eitaa logo
کودکانه
46.6هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
4.6هزار ویدیو
324 فایل
🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
24.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مورچه_و_مورچه_خوار 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
5.mp3
1.93M
👼🏻🌜 ⏰ همه حیوانات سرماخورده جنگل 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
صبحتـون عالی⭐️♥️ امروزتان شادو زیبـا لحظه هایتان سرشـار⭐️♥️ آرامـش و دل خوشی امیدوارم امروز خــدا سرنوشتی دوستداشتنی⭐️♥️ زنـدگی پـر از عـشــق روزی فراوان ، لبی خـنـدان و دلی مهربون براتون رقم بـزنـه⭐️♥️ ♥️ 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
47.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
[°•💔☁️•°] 🇮🇷 🇮🇷 ومعصومین 🇮🇷 این قسمت : (س)💐 🇮🇷 داستان انـــار 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
تافی ببر بی راه تافی، ببر کوچولویی بود که داشت بین شاخ و برگ درخت‌ها بازی می‌کرد. این‌ور می‌دوید، اون‌ور می‌دوید و از روی این درخت به اون درخت دنبال شاپرک‌ها می‌کرد. یكهو یک باد تند آمد و درخت‌ها را تکان داد. تافی محکم شاخه یک درخت را گرفت. اما باد آمد، از روی تافی رد شد و راه‌های او را با خودش برد. تافی کوچولو دنبال باد دوید و صدا زد: «وایسا، من راه‌هام رو لازم دارد.» اما باد دور شد و تافی به آن نرسید. تافی بدون راه‌های سیاهش خجالت می‌کشید توی جنگل راه برود. اول فکر کرد برود پشت شاخ و برگ درخت‌ها تا راه‌راه به نظر برسد و معلوم نشود راه‌هایش گم شده. اما کمی بعد دید با ایستادن پشت درخت‌ها حوصله‌اش سر می‌رود. به همین خاطر تصمیم گرفت برود، باد را پیدا کند و راه‌هایش را پس بگیرد. تافی که نمی‌دانست باید کجا دنبال باد بگردد، فکر کرد برود پیش درخت بزرگ جنگل که همه چیز را می‌دانست و از او آدرس خانه باد را بپرسد. تافی از تپه بلند جنگل بالا رفت تا رسید به درخت بزرگ. درخت تا تافی را دید به او گفت: «تافی کوچولو، راه‌های خوشگلت کو؟» تافی نفس‌نفس زنان به درخت گفت: «باد بدجنس اومد و راه‌هام رو برد.» درخت گفت: «باد که بدجنس نیست. هر روز میاد، منو تمیز می‌کنه، برگای خشک رو از روی شاخه‌هام برمی‌داره و می‌بره تا همیشه سبز و تازه باشم.» تافی گفت: «ولی راه‌های منو برداشت و رفت. می‌خوام اونا رو ازش پس بگیرم. تو می‌دونی خونه باد کجاست؟» درخت گفت: «باد که خونه نداره. به همه جا سر می‌کشه. حالا هم رفته پیش گندمزار. اگه تند بدوی بهش می‌رسی.» تافی کوچولو از درخت خداحافظی کرد و با سرعت به سمت گندمزار دوید. تافی رسید به گندمزار. گندمزار تا تافی را دید، به او گفت: «تافی کوچولو، راه‌های خوشگلت کو؟» تافی نفس‌نفس زنان به او گفت: «باد بدجنس اومد و راه‌هام رو برد.» گندمزار گفت: «باد که بدجنس نیست. هر روز میاد منو ناز می‌کنه تا گندم‌ها موج بزنن و قشنگ بشن.» تافی گفت: «ولی راه‌های منو برداشت و رفت. می‌خوام اونا رو ازش پس بگیرم. تو می‌دونی باد کجاست؟» گندمزار گفت: «رفته پیش ابر. اگه تند بدوی بهش می‌رسی.» تافی کوچولو خداحافظی کرد و به سمت کوهی دوید که ابر بالای اون نشسته بود. تافی از کوه بالا رفت تا رسید به ابر. ابر تا تافی را دید به او گفت: «تافی کوچولو، راه‌های خوشگلت کو؟» تافی نفس‌نفس زنان به او گفت: «باد بدجنس اومد و راه‌هام رو برد.» ابر گفت: «باد که بدجنس نیست. هر روز میاد منو این‌ور و اون‌ور می‌بره تا به زمین‌های خشک بارون برسونم.» تافی گفت: «ولی راه‌های منو برداشت و رفت. می‌خوام اونا رو ازش پس بگیرم. تو می‌دونی باد کجاست؟» ابر گفت: «رفته به سمت ساحل. اگه تند بدوی بهش می‌رسی.» تافی کوچولو خداحافظی کرد و به سمت ساحل دوید. تافی رسید به ساحل. ساحل تا تافی را دید به او گفت: «تافی کوچولو، راه‌های خوشگلت کو؟» تافی نفس‌نفس زنان به او گفت: «باد بدجنس اومد و راه‌هام رو برد.» ساحل گفت: «باد که بدجنس نیست. هر روز میاد منو تمیز می‌کنه، بعد می‌ره دریا و برمی‌گرده. اگه اینجا منتظرش بمونی می‌تونی باهاش حرف بزنی.» تافی کوچولو توی ساحل منتظر باد نشست. کمی که گذشت، چیز خنکی به صورتش خورد. تافی از جا پرید و گفت: «باد بدجنس. راه‌های منو کجا بردی؟» باد گفت: «وای، معذرت می‌خوام. اون نوارهای سیاه براق راه‌های تو بود؟» تافی گفت بله. باد گفت: «من همه چیزهایی رو که توی روز جمع می‌کنم می‌برم توی جزیره وسط دریا می‌گذارم. راه‌های تو هم الان اونجاست. سوار قایق شو و برو به جزیره، راه‌هات رو بردار.» تافی کوچولو سوار قایق شد. بادبان‌ها را هم بالا کشید اما قایق از جایش تکان نمی‌خورد. تافی با ناراحتی به ساحل گفت: «قایق راه نمی‌افته. حالا چیکار کنم؟» ساحل گفت: «بدون باد که قایق نمی‌تونه حرکت کنه.» بعد رو کرد به باد و گفت: «باد مهربون. تافی راه‌هاش رو لازم داره. بهش کمک می‌کنی بره جزیره و پیداشون کنه؟» باد چرخی زد و به بادبان‌ها وزید. قایق راه افتاد و رفت به سمت جزیره. مدتی بعد ساحل قایق و باد و تافی را دید که با هم دارند به سمتش می‌آیند. راه‌های تافی سر جایش بود و داشت می‌خندید. وقتی به ساحل رسیدند، باد چرخی دور تافی زد و گفت: «از این به بعد راه‌هات رو سفت بگیر، ببر کوچولو. من باید برم که خیلی کار دارم.» بعد هوی بلندی کشید، از ساحل و تافی خداحافظی کرد و رفت. تافی به ساحل گفت: « باد اصلا بدجنس نبود. راه‌های منو برام پیدا کرد و با هم دوست شدیم. حالا هم باید برم و به ابر و گندمزار و درخت بگم که باد چقدر مهربونه.» 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
1.mp3
3.02M
نام مادرم🕯 مثل نام توست🥀 گفته های او از کلام توست🥀 یک نفر به او 😔 ناسزا نگفت 🥀 حرف بد نزد 😔 ناروا نگفت😔 کافری نزد تازینه اش🥀 شعله ها نبود توی خانه اش …🔥 🥀دوستان 🌻شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها را به شما تسلیت عرض میکنیم.🥀🖤 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♦️واقعیتهای باورنکردنی و حیرت انگیز در مورد کارکرد بدن انسان که هر کسی باید بداند 🔹بینی انسان حدود ۵۰,۰۰۰ بوی متفاوت را به خاطر دارد 🔸هرگز برای یادگیری دیر نیست زیرا مغز ما تا اواخر دهه پنجم زندگی همچنان به رشد ادامه می دهد 🔹هر روز، قلب ما انرژی کافی برای راندن یک کامیون به طول ۳۲ کیلومتر را تامین می کند 🔸روده انسان حدود ۳۰ فوت معادل ۹ متر طول دارد . 🔹در طول زندگی تان، قلب شما نزدیک به ۱.۵ میلیون بشکه خون را پمپاژ می کند که برای پر کردن ۲۰۰ واگن تانکری قطار کافی است 🔸خون انسان حاوی رگه هایی از فلز وجود دارد که یکی از آن ها طلاست. حدود ۰.۰۲ میلی گرم. 🔹اگر زمین صاف و تاریکی مطلق بود، چشم انسان می توانست شعله شمعی را در ۴۸ کیلومتر دورتر ببیند 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
-42000639_-211485.pdf
400.4K
پدر گفته بود بهترین هدیه را برایت دارم دخترم. هدیه اش تسبیح بود. مادر نخی را گره زده بود و تسبیح می گفت. ما رشته نخ تسبیح را گرفته ایم مادر. شما هم دست ما را بگیر... ----------------------------------------------------------- کاربرگ تسبیحات حضرت زهرا (س)، بصورت فایل پی دی اف 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
44.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 🎧 سرود هدیه فاطمی 🎙 گروه سرود فُطرُس قم 💠 کانون فرهنگی تبلیغی مع امام منصور قم🌱 🏴 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
😊بچه های عزیز: می توانید خوبی های زمان ظهور امام زمان عجل الله فرجه را از روی میوه ها پیدا کنید 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
برای بچه ها قصه فدک بگیم 🌱 فَدَک دهکده‌ای حاصل‌خیز در نزدیکی خیبر، بود، که در فاصله ۱۶۰ کیلومتری مدینه قرار داشت و یهودی‌ها در آن زندگی می‌کردند. بعد از اینکه پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) در جنگ خیبر، قلعه‌های آن را فتح کرد، یهودیان ساکن در قلعه‌ها و مزارع فدک نماینده‌هایی را نزد پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) فرستادند و به تسلیم و صلح راضی شدند. آن‌ها قرار گذاشتند، نیمی از زمین‌ها را به پیامبر تحویل بدهند و هرگاه پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) خواست، آنان فدک را ترک کنند. بنابراین فدک بدون جنگ به دست پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) اسلام افتاد. دهکده‌ی فدک، به خاطر این‌که هیچ یک از سربازان اسلام در فتح آن، شرکت نداشتند، به دستور قرآن، مخصوص پیامبر شد.ابشان هم، درآمد این زمین را به مستمندان بنی‌هاشم می‌دادند. بعد از نزول آیه «وَآتِ ذَا الْقُرْ‌بَیٰ حَقَّهُ؛ و حق خویشاوند را بده»؛ حضرت محمّد (صلی الله علیه و آله و سلم)، فدک را به دختر خود حضرت فاطمه (سلام اللّه علیها) بخشیدند. شهرت پیدا کردن فدک به خاطر اتّفاقی بود، که پس از رحلت پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم)، افتاد. وقتی ابوبکر، به خلافت رسید، فدک را ناجوانمردانه و با بی‌احترامی از حضرت زهرا سلام اللّه علیها گرفت، که به ماجرای فدک، شهرت پیدا کرده است. امروزه فدک در استان حائل، کشور عربستان واقع شده است و به نام «وادی فاطمه» شناخته می‌شود و به نخلستان‌های آن «بستان فاطمه» می‌گویند. همچنین مسجد و چاه‌هایی در این منطقه وجود دارد که به «مسجد فاطمه» و «عیون فاطمه» مشهور است. 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
💔ویژه شهادت حضرت زهرا (س)💔 ◾️ایـن روزا خــــونه‌ی ما ◾️بـوی عجیـــــــبی داره ◾️مامان داره رو دیــــوار ◾️ پـارچـــه سیاه می‌زاره ◾️میـگم مامان این چیه؟ ◾️واسـه چی این رنگیه؟ ◾️مامان با مــــهربـــونی ◾️میــگه عزیــــز مــــادر ◾️پیـــــــــامبر خــوب ما ◾️داشتـه یه دونه دخـتر ◾️از اســــــمای قشنـگش ◾️فاطـــمه، زهــرا، کوثـر ◾️این بــــــانوی مهــربون ◾️بعـد باباش غریــب شد ◾️به دســــــــــت آدم بدا ◾️زخمی شد و شهید شد ◾️این پــــارچه‌های سیاه ◾️چـــــادر خاکیـــــشونه ◾️که یــــــادگار مونده از ◾️بانـــــوی بـــــی نشونه 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
12.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مهمان ناخوانده خرگوشها 🐰🐇🐰 🐇🐰 🐰 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
2.mp3
4.08M
👼🏻🌜 👧دخترک فسقلی 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
☃️ســـــلام ❄️یه صبح دیگه ☃️از فصل زیبـای ❄️پاییز آغاز گشت ☃️آرزو می‌کنم ❄️قلبتون پـر باشد ☃️از مـهر و مـحبت ❄️تنتون سـلامـت ☃️روحتون سرشار از آرامش ❄️و روزی و برکتتون روز افزون ☃️ صبحتون بـخیر و شـادی ☃️ 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕💕 🐜🐞🐞 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
قصه كلاغ سفيد يكي بود يكي نبود غير از خدا هيچكس نبود لانه ي آقا كلاغه و خانم كلاغه توي دهكده ي كلاغها روي يك درخت سپیدار بود. آنها سه تا بچه داشتند. اسم بچه هايشان سياه پر ، نوك سياه و مشكي بود. وقتي بچه ها كمي بزرگ شدند، آقا و خانم كلاغ به آنها پرواز كردن ياد دادند. بچه كلاغها هر روز از لانه بيرون مي آمدند و همراه پدر و مادرشان به گردش مي رفتند. يك روز همه ي آنها در يك پارك دور حوض نشسته بودند و آب مي خوردند كه چندتا پسربچه ي شيطان آنها را ديدند و با تير و كمان به سويشان سنگ انداختند. كلاغها ترسيدند و فرار كردند ؛ اما يكي از سنگها به بال مشكي خورد و او حسابي ترسيد. تا آمد فرار كند ، سنگ ديگري به سرش خورد و كمي گيج شد. اما هرطور بود پرواز كرد و از بچه ها دور شد. او خيلي ترسيده بود و رنگ پرهايش از ترس، مثل گچ سفيد شده بود . براي همين پدر و مادرش نفهميدند كه پرنده ي سفيدرنگي كه نزديك آنها پرواز مي كند، مشكي است و روي زمين دنبالش مي گشتند. مشكي هم كه گيج بود، نفهميد كه بقيه كجا هستند ، پريد و رفت تا اينكه افتاد توي لانه ي كبوترها و از حال رفت. كبوترها دورش جمع شدند و كمي آب به او دادند تا حالش جا آمد اما يادش نبود كه كيست و اسمش چيست و چطوري به آنجا آمده است. زبانش هم بند آمده بود و ديگر قار قار نمي كرد. كبوترها فكر كردند كه او هم كبوتر است. جا و غذايش دادند و مشكي پيش آنها ماند.چند روز گذشت و مشكي چيزي يادش نيامد. پدر و مادر و خواهر و برادرش خيلي دنبالش گشتند اما پيدايش نكردند. مشكي خيلي غمگين بود، چون نميدانست كيست و اسمش چيست. يك روز صبح تازه از خواب بيدار شده بود كه صداي قارقاري به گوشش رسيد.خوب گوش داد و اين آواز راشنيد: قارقار خبردار كي خوابه و كي بيدار؟ منم ننه كلاغه مشكي من گم شده كسي او را نديده؟ مشكي من بلا بود خوشگل و خوش ادا بود رنگ پراش سياه بود قارقار خبردار هركي كه او را ديده بياد به من خبر بده قارقار قارقار مشكي صداي مادرش را مي شنيد. صدا برايش آشنا بود اما نمي دانست كه اين صدا را كي و كجا شنيده است. از جايش بلند شد و نزديكتر رفت. به ننه كلاغه نگاه كرد. چشم ننه كلاغه كه به او افتاد ، از تعجب فريادي كشيد و گفت :« خداي من يك كلاغ سفيد! چقدر به چشمم آشناست!» پريد و به مشكي كاملاً نزديك شد. او را بو كرد و به چشمانش خيره شد و چند لحظه بعد داد زد:« خدايا اين مشكي منه! پس چرا سفيد شده؟» كبوترها دور آنها جمع شده بودند و نگاهشان مي كردند. يكي از كبوترها گفت:« اما اين كه رنگش مشكي نيست ، سفيده...» ننه كلاغه گفت:« اما من بوي بچه ام را مي شناسم ، از چشمهايش هم فهميدم كه اين بچه ي گم شده ي من مشكيه ....فقط نميدونم چرا رنگش سفيد شده ، شايد خيلي ترسيده و از ترس رنگش پريده ، اما مهم نيست من بچه ي عزيزم را پيدا كردم...» مشكي كم كم چيزهايي به يادش آمد. جاي ضربه هايي كه به سر و بالش خورده بود، هنوز كمي درد مي كرد. يادش آمد كه در پارك كنار حوض نشسته بود و آب مي خورد اما سنگي به بالش و سنگي هم به سرش خورد و حسابي ترسيد. او مدتي به ننه كلاغه نگاه كرد و بعد با خوشحالي گفت :« يادم اومد ، اسم من مشكيه ، تو هم مادرم هستي ، من گم شده بودم اما حالا پيش تو هستم آه مادرجون ...» كبوترها با خوشحالي و تعجب به آنها نگاه مي كردند. مشكي و مادرش از خوشحالي اشك مي ريختند. وقتي حالشان جا آمد، از كبوترها تشكر كردند و به دهكده ي كلاغها بازگشتند. همه ي كلاغها مخصوصاً آقا كلاغه و پرسياه و نوك سياه از بازگشت مشكي خوشحال شدند و جشن گرفتند. از آن روز به بعد همه ي كلاغها مشكي را سفيدپر صدامي زدند چون او تنها كلاغ سفيد دهكده ي آنها بود. 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
⭐️🍬🍭⭐️🍭🍬⭐️ 🌼برای شیعیان خود ☘️شنیده ام دعاکنی 🌼نظرکنی به حالشان ☘️و دردشان دوا کنی 🌼برای من دعاکن ای ☘️امید زندگانی ام 🌼تویی فقط دراین جهان ☘️امام آسمانی ام ⭐️🍬🍭⭐️🍭🍬⭐️ 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
کوچولوها گاهی غذا و میوه نمی خورند، تزیین زیبای غذا میتونه بچه ها رو تشویق به مصرف بهتر و بیشتر مواد غذایی سالم کنه و باعث رشد بهتر بچه ها بشه 🌼 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
کاربرگ رنگ آمیزی آموزش رنگ ها و مفاهیم پایه ریاضی. 🎨 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
تصویر به کودک نشان دهید و بگید اختلاف ها پیدا کند 😍مناسب برای ۵ سال به بالا این فعالیت به کودک شما کمک می کند تا تمرکز و فکر کند و یاد بگیرد که جزئیات را متوجه شود. در ابتدا دو تصویر یکسان به نظر می رسند ، اما اگر به سختی نگاه کنید تفاوت های کوچکی را مشاهده خواهید کرد. در مورد تصاویر با هم صحبت کنید و اگر کودک شما به کمی کمک نیاز دارد نکاتی را بیان کنید. ✨ 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
5ccfdb1f61aeb6066ed8e0d5_24491872.jpg
137.4K
🌸🎁🌸🎁🌸🎁🌸🎁 🎉مسابقه گلهای نرگس🎉 😍بچه های گل سلام✋ 🦋 به ترتیب اعداد بالا👆با کنار هم گذاشتن حروف می توانید به یک جمله زیبا از امام باقر علیه السلام، درباره اتفاقاتی که بعد از ظهور امام زمان (عجل الله فرجه)می افتد دست پیدا کنید. 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
ماهی و رودخونه.mp3
3.25M
👼🏻🌜 ماهی و رودخونه 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
❄️امروزتان گرم ازمحبت 💜دلتـون گرم ازمـهربـانی ❄️لحظه هاتون گرم ازشادی 💚دنیـاتـون گرم ازمـوفقیت ❄️دورهمیتون گرم مـعرفت 💜وزندگیتون گرم ازعـشق ❄️ونـور خـــدا 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
داستان قزل قرمزی وخرچنگ ✅هدف از قصه امشب محبت و دوستی در کودکان هست. شروع داستان قزل قرمزی و قرچنگ: تو رودخونه پر آب و قشنگی که ماهی های جور واجور و رنگارنگی زندگی میکردن. يکی بزرگ يکی کوچیک ، يکی باريک يکی پهن و بين اين همه ماهی ، ماهی کوچولویی بود که روی پوست قرمزش خال های سياه داشت که اسمه اين ماهی قزل قرمزی بود. قزل قرمزی مهربون بود و دلش ميخواست که با همه دوست باشه اما تو اون رودخونه خرچنگ بزرگی بود که بسیار بداخلاق بود با اين حال قزل قرمزی هر روز صبح از جلوی خونه خرچنگ بزرگ میگذشت و بهش سلام میکرد. خرچنگ بزرگ هم عصبانی ميشد و میگفت: چه طور جرات کردی اين دور و برها بيای؟ از اين نمیترسی که دمت رو ببرم و ديگه نتونی شنا کنی؟ قزل قرمزی هم ميخنديد و میگفت : نه شما دوست من هستی برای چی بايد از شما بترسم؟ خرچنگ بزرگ هم عصبانی تر ميشد و چنگک هاش رو به هم ميزد و ميگفت: من دلم نميخواهد با کسی دوست باشم ، الآن هم برو و من رو تنها بگذار. يک روز صبح خرچنگ بزرگ تنها توی خونش نشسته بود و مثل هميشه منتظر بود که صدای سلام قزل قرمزی رو بشنوه ولی اون روز از قزل قرمزی خبری نشد. خرچنگ که حسابی تعجب کرده بود از خونش بيرون اومد و به دور و بر خونه نگاهی انداخت اما خبری نبود ، اون لبخندی زد و گفت: خوب شد حتما قزل قرمزی فهميد که دوستی با من هيچ فايده ای نداره. تو همين موقع صدايی شنيد ، اين صدای مادر قزل قرمزی بود که کمک ميخواست. خرچنگ خودش رو پيش مادر قزل قرمزی رسوند ، مادر با ديدن او ترسيد و یه کمی عقب رفت. خرچنگ بزرگ چنگک هاش رو به هم کوبيد و گفت : چی شده ، چه اتفاقی افتاده؟ مادر قزل قرمزی به گريه گفت: قزل قرمزی ، قزل قرمزی تو دام ماهی گير افتاده. خرچنگ بزرگ ايستاد و یه کمی فکر کرد و گفت: راستش رو بخوای من عادت کرده بودم که صدای سلام کردنش رو هر روز صبح بشنوم پس بايد بهش کمک کنم ، به من بگو تور ماهی گير کجاست؟ خرچنگ نزديک تور شد و به قزل قرمزی گفت: ماهی کوچولو نترس ، من اومدم به جای اين که با چنگک های تيزم دمت رو ببرم ، تور ماهی گير رو پاره کنم و بعد اون قدر سعی کرد تا موفق شد و تور ماهی گیر رو پاره کرد و قزل قرمزی رو نجات داد. حالا خرچنگ بزرگ ديگه تنهايی رو دوست ندارد و اون به همه کمک ميکنه و هر روز دوستای بيشتری پيدا ميکنه .ماهی های اون رودخانه از خرچنگ بزرگ نميترسن و قزل قرمزی هم از اين که نترسيد و راهی برای دوستی پيدا کرد ، خوش حال شد. 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻