صد_و_بیست_چهار:
بقچه سنگین بود و اذیتم می کرد.انگار رمقی برای راه رفتن نداشتم.کوچه ها و خیابان ها خلوت و تاریک بود.از هیچ جا نوری بیرون نمی زد.از کنار دیوار ها راه می رفتم.گهگاه صدای سوت خمپاره ای را می شنیدم.از دوری و نزدیکی صدا تشخیص می دادم نزدیکم می افتند یا نه.خیلی وقت ها می نشستم و سرم را بین دو دست می گرفتم.منتظر می ماندم خمپاره که منفجر می شد,بلند می شدم و به راهم ادامه می دادم.صدای زوزه ی سگ ها که توی خیابان های خالی می پیچید توی دلم را خالی می کرد.گربه ها را می دیدم که از صدای انفجار وحشت زده به این طرف و آن طرف می دویدند.راه جنت آباد را که در مسیر خانه مان بود,خوب بلد بودم و چشم بسته هم می توانستم بروم.از سر کوچه مان گذشتم.فکر خانه مان و اینکه بابا دیگر هیچ وقت به آن بر نمی گردد,اشکم را در آورد.اگر دستم پر نبود حتما به خانه می رفتم و دنبال جای بابا می گشتم.به راهم ادامه دادم.هر چه بیشتر به جنت آباد نزدیک می شدم طپش قلبم هم بیشتر می شد.بابا اینجا خوابیده بود.حس می کردم دلبستگی ام به اینجا بیشتر شده.دعا دعا می کردم توی جنت آباد کسی را نبینم و مستقیم بروم یر مزار بابا.از عصر به این طرف دلتنگ برگشتن سر مزارش بودم.بر خلاف خواسته ام همه جلوی در اتاق غسال ها توی تاریکی نشسته بودند.و از همان دور صدا زدم؛لیلا.لیلا.توی نور کمرنگ مهتاب دیدم لیلا از کنار زینب خانم بلند شد و با قدم های سنگین به طرفم آمد.به نظرم آمد مثل روز های قبل نیست.توی خودش بود.وقتی جلو آمد,حس کردم با من رو دربایستی دارد و نمی خواهد من صورتش را ببینم.سلام کرد.جواب دادم و پرسیدم:خوبی؟چیزی نگفت.معلوم بود قبلش خیلی گریه کرده.نگاهش را از من می دزدید.پشت سرش هم زینب خانم آمد.حس,کردم با رفتارش می خواهد ما را دلداری بدهد و بگوید شما تنها نیستید.ما پشت و پناهتان هستیم.سلام کردم.گفت:سلام مادر.خوش اومدی.دستت درد نکنه برامون چی آوردی؟
بقچه را از دستم گرفت و برای اینکه ما را بخنداند گفت:دختر بازهم که هندونه آوردی.ما چه قدر بریم دستشویی.سردی مون کرده.مردیم بس که هندونه خوردیم.
با هم به سمت بقیه رفتیم.سلام کردم.همه به احترام از جا بلند شدند.مربم خانم بغلم کرد و گفت:دختر,وقتی نیستی دلم برات خیلی تنگ میشه.
تشکر کردم و گفتم:می خوام برم سر مزار بابا.دستم را گرفت و نگذاشت.گفت:فعلا بشین.خسته ای.بعد برو.
نشستم روی موکتی که پهن کرده بودند.کفش هایم را در نیاوردم.همین طور ساکت بودم.زینب و مریم خانم و آن پیرزن حرف می زدند تا من و لیلا را از فکر و خیال در بیاورند.
ادامه دارد...
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
خاطره نگار/سیده اعظم حسینی
⭕️ارسال و کپی بردای بدون لینک از نظر شرعی حرام است.⛔️
📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
#هردوبدانیم
آیا شما هم در روابط زناشوییتان "پانتومیم" اجرا میکنید ؟🤔
یعنی انتظار دارید همسرتان از رفتارهایتان حدس بزند، چه احساسی دارید؟!
انتظار دارید هر وقت فکرتان مشغول است، طرفتان خودش بفهمد شما به چه فکر میکنید و از شما دلجویی کند؟!
انتظار دارید شریک عاطفیتان، خودش حدس بزند، چه نیازی دارید و برای رفع نیاز شما کاری انجام دهد؟!
اگر شما اینگونه هستید، بدانید که زندگی واقعی، "پانتومیم" نیست تا همسر ما بخواهد و یا بتواند نگفته های ما را حدس بزند. بهتر است حرف بزنید. اگر ناراحتید در مورد احساستان حرف بزنید.
اگر دلتان چیزی میخواهد، در موردش حرف بزنید. اگر فکری در سر دارید، در موردش حرف بزنید.
در یک رابطهی عاطفی، "گفتوگو" بهترین شیوه ی مدیریت تعارضات است.
لــطفا حــرف بــزنید...
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
@KhanevadehMontazeran
@BanovaneMontazer
#انتشار_فقط_با_لینک_مجاز_و_شرعی_میباشد.
هدایت شده از خانهی بهشتی بانوان منتظر ♡••࿐
💌🍃
#ایده_متن_عشقولانه
#غذاخوردن_عاشقانه 💞
🎈 وقتی تشنشه و حالشو نداره بره برا خودش آب بیاره بهم میگه:
"خیلی تشنمه و میخوام با دستای تو آب بخورم..."
🎈وقتایی هم که دلش میوه میخواد صدام میکنه و میگه:
" شما که دستت نمک داره چندتا میوه برایم پوست میکنی تا با نمک دستت بخورم؟"
وقتی اینقدر با محبت خواستههاشو بهم میگه. منم زورکی نمیرم براش آب بیارم با عشق میرم آشپزخونه و با نوای دل براش یه لیوان آب میریزم...
لیوانو میدم دستشو بهش میگم: گوارای وجودت عزیزم!💐
شاید عشق یعنی همین!
@KhanevadehMontazeran
@BanovaneMontazer
#انتشار_فقط_با_لینک_مجاز_و_شرعی_میباشد.
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
کیست مرا یاری کند_۸.mp3
9.14M
#کیست_مرا_یاری_کند 8
مگه میشه یه کسی 1400 سال پیش
برای تو ، درس زندگی نوشته باشه؟
🤔
کلام امام حسین ، نــ✨ــوره... درست
اما برای جامعه ی مدرن و ماشینی امروز، چه کاربردی داره❓
@Ostad_Shojae
✨🌿✨🌿✨🌿✨
⁉️چه کسی برای حسینم گریه می کند؟⁉️
هنگامی که پیامبر(ص) شهادت حسین(ع) و سایر مصیبت های او را به دختر خود، خبر داد; فاطمه(س) سخت گریه نمود و عرض کرد:
"پدرجان! این گرفتاری چه زمانی رخ می دهد؟"
رسول خدا فرمود:
"زمانی که من و تو و علی در دنیا نباشیم."
آن گاه گریه ی فاطمه شدیدتر شد. عرض کرد:
"چه کسی بر حسینم گریه می کند و به عزاداری او قیام می نماید؟"
پیامبر فرمود:
"فاطمه! زنان امتم بر زنان اهل بیتم و مردان بر مردان گریه می کنند و در هرسال، عزاداری او را تجدید می کنند.
روز قیامت که فرا رسد، تو برای زنان شفاعت میکنی و من برای مردان، و هر که بر گرفتاری حسین گریه کند، دست او را می گیریم و داخل بهشت میکنیم....
فاطمه جان! تمام دیده ها روز قیامت گریان است، مگر چشمی که بر مصیبت حسین گریه کند! آن چشم برای رسیدن به نعمت های بهشت خندان است!
❁﷽❁
📝دعوتنامه #خانواده_منتظران تقدیم به مولامون صاحب الزمان .عج. 🌤
#همراهی_آخرالزمانی
با مطالب
#خودسازی
#خانوادگی
#آنچه_آقایون_باید_بدونن
#سیاسی...
#التماس_دعای_فرج☀️
📩
http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
پل ارتباطی
@Sh2Barazandeh
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_صد_و_بیست_چهار: بقچه سنگین بود و اذیتم می کرد.انگار رمقی ب
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_صد_و_بیست_پنج:
لیلا هم لب ار لب باز نمی کرد.می دانستم بغض و گریه دارد او را هم خفه می کند,ولی جلوی من خودداری می کند..فکر کردم اگر من اشک بریزم لیلا هم به تاسی از من راحت گریه می کند.اما نباید این اتفاق می افتاد.بیچاره غسال ها چه گناهی داشتند.بعد از این همه کار کفن و دفن یک ساعت دور هم نشسته بودند تا استراحتی بکنند و از آن حال و هوای غسالخانه بیرون بیایند.آن وقت روا نبود ما با گریه و زاری ناراحت شان کنیم.
سعی کردم سکوت را بشکنم و خیلی عادی با زینب و مریم و خدیجه خانم همراه شوم.بین صحبت های ما گاه پیرمردها هم چیزی می گفتند و اوضاع را تحلیل می کردند.دقایق سختی بر من می گذشت.فضا برایم خیلی سنگین بود.دوست نداشتم آنجا بشینم و نقش بازی کنم.می خواستم فرار کنم.این ملاحظه کردن ها حالم را بدتر می کرد.زنگ تلفن به فریادم رسید.این صدا انگار بهانه ای برای فرار از آن وضعیت بود.یکی از پیرمردها بلند شد و رفت گوشی را جواب بدهد.من هم فرصت را غنیمت دانستم که از بین جمع بلند شوم.همان موقع پیرمرد صدایم کرد و گفت:دختر سید با تو کار دارند.خواستن سریع تر خودت رو برسونی مسجد جامع.
تعجب کردم.فکر نمی کردم کسی آنقدر مرا بشناسد که دنبالم بفرستد.از بلند شدم و همزمان با حرکت سر و چشم از زینب خانم خواستم که هوای لیلا را داشته باشد.سری تکان داد که خیالت راحت باشد.خم شدم.دستم را دور گردن لیلا انداختم.صورتش را بوسیدم و آرام گفتم:غصه نخور.جای افتخار داره بابامون شهید شده.شهادت عزت داره.بعد خداحافظی کردم.دلم می خواست بروم سر مزار ولی گفته بودندسریع تر خودم را به مسجد جامع برسانم.رفتم جلوتر تا حداقل سلامی بکنم.جلوی تابلوی اعلانات ایستادم.تابلو جایی دور تر از اتاق ها بود و کسی مرا نمی دید.انگار این تابلو هم برایم عزیز شده بود.حای مشت بابا را که روی تابلو فرو رفته بود,بوسیدم.رو به مزارش ایستادم.توی آن تاریکی و از دور به مزار نگاه کردم.دلم خیلی برایش تنگ شده بود.قبلا دو,سه روز که نمی دیدمش ,دلتنگش می شدم ولی الان فقط چند ساعتی از ندیدنش می گذشت و قلبم از این جدایی سخت گرفته بود.یاد شیطنت هایم
یاد مواقعی که اذیتش کرده یا حرفش را گوش نکرده بودم,بدجور آزارم می داد.دلم می خواست مرا ببخشد.با این حال این فکر ها را از سرم بیرون کردم و گفتم:سلام بابای با وفا.چطور دلت اومد تنها بزاری بری؟چطور از زینب دل کندی و رفتی؟مگه به دا قول نداده بودی که نذاری سختی بکشه؟الان که بدتر شد.چرا به قولت وفا نکردی؟لااقل صبر می کردی علی می اومد,بعد می رفتی.
ادامه دارد...
کتاب دا/ خاطرات سیده زهرا حسینی
خاطره نگار/سیده اعظم حسینی
⭕️ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام است.⛔️
📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798