#همسرداری
👌مرد كه خوب باشد زن بي شك بهترين ميشود...
باور☝️ كنيد مرد زن را ميسازد،
پشت هر مرد موفق زنيست كه خيالش از مردانگي مردش جمع است.. 😻
@KhanevadehMontazeran
@BanovaneMontazer
#انتشار_فقط_با_لینک_مجاز_و_شرعی_میباشد.
❣امام رضا علیه السلام:
🌷تفریح و سرگرمی های لذت بخش،
شما را در اداره زندگی یاری میکند
وبا کمک آن بهتر به امور دنیای خویش موفق خواهید شد.
📕بحار، ج۱۷، ص۲٠۸
@KhanevadehMontazeran
@BanovaneMontazer
#انتشار_فقط_با_لینک_مجاز_و_شرعی_میباشد.
هدایت شده از 🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_هشتاد_و_چهارم: بابا اصلا به عقب برنگشت و از در جنت آباد خا
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_هشتاد_و_پنجم:
میگ ها آنقدر با سرعت از بالای سرمان رد شدند که نتوانستم چیزی تشخیص بدهم.حتی نفهمیدم اندازه شان چقدر بود.تنها چیزی که خیلی واضح بود،این بود که میگ ها در ارتفاع خیلی پایینی پرواز می کردند.از روز اول هواپیماها می آمدند ولی از دیروز که روز سوم بود،بمباران هوایی شدت گرفت.دیگر فهمیده بودند این طرف هیج نیرویی برای مقابله با آن ها نیست.به همین خاطر،جرأت می کردند و در ارتفاع پایین پرواز می کردند.از زبان نظامی ها که همه جا پراکنده بودند،شنیده بودم؛هواپیماهای آواکس برای شناسایی می آیند و میگ های ۲۱ و ۲۳روسی ،شکاری و جنگنده هستند.میگ ها بمب هایشان را آن سمت پادگان دژ توی بیابان بین پادگان و خانه های کوی شاه عباس ریختند.زمین زیر پایمان لرزید.صدای انفجار شدید و دود و گردو غبار به هوا رفت.حتی صدای خرد شدن شیشه های کوی شاه عباس هم می آمد.صدای غرش ها مرا یاد خورشید گرفتگی دوران مدرسه ام انداخت.آن روز همه جا در تاریکی مطلق فرو رفت.طوفان ،باد و رگبار شدید همه جا را گرفت.رعد و برق و غرش ابر ها ،دل آسمان را می شکافت و صدای وحشتناکی ایجاد می کرد. طوری که همه ترسیده بودیم و بیشتر بچه ها گریه می کردند.الان این غرش جنگنده ها همان ترس را در من ایجاد کرده بود.همه با دست هایمان ،گوشمان را گرفتیم و روی زمین مچاله شدیم.دلم می خواست ببینم چه اتفاقی دارد می افتد.از روی زمین بلند شدم تا خوب ببینم.سرم داد زدند:بشین دختر.برای چی بلند شدی؟
نشستم و با کنجکاوی رد میگ ها را گرفتم.آنها بعد بمباران دور زدند و دوباره از بالای سرمان رد شدند.اینبار سمت پلیس راه راکوبیدند.دود سیاه و غلیظی که به آسمان بلند شد،معلوم کرد گاراژ و تعمیر گاه های ماشین های سنگین دیزل آباد مورد اصابت قرار گرفته و در حال سوختن است.ازطرف فلکه فرمانداری هم صدای انفجار آمد.یقینأ برای انهدام پل هم رفته بودند.همه چیز خیلی زود و سریع اتفاق افتاد.ولی به نظرم خیلی طولانی می آمد.میگ ها چند بار دیگر هم توی آسمان دور زدند و به طرف شلمچه رفتند.نگران بودم اگر توی جنت آباد بمب بریزند تمام قبر ها زیر و رو می شود و دیگر نمی شود چیزی را تشخیص داد.وقتی مطمئن شدیم میگ ها رفتند،بلند شدیم و به کارمان ادامه دادیم.یکی از مرد ها نفرین می کرد:خدا لعنت تون کنه .بعثی های از خدا بی خبر.ایشالا نسل تون از روی زمین کنده شه.همه عزیزامون رو کشتید.به جنازه هاشون هم رحم نمی کنید.آخه ما چه گناهی کردیم.نمی ذارین مرده هامون تو قبرستون هم آروم بگیرن.مرد دیگری آرامش کرد و گفت:اگه فانتوم های ما بلند می شدند،اینا اینقدر پررو نمی شدن.
مردها به دفن جنازه ادامه دادند.چون جنازه ها زن نبودند،رفتم فرغون را از کنار غسالخانه برداشتم.به زحمت چند تا سنگ لحد در آن انداختم و راه افتادم.توی زمین ناهموار و پر از دست انداز جنت آباد راه بردن فرغون سخت بود.هر بار که توی دست انداز می افتاد و چپ می کرد،دادم در می آمد.بلند کردنش خیلی سخت بود.کمرم از سنگینی اش خم می ماند و راست نمی شد.سنگ ها بتنی بودند و اندازه هایی حدود ۴۰×۶۰با قطر ۵سانتی متری داشتند.
بهم می گفتند:دختر نمی خواد سنگ بیاری.سنگینه.نمی تونی.
ادامه دارد....
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
⭕️ارسالفقط با لینک
ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️
📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_هشتاد_و_پنجم: میگ ها آنقدر با سرعت از بالای سرمان رد شدند
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_هشتاد_و_ششم:
با پر رویی می گفتم:نه می تونم.
همین طور که هن هن کنان می آمدم،جوانی را دیدم که تند تند از ببر های خالی و جنازه هایی که کنار آنها آماده دفن بودند،عکس می گیرد.توی خاک و خل خیلی تمیز ،شیک و خوشتیپ بود.شلوار لی ،تی شرت آستین کوتاه به تن داشت و موهایش را رو به بالا شانه کرده بود.برای عکس گرفتن و تنظیم زاویه دوربین مدام خم و راست میشد یا زانو می زد.حتی توی قبر ها هم می رفت.یکی از مردها پرسید:چی کار داری می کنی؟
گفت:از شهدا عکس می گیرم.
پرسید: برای چی؟
گفت:هیچی.من عکاسم.اومدم از شهدا و جنت آباد عکس بگیرم.
اینبار من پرسیدم:عکس ها رو برای چی می خواید؟
گفت:برای کارهای نمایشگاهی.
بعدها ،برای اینکه در تاریخ بمونه.آیندگان این ها رو ببینن،بفهمن اینجا چه خبر بوده.الان بعضی عکس ها از جنگ جهانی دوم هست که وضعیت اون دوره رو معلوم می کنه.
به نظرم این حرف ها اصلا به تیپ و قیافه اش نمی آمد.یکدفعه به ذهنم رسید کاش از شهدا گمنام عکس بگیرد.فرغون را به قبر ها رساندم بعد رفتم طرفش.همچنان سرش گرم کارش بود.بهش گفتم:ما یکسری شهید داریم که خانواده هاشون معلوم نیستند.به اسم شهید گمنام دفنشون می کنیم.خوبه ازشون عکس بگیرید تا بعدا به خونوادهاشون نشون بدیم و هر کس اومد سراغ شهیدش رو گرفت،عکس ها رو نشونش بدیم.تا از روی عکس شناسایی کنه.
گفت:خوب عکس رو نشون بدیم نباید بفهمه قبر شهیدش کجاست؟
گفتم:خب برای اون هم ما فکری کردیم.مشخصات ظاهری شهدای گمنام را با آدرس محل دفن نوشتیم.عکس هم که باشد خیلی بهتر است.بیایید برویم به آقای پرویز پور بگیم.سری تکان داد و راه افتادیم طرف دفتر.آقای پرویزپور تا عکاس را دید،پرسید:عکس گرفتی؟
جوان عکاس گفت:بله.
من گفتم:آقای پرویز پور خوبه از شهدای گمنام هم عکس بگیره.
گفت:اتفاقأ الان با آقای سالاروند و بقیه داشتیم درباره همین مسئله صحبت می کردیم.
گفتم:ما که مشخصات شهدای گمنام رو می نویسیم.عکس رو هم توی صفحات همون دفتر بچسبونیم.
جوان گفت:میشه من این دفتر رو ببینم؟
آقای پرویزپور گفت:بله.بیایید تو.
رفتیم توی اتاق.آقای پرویز پور دفتر کوچک ۲۰۰برگی را که جلد پلاستیکی سبز رنگی داشت از داخل کشوی میزش بیرون آورد و به او نشان داد.
ادامه دارد....
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
⭕️ارسال فقط با لینک
ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️
📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
_____________________________________________ 👈 میخوام یک نماز زنده و باروح اقامه کنم تا گناه از زند
👈 میخوام یک نماز زنده و باروح اقامه کنم تا گناه از زندگیم کوچ کنه😔
👈 میخوام نماز، صرفا لقلقه زبان نباشه و لذت ببرم ازش🤔
🏃گامِ اول برای اقامه چنین نمازی، آشنائی با #مفهوم_نماز است.
_____________________________________________
#مفهوم_نماز|⭕️ از جلو نظام
👬 بعدِ نیت...
باید صاف وایستی رو به قبله
مثِ تیرِ چراغ برق😐
حرف زدن ممنوع... 🤐
خوراکی ممنوع... 🍦
سیگار ممنوع... 🤒
خنده و شوخی ممنوع... 🙃
حرکت ممنوع... 👻
گریه ممنوع... 😭
خواب ممنوع... 😴
👺 اووووووووووووووه
یه دفعه بگو برو بمیر دیگه😖
قبلنم گفته بودم ما سرباز نیستیما!
بنابراین صبحگاه مُبحگاه تعطیل 😁
✋️ دست نگه دار لدفن...
گوشتو بیار جلو...
نفسا حبس...
حواسا جمع...
چشا بسته...
گووووووووش...
هیییییییس...
❓هیچ می دونی تا چند ثانیه دیگه
قراره با کي حرف بزنی؟
👈 با دوستت؟ نوچ
👈 با بابا مامانت؟ نووچ
👈 با معلم یا مدیرت؟ نوووچ
👈 با استاندار شهرِت؟ نووووچ
👈 با رئیس جمهور کشورت؟ نوووووچ
👀 حالا می تونی چشاتو وا کنی
👌 ببین تویِ نماز، تو داری
با اول شخص عالَمِ هستی
خصوصی گفتگو میکنی...
می فهمی؟! 🤔
دیالوگ خصوصی با خودِ خودِ خدااااا 😳
📢 فعلا همینو هضمش کن
تا پیام بعدی بای🖐😉
🕋 @KhanevadeHMontazeran
👈 میخوام یک نماز زنده و باروح اقامه کنم تا گناه از زندگیم کوچ کنه😔
👈 میخوام نماز، صرفا لقلقه زبان نباشه و لذت ببرم ازش🤔
🏃گامِ اول برای اقامه چنین نمازی، آشنائی با #مفهوم_نماز است.
_____________________________________________
#مفهوم_نماز|⭕️ تیپ بزن
❓رفتی تا حالا سرِ قرار؟ قرار با...
👈 با یه دوست...
👈 با کسی که خیلی خاطرشو میخوای...
👈 با معشوووووق...💕
قراااااار؟! 😳
ببخشید شمام بله؟!🙊
بابا این کاره اینا😂
😊 خخخخخخ
⏲ لابد رأسِ ساعت میری سرِ قرار...
👔 حالا باید من چی بپوشم؟
💐عطر و ادکلن...
🗣 جملات رو با فکر
و حساب شده به زبون میاری...
⌛️نگرانِ تموم شدنِ تایمِ ملاقاتی...
👁 چشم و 👂گوش و
شش دانگِ هوشت به اونه...
👈 و...
☝️آقا اجازه؟ ما یه چیز بگیم؟
👈 اون قرار، نمازه و اون معشوق، خداست💕
🕋 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
هدایت شده از 🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
#ظهور
رو به غروب میرود جمعه #انتظار من
رحم نمیکند خدا به صبر بیقرار من؟
"ندبه" به ندبه بیاثر سمت "سمات" میرود
کی به "سما"ت میرسد ندبه انتظار من؟
@KhanevadehMontazeran
✨اللهم عجل لولیک الفرج✨
هدایت شده از 🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
1_11108566.mp3
3.17M
#دعای_سمات⏫
خواندن دعاي «سمات» است در ساعت آخر روز جمعه، اين دعاء از دعوات عظيم القدر جليل الشان است.🌹
امام عصر علیه السلام در اين وقت مشغول دعا و تضرع و زاري است،
ما هم تأسي به آن حضرت كنیم
هدایت شده از 🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
💠🌟💠 آداب دعـــــا④ 💠🌟💠
《#وقت_مناسب_برای_دعا》
■○ از حضرت زهرا«س» نقل شده که پیامبر«ص» فرمود:
《انّ فی الجمعة لساعة لایوافقها رجل مسلم یسأل اللّه عزّوجلّ فیها خیراً الّا اعطاه ایّاه. فقلت: یا رسول اللّه! ایّ ساعة هی؟ قال: اذا تولّی نصف عین الشمس للغروب.
همانا در روز جمعه ساعتی است که هر خواسته ی خیر و نیکی در آن ساعت به اجابت می رسد. پرسیدم ای رسول خدا! کدام ساعت است؟ آنگاه که نصف قرص خورشید در افق پنهان شود》
☀️بهترین زمان:غروب عصرجمعه☀️
📚منابع:
¤ وسائل الشیعة، ج 5، ص 29.
¤ کتاب دین شناسی از دیدگاه فاطمه الزهرا.س نوشته علی اصغر رضوانی
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#آداب_دعا
▔▔▔▔▔▔▔▔▔▔▔▔▔▔
#خانواده_بزرگ_منتظران
@KhanevadehMontazeran
👉فروارد این پیام صدقه جاریه است
✨
#ویژه
زمانی که من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گهگاهی غذای سادهی صبحانه را، برای شب هم آماده کند.
یک شب را خوب یادم مانده که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، شام سادهای مانند صبحانه تهیه کرده بود. آن شب پس از زمان زیادی، مادرم بشقاب شام را با تخم مرغ، سوسیس و بیسکویتهای بسیار سوخته، جلوی پدرم گذاشت.
یادم میآید منتظر شدم ببینم آیا پدرم هم متوجه سوختگی بیسکویتها شده است؟ در آن وقت، همهی کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به طرف بیسکویت دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روزم در مدرسه چطور بود؟
خاطرم نیست که آن شب چه جوابی به پدرم دادم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا میکردم که داشت مربا روی آن بیسکویتهای سوخته میمالید و لقمه لقمه آنها را میخورد.
یادم است آن شب وقتی از سر میز غذا بلند شدم، شنیدم مادرم بابت سوختگی بیسکویتها از پدرم عذرخواهی کرد و هرگز جواب پدرم را فراموش نخواهم کرد که گفت: عزیزم، من عاشق بیسکویتهای خیلی برشته هستم...!
همان شب، کمی بعد که رفتم پدرم را برای شب بخیر ببوسم، از او پرسیدم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویتهایش سوخته باشد؟!!!
او مرا در آغوش کشید و گفت: مامان تو، امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و خیلی خسته است. بعلاوه، بیسکویتِ کمی سوخته هرگز کسی را نمیکشد!!!
زندگی مملو از چیزهای ناقص و انسانهایی است که پر از کم و کاستی هستند. در طول این سالها فهمیدهام که یکی از مهمترین راهحلها برای ایجاد روابط سالم، مداوم و پایدار؛ درک و پذیرش عیبهای همدیگر و شاد بودن از داشتن تفاوت با دیگران است.
امروز دعای من برای تو این است که: یاد بگیری که قسمتهای خوب، بد و ناخوشایند زندگی ات را بپذیری و با انسانها رابطهای داشته باشی که در آن، بیسکویت سوخته موجب قهر و دلخوری نشود...
@KhanevadehMontazeran
@BanovaneMontazer
#انتشار_فقط_با_لینک_مجاز_و_شرعی_میباشد.
هدایت شده از خانهی بهشتی بانوان منتظر ♡••࿐
ویژه ارسال به همسری که دعواتون کرده😜
هرچند نداری تو زاحساس، نشانی
من عاشق لبخند توام،گرچه ندانی
مغرور و بداخلاق بشوبا همه،اما
«بامن به ازین باش که باخلق جهانی»
اون وسطیه تویی😁
@BanovaneMontazer
#گروه_و_کانال_بانوان_منتظر
#ارسال_فقط_با_لینک
#جز_همسر
#همسرانه👸
رابطه زن و شوهر، سرچشمه همه عاطفه ها و بستر گيراترين رابطه هاست.
زن مرادش را در حسن رابطه با شوهر مي يابد و شوهر آرامش را در گرو وجود زن مي داند و اين رابطه تن و تن پوش، رابطه همرهان طريق كمال و معنا گر محبت و ايثار است.
شکرگزار و قدردان باشیم
#هوای_هم_داشته_باشیم❣
@KhanevadehMontazeran
@BanovaneMontazer
#انتشار_فقط_با_لینک_مجاز_و_شرعی_میباشد.
#مجردها
🔹چوبِ ازدواج نکردن......
✅در فقه میگویند اگر کسی با #ازدواج نکردن به گناه میافتد یا میداند چنانچه ازدواج کند، کمتر گناه میکند، واجب است بر او ازدواج کند!
✅چنانچه فرد ازدواج نکند، هم به خاطر آن گناه ها چوب میخورد و هم بخاطر ترک ازدواج چوب میخورد!
✅باز از ادله برمی آید که هر کسی مانع این ازدواج شود در همه آن گناه ها بعلاوه ترک ازدواج شریک است!
✅نتیجه میدهد: خیلی از بزرگترها که با تزریق افکار خراب #مانع ازدواج شده اند، لحظه به لحظه به حسابشان گناهانی واریز میشود که تصورش را هم نمیکردند، این را من نمیگویم، این را #فقه میگوید!
✅بیایید #ازدواجی که واجب شده را جدی بگیریم، هر کس با سنت غلط جاهلی، مانع ازدواج شود، عاقبت بدجور غافلگیر میشود!
#حجت_الاسلام_صدر_الساداتی
#نکات_آموزنده
@KhanevadehMontazeran
@BanovaneMontazer
#انتشار_فقط_با_لینک_مجاز_و_شرعی_میباشد.
🔆🔆🔆
🔆🔆
🔆
💞 #نحوه_ی_صدا_کردن_همسر 💞
🌼امام علی علیه السلام و حضرت زهرا سلام الله علیها
💛حضرت امیر وقتی می خواستند حضرت زهرا سلام الله علیها را صدا کنند می فرمودند:
💖نفسی لک الفدا (جان علی به فدایت)
💖حبیبتی زهرا بنت رسول الله
💖زهرا جان
و
💚جوابی که از حضرت زهرا سلام الله علیها می شنیدند:
💖روحی لک الفدا(روحم به فدایت علی)
💖ابوتراب
💖ابالحسن
💖علی جان
🌺زیبا صداکردن زن و مرد، بهترین شیوه برای ابراز محبت است.
🌸و نوعی شخصیت دادن به طرف مقابل است.
❣پیامبراکرم صلی الله علیه و آله و سلم
💕سه چیز است که محبت شخص را درباره دیگری خالص می کند.
یکی از آنها این است که طرف مقابل را به اسمی صدا بزند که وی می پسندد.
📕کافی، ج۲، ص۶۴۳سلام
@KhanevadehMontazeran
@BanovaneMontazer
#انتشار_فقط_با_لینک_مجاز_و_شرعی_میباشد.
با دقت بخونین عزیزان👆
نکته طلایی😉
@khanevadehmontazeran
@BanovaneMontazer
#انتشار_فقط_با_لینک_مجاز_و_شرعی_میباشد.
هدایت شده از 🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_هشتاد_و_ششم: با پر رویی می گفتم:نه می تونم. همین طور که هن
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_هشتاد_و_هفتم:
جوان صفحات دفتر را که تقریبا یک سوم آن پر شده بود،ورق زد و گفت:این خوبه ولی اگه این دفتر بزرگتر باشه بهتره که هم مشخصات رو بنویسیم ،هم عکس بچسبونیم.
عکاس از همان موقع کارش را شروع کرد.آقای پرویزپور صفحات یک دفتر بزرگ را جدول بندی کرد.جنسیت،حدود سن و سال و علامت یا مشخصه ظاهری مواردی بود که در صدر جدول نوشت.قرار شد قومیت را هم بر اساس نوع لباس و صورت جنازه یا از محله ای که شهید را آورده بودند حدس بزنیم.یک تکه از لباس هر شهید گمنام را با سوزن به صفحه مربوطه به او وصل کنیم و عکسی را که جوان از او می گیرد کنارش بچسبانیم.دفتر را توی اتاق گذاشتند.هر شهید گمنامی که می آوردند اگر زن بود،من یا لیلا که سواد داشتیم،صفحه مشخصاتش را پر می کردیم.بعد عکاس که جلوی در غسالخانه بود از او عکس می گرفت.گاهی جسد آنقدر متلاشی بود که زن یا مرد بودنش را نمی توانستیم تشخیص دهیم.
قرار بود عکاس عکس های هر روز را دو روز بعد بیاورد.
آن روز وقتی عکاس رفت من برگشتم توی غسالخانه و به کارهایم ادامه دادم.طرف های غروب دلم طاقت نیاورد.بدون اینکه به کسی چیزی بگویم راه افتادم به طرف خانه .می خواستم بدانم بابا بعد از خداحافظی از ما خانه هم رفته یا نه.خیابان ها خیلی ساکت و خلوت بود.به نظر می رسید خیلی ها رفته اند.تا دا در را باز کند.دوباره حملات توپ خانه ای عراقی ها شروع شد.خیلی شدید شهر را می کوبید.چشمم که به دا افتاد با اینکه از ظهر روز قبل او را ندیده بودم،سلام کرده ،نکرده گفتم:دا چرا هنوز اینجایید؟
دا که از دیدینم چهره اش باز شده بود.گفت:کجایید شما؟مردم لز چشم انتظاری و دلواپسی.بعد به بیرون نگاه کرد و پرسید :پس لیلا کو؟
گفتم:نگران نباش.لیلا همون جا ،جنت آباده.بعد دوباره پرسیدم چرا نرفتید؟چرا هنوز تو خونه موندید؟
دا با ناراحتی گفت:کجا برم؟
گفتم:دا اینجا موندن صلاح نیست.برید مسجد جامع.اونجا همه دور هم هستن.آخه فقط خطر توپ و تانک نیست که.محله خالی شده.ستون پنجم،منافقین که بیکار نیستند،اونا خطرناک ترند.بچه ها گناه دارن.اینجا بمونی چی کار؟
طوری با غیظ نگاهم کرد که جرأت نکردم ،بیشتر اصرار کنم.پرسیدم:از پاپااینا چه خبر؟
گفت:دایی حسینی قبل ظهر اومد اینجا.می خواست ما رو ببره.گفت:به پاپا و می می هم گفته آماده باشن.می ره دنبالشون.می خوان برن خرم آباد خونه فامیلای زنش.دایی نادعلی هم زن و بچه اش رو برده سربندر.
فرصت را برای ادامه حرفم غنیمت شمردم و پرسیدم:خب به دایی چی گفتی؟کاش بچه ها رو برمی داشتی با دایی حسینی می رفتی. گفت:دایی حسینی خیلی اصرار کرد.ولی چه جوری برم.به دایی گفتم:علی که نیست .این همه راه از تهران بیاد ببینه ما نیستیم،آواره میشه دنبال ما.دختر ها هم که خونه نیستن.باباشون هم رفته جنگ.
ادامه دارد....
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️
📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798