#بی_فرهنگی_یعنی...
🔰🔰🔰🔰🔰🔰
به بچه هامون بگیم دروغگو دشمن خداست ❌
بعد ....👇👇
بچه ات میاد میگه چرا نمیتونیم بریم پارک؟
دروغ بگیم که پارک بسته است .
از کنار پارک رد میشه و میگه این که بازه ...😑
دروغ نگو ، بگو حال ندارم ببرمت 😩
#زندگی_رازیبابسازیم_وازلحظاتمان_لذت_ببریم😇☆▪☆
•┈••✾•🍃💠🍃•✾•┈•
@Khoodneviss
•┈••✾•🍃💠🍃•✾•┈•
خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطرهینامادری_قسمت۱۶۷ دوران شش ماهه عقد محدثه به آرامی و با مهر و محبت میگذشت. نشاط
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
#خاطرهینامادری_قسمت۱۶۸
نماز صبحم را به سختی خواندم؛
میخواستم طبق معمول، صبحانه و مقدمات ناهار را آماده کنم؛ اما حال تهوع و کمر درد این اجازه را نداد.
مجبور شدم کمی کار کنم و کمی استراحت و مجدداً مشغول شوم.
به هر سختیی که بود کارهای آشپزخانه تمام شد.
هنوز همه از خواب بیدار نشده بودند. توی رختخواب غلت میزدم.
توی این فاصله، چند بار با حال تهوع شدید، خودم را به دستشویی رساندم.
بدون هیچ آزمایشی، تجربیات سریهای قبل، باردار بودنم را اعلام میکرد.
یک سالی بود که اقدام به آوردن فرزند کرده بودیم اما خواست خدا، بعد از ازدواج محدثه رقم خورد.
تداخل بارداری من با دامـــاد داری! خـــدا به خــــیــر کنـــد ایــــن روزهــــاے پـــر کـــار مـــن را.
معمولا همه کارها را خودم انجام میدادم تا محدثه کنار همسرش باشد اما با این حالی که پیدا کرده بودم، نمیتوانستم بعد از این همه کارهایم را انجام بدهم.
چند باری با سختی و غرولند ظرف شست.
مدتی از این شرایط جدیدم گذشت و من هنوز محدثه را در جریان بارداریام قرار نداده بودم.
دوست نداشتم همسرش را در جریان بارداری من قرار دهد.
اما وقتی دیدم برایش سخت است از همسرش برای نیم ساعت فاصله بگیرد؛ موضوع را مطرح کردم اما قول گرفتم به داماد نگوید.
اما برای کمک کردن هنوز غر میزد؛
_آقا مهدی میگه مامان من به خواهرام کار نمیگه مامانت چرا مدام تو را از من جدا میکنه ظرف بشوری؟
_هر کسی راه روش خودشو داره بمونه که من اصلا روش مادرشو قبول ندارم. دختر باید تو خونه پدرش کار یاد بگیره، از طرفی هم کمک کار مادرش باشه.
بعدشم مگه تو از شرایط من خبر نداری که این حرفو میزنی؟
_آخه آخر شب بلیط داره ناراحته که از هم جدا میشیم.
_چه ربطی داره؟ من هر وقت از تو کار بخوام همین حرفو میزنی.
کمرم درد میکنه نمیتونم زیاد بایستم.
حال تهوع هم اذیتم میکنه.
شروع کرد به گریه کردن.
از اینکه درکم نمیکرد، عصبی شدم و سرش داد زدم؛
_واقعا که محدثه، نمیفهمی.
وقتی خودت تو این شرایط قرار گرفتی میفهمی چه عذابی میکشم اما دور و برت راه میرم تا با شوهرت تنها باشی.
حتی به خودتون زحمت نمیدین ده دقیقه زودتر بیایین تو جمع.
تا نصف شب از خوابم میزنم، لباس پوشیده تو پذیرایی مینشینم تا شما آخرین لحظه از اتاق بیرون بیایید و شوهرتو ترمینال برسونم.
بارها شده ساعت حرکتشو بم اشتباه گفتید یک ساعت و نیم، دو ساعت.
حتی نمیآم در بزنم که نکنه خلوتتون بهم بخوره.
برو اصلا نمیخوام کمک کنی.
آن شب دلشان نیامد از هم جدا شوند.
ترجیح دادند بجای آخر شب فردا صبح زود برود و خودش را برای ساعت هشت صبح به محل کارش برساند.
من باید یک ساعتی زودتر بیدار میشدم و برایش صبحانه آماده کنم.
بعد از خوردن صبحانه، برای ساعت پنج صبح به اتوبوس رساندمش.
داماد، با همه خوبیهایی که داشت اما پیامها را به سختی پاسخ میداد، بیشتر مواقع اصلا پاسخ نمیداد و از طرف دیگر، هیچ گاه نشد که با من تماس بگیرد یا پیام بدهد؛
اما حوالی ساعت نه صبح پیامی برای عذر خواهی از مزاحمتش و تشکر از زحماتم فرستاد. داخل پیام حرفهایی که شب گذشته بین من و محدثه رد و بدل شده بود، مطرح کرد.
اعصابم به هم ریخت.
یعنی محدثه حرفهای من را به همسرش منتقل کرده است؟!
با ناراحتی صدایش زدم؛
_محدثه
_بله
_تو حرفای دیشبو به آقا مهدی گفتی؟
_نه!
_پس این پیام چیه؟
_نمیدونم.
_نگو نمیدونم حرفای من و تو چطور اینجا باید پیداش بشه؟
اونم کسی که اصلا به من زنگ نمیزنه و پیام نمیده.
چطور سه ماهه داره میره و میآد، الان برا دیشبو تشکر میکنه؟
محدثه هم مثل من صدایش را بالا برد و قیافه حق به جانب گرفت و رو به پدرش کرد؛
_به من چه مدام اعصابمو خورد میکنی.
آقا جواد هم که از همه جا بیخبر بود و فقط تماشاچی؛
بخاطر محدثه ناراحت شد و عجولانه قضاوتم کرد؛
عصبانی شد؛
پیام تشکر داده؛ بدیش چیه اعصاب خوردی درست میکنی؟
کی تو را پر میکنه زندگی محدثه را بهم بریزی؟
پتکی آهنی روی سرم فرود آمد.
سر و دلم با هم شکست.
تمام این مدت مثل یک خدمتکار دویدم و کارهای این دو نفر را انجام دادم. طول هفته کنارش نشستم و برایش کتاب خواندم تا بتواند وظایف همسریاش را خوب یاد بگیرد.
نحوه حرف زدن با همسرش را یادش دادم.
بازار بردمش و برای آخر هفتهاش، لباس خریدم، هر هفته لباس جدید.
آخر هفتهها بیشتر از روال معمول، راه میرفتم. نظافت و آشپزی و....
صبح زود بیدار میشدم و صبحانهای هر بار ویژه به نسبت روال معمول خودمان برایشان آماده میکردم.
مگر آقا جواد این ها را ندیده بود که این حرف را زد؟
این همه تلاش برای ساختن است یا خراب کردن؟
اما من نامادری بودم.
این خودش جرم بزرگی بود.
امروز به حرف یازده سال پیش آقا جواد رسیدم که محدثه شبیه مادرش است.
با تذکر ساده بلوا به راه میاندازد؛
اما آقا جواد که خودش زخم خورده بود چرا؟
👇👇👇👇
👆👆👆👆
نگاه غلط، تلخ و منفی به نامادری آسان تغییر نمیکند حتی عزیزترین ها و نزدیک ترین هایت هم نمی توانند آسان باورت کنند.
کسی که می خواهد این راه را انتخاب کند باید در عین وفور محبت نسبت به فرزند خواندهاش، قلبی محکم و راسخ هم داشته باشد تا نشکند و تیر ترکش های ناجوانمردانه را در وجود خود هضم کند.
#ریحان
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
@Khoodneviss
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
Ramazan-AudioMojir_Doa_Samavati_6.11MB.mp3
6.41M
🤲 #دعای_مجیر
🎙 #مهدی_سماواتی
🔻 هر که دعا مجیر را در «ایام البیض» (روزهای ۱۳،۱۴،۱۵) رجب و ماه رمضان بخواند، #گناهانش آمرزیده می شود، هرچند به عدد دانه های باران و برگهای درختان و ریگهای بیابان باشد.
🔻 خواندن آن برای #شفای_بیمار، #ادای_دین، #بینیازی، #توانگری و #رفع_اندوه سودمند است.
6.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
شب ✨میلاد کریم اهل بیت (ع) ✨
به یاد دیدار شعرا با رهبری
دیدن این خنده های زیبای رهبر انقلاب لطفی دیگر دارد😊
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
#چالشگناهنکردن
به شما تبریک میگم واقعا👏🌸
این همون تذکر هست. یا شاید تعهدی که آدم به خودش میده تا حواسشو جمع کنه. پاشو یه هو روی مین نذاره.💣💥
امیدوارم هممون سر بزنگاه ها کم نیاریم.
و جلو رفتن روی مین هوای نفسمون رو بگیریم.
#هیام
خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطرهینامادری_قسمت۱۶۸ نماز صبحم را به سختی خواندم؛ میخواستم طبق معمول، صبحانه و مقد
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
#خاطرهینامادری_قسمت۱۶۹
طبق قرار اولیه مان، بنا بود ایام عقدشان شش ماهه باشد و بیش از سه ماه آن گذشته بود.
جهیزیه را کم کم تهیه میکردم.
شوق تهیه جهیزیه ویار بارداری را کم کرده بود.
هر چند گاهی روزها، آنقدر حالم بد میشد که نمیتوانستم از خانه خارج شوم و گاهی روزها آنقدر خسته میشدم که اگر یک هفته استراحت نمیکردم ناممکن میشد ادامه خریدهایم.
لوازم کوچک را شهر خودمان تهیه کردم اما برای خرید لوازم بزرگتر به شهرکرد میرفتم.
هر دو یا سه هفته یکبار شهرکرد بودم
گاهی با آقا جواد و بچه ها، گاهی تنها.
آقا مهدی برای رنگ و طرح کابینت آشپزخانه از ما نظر گرفت.
_به نظر من گاز و فرتون را توکار بذارید.
البته من خودم حساب میکنم.
محدثه موافق بود و همسرش هم حرفی نزد.
محدثه بیشتر درباره رنگ کابینت نظر میداد.
دو سه روز بعد از رفتن داماد، محدثه در حضور آقا جواد گفت:
_مامان، آقا مهدی میگه مادرش مخالفه گاز تو کار بزنیم. گفته شاید یه روز قرار باشه از اینجا برید اونوقت دستتون خالی میشه دوباره باید بخره.
_باشه طوری نیست اتفاقا برا ما مناسبتر میشه
آقا جواد به فکر رفت؛
_خانم اینا نخوان تو جهیزیه سخت بگیرن تا حالا باشون حرف زدی؟
_نه اما فکر نکنم. مادرش روز خواستگاری خیلی دنبال سادگی بود.
میگفت میخواد ازدواج بچهاش ساده و اسلامی باشه.
_اما این حرف محدثه بوی سادگی نمی ده.
_ما خودمون تو این موضوع صحبت کرده بودیم. داره نتیجه شو میگه.
_نه خانم این دقت مادر آقا مهدی معنای خاصی داره. بهشون زنگ بزن بگو ما نمیتونیم تشریفاتی تهیه کنیم.
_باشه شما نگران نباش. من شب تماس میگیرم.
_خب الان تماس بگیر
_بیرون کار دارم. تماس بگیرم سر حرف باز میشه، از کارم وامیمونم.
سفره شام پهن بود و مشغول بودیم که زنگ تلفن به صدا در امد.
هانیه گوشی را برداشت و سلام کرد.
گوشی را به سمت من گرفت؛
_ مامانِ عمو مهدیه؛
قبل از اینکه گوشی به دستم برسد محدثه دست و پایش را گم کرد و با اضطراب و با صدای ارام اشاره کرد؛
_بابا بعد رفتنت بهش زنگ زد و جدی باهاش حرف زد.
سلام و احوال پرسیی کردیم؛
_ امروز حاج آقا زنگ زدند برای وسایل. خانووم وسایلتون باید شیک بگیریدا!کامل بگیریدا.
_یعنی چی شیک بگیریم؟
_ خارجی باشه، برند باشه، همه چی هم باشه.
بارداری من کمی حساسم کرده بود و خیلی زود عصبی میشدم.
خودم را کنترل کردم اما کمی در لحن کلامم خودش را نشان داد اما حرف بیاساس نزدم .
_خانم موسوی جان شما تو خونه ما اومدید و از وضع ما خبر دارید.
از طرف دیگه من عقیده ندارم که جنس خارجی بخرم.
تا جایی که ممکن باشه و اجناس ایرانی داشته باشیم من همونها رو تهیه میکنم.
_ نه خانم، باید مارک بخرید.
_باشه من لوازم برقی را مارک پارس خزر میگیرم. خیلی هم خوبه. خودم چند ساله دارم استفاده میکنم.
_ما این چیزا را قبول نداریم. بایدم همه چی بخرید.
_ببخشید اما من میخوام برای زندگی دختر خودم بخرم. شما چرا باید بخوای یا نخوای؟
هر چی هم توان داشته باشم میخرم. البته آنقدر که نخواد از کسی، وسیله قرض کنه.
وقتی حریف من نشد بحث را تغییر داد؛
_باید تا بهمن عروسی بگیریم قبل ایام فاطمیه.
_خانم موسوی جان، من نه پولم آماده است که جهیزیه رو تکمیل کنم، نه خودم شرایطم مناسب. همون ایام عید نوروز بهترین فرصته.
_به ما ربطی نداره.
_عزیز من، قرارمون به مدارا با هم دیگه است و گرنه شما هم قرار بود ده میلیون بدید ندادید ما دیگه حرف نزدیم.
الان هم یکسری وسایل رو دوش خودتونه تهیه کنید لطفاً.
_نه ما هیچ رسمی نداریم. هیچ چیزی را قبول نمیکنیم.
اشپزخونه کابینت نداره، کلی هزینه شه.
_نکنه هزینه کابینت خونه شخصی تون هم از وظایف ماست؟
از حرفم خوشش نیامد و دوباره تاکید کرد باید جهیزیه کامل باشد و من هم مجدد تاکید کردم هر چه توانستم.
میدانستم دروغ میگوید و زیاده خواه است و شانه از زیر بار وظایفش خالی میکند اما چون محدثه با اضطراب حرف های ما را گوش میکرد ادامه ندادم اما تا همین الان هم محکم مقابل زیاده خواهی اش، ایستاده بودم.
#ریحان
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
@Khoodneviss
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
#خاطرهینامادری_قسمت۱۷۰
محدثه از شوق آمدن همسرش، فعال و کاری شده بود. بدون تذکر همه جا را تمیز میکرد، من هم مشغول آشپزی.
بعد از شام به اتاق خوابشان رفتند.
بعد از صبحانه آقا جواد برای رسیدگی به کارهایش از خانه بیرون رفت.
درب اتاق محدثه باز بود، اجازه گرفتم و با لیوان بزرگی چای وارد اتاق شدم.
طبق گفته محدثه، مادر داماد با تحلیل خودش، حرفها را بازگو کرده بود و داماد از حرفهای من ناراحت؛
باید رفع سوء تفاهم میکردم.
لب به صحبت باز کردم؛
داماد عکسالعمل نسبتا تندی نشان داد؛
_شما همه حرفاتونو به مادرم زدید. فکر نکنم حرفی نگفته مونده باشه.
از این جوان آرام و مودب انتظار این رفتار را نداشتم، اما نمیدانستم چه شنیده که اینقدر نامناسب رفتار کرد.
از اتاق خارج شدم و در آشپزخانه خودم را سرگرم کردم.
چند دقیقه بعد که به خودش آمد، از رفتارش پشیمان شد به آشپزخانه آمد و با کمی مکث پرسید:
_چرا ناراحت شدی؟
آرام سر بلند کردم، نگاهش کردم و مجدد مشغول کارم شدم و سکوت.
اما آقا مهدی خیال نداشت کوتاه بیاید دوباره تکرار کرد.
_میشه بگی چرا ناراحت شدی؟
اینبار پاسخ دادم.
_از اینکه حرفهای مادرتو درست و غلط گوش دادی اما حاضر نیستی به حرف من گوش بدی؛ راحت قضاوت کردی.
_خب حالا بگین گوش میدم.
_فعلا حالم خوب نیست بهتر شدم حرف میزنیم.
تا عصر خودم را آرام کردم و حرف هایم. را نظم دادم.
داماد هم منتظر بود با من حرف بزند.
ظرف میوه را مقابلش گذاشتم و صحبتم را شروع کردم.
ابتدا از تحصیل و شغل خودش گفتم با گلههایی که خودش از نیروی کار خارجی و اجناس خارجی داشت شروع کردم.
از عقایدشان گفتم از روزی که به خواستگاری محدثه آمدند و مادرش تاکید بر سادگی و دینداری داشت.
و تمام این مدت داماد گوش میکرد.
یک سوال در ذهنش جولان میداد که فرصت پرسیدن پیدا کرد.
_شما بحث پولو مجددا زنده کردید؟
_این حرف زده شد اما با یه مقدماتی. مادرت به شما گفته من این حرفو زدم، نگفته چی شد که این حرفو زدم؟
_نه شما بگو.
توقعات مادرش را گفتم و اینکه هیچ کدوم از رسوم خودشان را نپذیرفت.
از توقع به مارک و مبلمان و سرویس چوب کامل ، فرش کردن کل خانه و.....
از حالتهایش متوجه شدم که خیلی حرفها را برایش نگفته و فقط آنچه به سودش بوده با آب و تاب تعریف کرده است.
با توضیحاتم مجاب شد که دقیقا بین ما چه گذشته و همین طور از شرایط مادی زندگیمان گفتم تا بداند هر آنچه توانم باشد تهیه میکنم و نیاز به تذکر ندارم.
از طرف دیگر زیادهخواهیها و توقعات آزارم میدهد.
داماد نسبتا دانا بود و خوب متوجه درست و غلط حرفهای من و مادرش شد؛
_خاله و دختر خالههام خیلی دخالت میکنن این قصه مارک بودنو اونا انداختن تو دهن مادرم.
شما هر چی تونستید آماده کنید قراره بیاد تو زندگی من، کسی حق دخالت نداره.
#ریحان
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
@Khoodneviss
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜