eitaa logo
کودکانه
43.6هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
4.9هزار ویدیو
324 فایل
🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ بازی‌های توپی 1. بایستید و توپ را با پا به یکدیگر پاس بدهید. 2. تعدادی بطری را در کنار هم بچینید. بعد با فاصله‏ ای که در توا‌نایی کودک باشد، بایستید و توپ را به سمت بطری‏ ها بیندازید. برای این که بازی جذّاب‏تر شود، بطری‏‌ها را با آب یا خاک، سنگین کنید. توپ هفت سنگ برای این کار، خوب است؛ امّا با این توپ باید با کمی احتیاط بازی کنید تا به اشیای شکستنی نخورد. 3. دو گروه درست کنید. هر گروهی می‏‌تواند متشکّل از یک یا چند نفر باشد. توپ‏ ها را به تعداد مساوی در میان دو گروه، تقسیم کنید. خانه را هم به دو قسمت، تقسیم کنید. ✅ هر کدام از این قسمت‏‌ها، زمین بازی یکی از این دو گروه است. با آغاز بازی، باید هر کسی توپ‏ های خود را به زمین دیگری پرتاب کند. زمانی را برای بازی تعیین کنید؛ مثلاً سه دقیقه. ✅ پس از پایان یافتن زمان، توپ‏ های هر گروه را بشمارید. در این بازی، کسی برنده است که از توپ ‏های خودش تعداد کمتری در زمین او باشد. ✅ نوع دیگری از تعیین برنده، شمردن کلّ توپ‏ هاست. هر کسی که توپ کمتری در زمینش بود، برنده است. ✅ این بازی‏، ورزش خوبی برای بچّه‏ هاست و سرعت و دقّت آنها را هم افزایش می‏دهد. هیجان این بازی، در شکل رقابتی آن، بالاست. 📚 بازی، بازوی تربیت ص ۱۲۱ 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
"خوشحالم كه تو بچه منی! خوشحالم كه در كنارم هستی. خوشحالم كه خدا تو را به ما هدیه داده" و جملاتی از این دست در برابر جملاتی چون "كاش یكی برای چند ساعت تو رو نگه می داشت تا من نفس بكشم، از اولش هم تو رو نمی خواستیم، از وقتی به دنیا اومدی همه چی خراب شد، تو باعث شدی نتونم درس بخونم و..." ❌ كودک نباید از اینكه وجود دارد احساس گناه كند و با این حس بزرگ شود. در عوض می بایست خوشحالی مان را از وجودش و در كنارش بودن عنوان كنیم. 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
7.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ 🔹️باغ‌وحش عروسکی 🔹️این قسمت: سرزمین رویایی 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
28.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
طنز بهمن و بختک این قسمت : آدم برفی 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
الاغ کم حواس - @mer30tv.mp3
5.29M
الاغ کم حواس 🥱😴🥱😴🥱😴🥱😴🥱😴 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃در این صبح زیبا 🌼🍃خواهم زخدا خسته 🌸🍃و درمانده نباشـــے 🌼🍃محبوب خدا باشی و 🌸🍃شرمنده نباشی 🌼🍃ای دوست الهی دراین 🌸🍃عالم هستی 🌼🍃سرزنده بمانی 🌸🍃و سرافکنده نباشی 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
🔸️شعر دکتر 🌸دکتر چه مهربونه 🌱درد منو می‌دونه 🌸با شوخی و با خنده 🌱زخم منو می‌بنده 🌸من دکترو دوست دارم 🌱هدیه براش میارم 🌸دکتر دوا میاره 🌱بچه‌ها رو دوست داره 🌸بچه‌ی خوب می‌دونه 🌱اگر به حرف دکتر 🌸گوش بکنه همیشه 🌱دیگه مریض نمی‌شه 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
👆 🌼حضرت یوسف برادر بزرگتر گفت: -ما پیمان الهی گذاشته بودیم. شما همان کسانی هستین که بر سر یوسف آن بلا را آوردین، برید، برید خانواده‌ها منتظرن و به غذا و گندم احتیاج دارن. من آن قدر این جا می‌مونم تا شاید بنیامین برگرده یا این که پدر اجازه بده من برگردم... یکی از آن‌ها گفت: -حالا به پدر چی بگیم؟ برادر بزرگتر گفت: -برین و به پدر بگین که پسرت دزدی کرد این چیزی است که ما دیدیم، دیدیم که کاسه ی گران قیمت از بار او پیدا شد. این همان چیزی است که با چشم دیدیم و خدا عالم است. آن‌ها شرمنده و سرافکنده به کنعان برگشتند. حضرت یعقوب که برای برگشت آن‌ها نشسته بود از دور آن‌ها را دید که بر می‌گردند اما چهره‌هایی ناراحت و سرافکنده دارند. به دقت نگاه کرد و بنیامین و پسر بزرگش را ندید و نگران شد. آن‌ها آمدند و با شرمندگی سلام کردند. حضرت یعقوب گفت: -سلام بر شما، چه شده؟ برادرها هر کدام به هم نگاه کردند و هیچ کدام نمی توانستند حرفی بزنند. تا این که یک نفر از آن‌ها در حالی که سر به پایین داشت همه چیز را تعریف کرد. حضرت یعقوب گفت: -ای وای بر شما می‌فهمین دارین چی می‌گین! یکی از برادرها گفت: -اما پدر آن چه گفتیم کل ماجراست نه کمتر و نه بیشتر، اگه به ما اعتماد نداری خب از مردمی که زودتر از ما برگشتن بپرس، در مصر تحقیق کن. مطمئن باش که جز حقیقت چیز دیگه ای نمی گیم. حضرت یعقوب گفت: -آه خدای من، اما من صبرم را از دست نمی دم. می‌دونم تو از همه چیز آگاه هستی. از جا بلند شد و با حال و احوال بد به اتاقش رفت. در این لحظه بود که غم شدیدی وجودش را فرا گرفت و به شدت گریه کرد و با صدای بلند نام یوسف را صدا می‌زد. برادرها که نام حضرت یوسف را از زبان پدر شنیدند به شدت شرمنده شده بودند و به فکر فرو رفتند. حضرت یعقوب حالا بنیامین را هم از دست داده بود و پسر بزرگش هم در مصر مانده بود و یوسف، پسری که هر لحظه به او نگاه می‌کرد و آرامش می‌گرفت دیگر نبود! حضرت یعقوب آن قدر گریه می‌کرد تا این که چشم‌هایش نابینا و سفید شده بود. برادرها که عذاب وجدان داشتند به یاد کارهای بد خودشان در حق یوسف افتاده بودند و این که سال‌ها به پدرشان ظلم کرده بودند و حالا بنیامین هم از دست پدر رفته بود. یکی از آن‌ها در اتاق حضرت یعقوب را که صدای گریه ی او شنیده می‌شد زد و گفت: پدر خواهش می‌کنم، به خدا قسمت می‌دهیم این قدر گریه نکن ممکنه بیمار بشی و از دست بری. حضرت یعقوب با ناراحتی گفت: -من گله ای از شما نکردم که این طور می‌گین. من غم و غصه ام را پیش خدا بردم و به او شکایت می‌کنم. خدا لطف بسیار داره و من از رحمت خدا چیزهایی می‌دانم که شما نمی دانید. حضرت یعقوب در تنهایی خودش گریه می‌کرد. قلب حضرت یعقوب دوباره زخم دیگری پیدا کرده بود و می‌گفت: -من هیچ وقت یوسفم را فراموش نمی کنم. چهره ی زیبا و نورانی اش همیشه جلوی رویم است. یوسف من هیچ وقت نمرده. زمانی که بار دیگر گندم‌ها تمام شده بود و برادرها مجبور بودند به مصر بروند. حضرت یعقوب رو به آن‌ها گفت: -وقتی به مصر می‌رسین از یوسف و بنیامین سراغ بگیرین. شما نباید از رحمت خدا غافل بشین چون نا امید شدن از درگاه خدا بدترین گناه‌هاست بعد از دخترش خواست تا برایش کاغذ و قلمی بیاورد تا نامه ای بنویسد. وقتی دخترش کاغذ و قلم را آورد او در نامه این چنین گفت: به نام الله نامه ای از طرف یعقوب پسر اسحاق به عزیز مصر، ای عزیز بدان که ما خاندان ابراهیم هستیم همان کسی که خدای بزرگ او را از آتش سوزان نجات داد و خاندان ما همیشه به بلا و سختی و آزمایش مبتلا می‌شوند و غم و اندوه زیادی به من رسیده. ... 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻