📌شهادت پيشوای يازدهم مسلمانان امام حسن عسکری علیه السلام
🔹 حضرت امام حسن بن علی علیه السلام، ملقب به عسکری، نقی، زکی، فرزند امام هادی علیه السلام اند که در مدینه، متولد شدند. ایشان بعد از شهادت پدرشان در ۲۲ سالگی به امامت رسیدند و ۶ سال امامت شیعیان را به عهده داشتند.
🔸 امامت ایشان در زمان خلفای عباسی و تحت کنترل شدید حکومت قرار داشت. اما با همه فشارها، فعالیت های سیاسی، اجتماعی و علمی زیادی برای حفظ اسلام و مبارزه با افکار ضد اسلامی انجام دادند.
▫️ دفاع از اسلام، تربیت شاگردان، گسترش ارتباط با شیعیان، رهبری فعالیت های سیاسی مخفی، پشتیبانی مالی از شیعیان، معرفی حضرت مهدی عج به عنوان جانشین خود، آمادهسازی شیعیان برای دوران غیبت و ... از جمله فعالیت های این امام همام بود.
🔻 سرانجام ایشان به روایتی در ۱ ربیع الاول و به روایتی معتبرتر در ۸ ربیع الاول ۲۶۰ قمری، به دست معتمد عباسی مسموم و به شهادت رسیدند و در کنار مرقد مطهر پدر بزرگوار خویش، در شهر سامرا به خاک سپرده شدند.
#تقویم_تاریخ
#8ربیع_اول
#امام_حسن_عسکری
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بیاین_باهم_نقاشی_بکشیم😁🖌
خلاقیت اثر انگشت
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاردستی توت فرنگی
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
25.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کارتون
پند پارسی
این قسمت : الاغی که یونجه را می فهمید
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
دراین صبح زیبا براتون🌷🍃
روزی سرشار از عشق❤️
آرامش و شادی🌷🍃
و سلامتی آرزو میکنم🌷🍃
امیدوارم درپناه خدای خوبیها🌷🍃
همیشه باغ دلتون سبز و پرگل🌷🍃
و پرازطراوت باشه🌷🍃
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
🔸️شعر ستاره باران
🌸خدای خوب؛ شب است و آسمان سیاه
🌱دره و کوه یکی شده
🌸نه دشت دیده می شود
🌱نه یک درخت، نه یک گیاه
🌸دنیا حسابی تاریک است
🌱خطر حسابی نزدیک است
🌸خدای خوب؛ تو آن چنان مهربانی
🌱که شبها هم شبیه روز
🌸سختی را آسان میکنی
🌱شهر ما را ستاره باران میکنی
🌸ستارهها کنار هم شبها را زیبا میکنند
🌱خیلیها راهشان را با ستاره پیدا میکنند
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
👆 #قصه_کودکانه
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یوسف
#قسمت_هفدهم
یکی از آنها با تعجب پرسید:
-آیا یوسف هستی؟
حضرت یوسف اشکهایش را پاک کرد و گفت:
-من یوسف هستم.
و بنیامین را که در کنارش بود نزدیک خود آورد و دستش را گرفت و گفت:
-این برادرم بنیامین است.
برادرها به یک باره گریه کردند و اظهار شرمندگی و پشیمانی کردند، حضرت یوسف با لبخندی که صورتش را زیباتر کرده بود آنها را در آغوش کشید و دوست نداشت آنها را شرمنده ببیند و گفت:
-نگران نباشین. آرام باشین. من همه ی شما را بخشیده ام و خدا شما را میبخشد. خدا مهربان است.
حضرت یوسف آن قدر بزرگوار بود که آنها را بخشیده بود و راضی نشد ناراحت و شرمنده باشند و حتی آنها را سرزنش نکرد.
آنها کنار حضرت یوسف نشستند و با گریه گفتند:
-ما پدر را خیلی اذیت کردیم، او را خیلی زجر دادیم او الان نابینا شده.
حضرت یوسف دستور داد پیراهنش را بیاورند و سپس گفت:
-این پیراهن را به کنعان ببرین و به صورت پدر بندازید تا چشمهایش بینا بشود. بعد با همه ی خانواده به مصر بیاین. آن کسی که پیراهن خونی من را برای پدر برد همان کس هم این پیراهن را ببرد تا دلخوری پدر از شما کمتر شود.
آن برادر راه افتاد و در حالی که پیراهن حضرت یوسف را با خود داشت.
حضرت یعقوب بی قرار و بی تاب شده بود و بوی پیراهن حضرت یوسف را احساس میکرد.
او با خوشحالی از اتاق بیرون آمد و گفت:
-من بوی یوسفم را میفهمم. بوی یوسف میآید. بوی یوسفم...البته اگه فکر نکنین که عقلم را از دست داده ام...
یکی از آنها گفت:
ما الان به فکر گرفتاری خود هستیم. یوسف چهل سال است که گم شده و اصلا مرده و چه چیزهایی میگی!
حضرت یعقوب از همان روز بوی پیراهن حضرت یوسف را میفهمید و وقتی برادر حضرت یوسف با پیراهن آمد با خوشحالی گفت:
-پدر، پدر برای تو خبری خوش دارم.
شادی همه ی وجود حضرت یعقوب را فراگرفت و گفت:
-همیشه خوش خبر باشی پسرم.
پسر آمد و دست حضرت یعقوب را بوسید و گفت:
-پدر یوسف زنده است او همان عزیز مصر است.
قلب رنجور حضرت یعقوب با شنیدن این خبر شاد شد و وقتی پیراهن حضرت یوسف را روی صورتش گرفت، بویید و بوسید و چشمهایش دوباره بینا شد.
همه از خوشحالی اشک میریختند و حضرت یعقوب را میبوسیدند. حضرت یعقوب به خدا سجده کرد و بعد از آن گفت:
-من به شما گفته بودم که شما نمی دونید و من در رحمت خدا چیزهایی میبینم.
برادرها به اشتباه خودشان پی برده بودند و از این که پدرشان را این قدر اذیت کرده بودند پشیمان و سرافکنده بودند دایم از پدرشان میخواستند تا آنها را ببخشد.
حضرت یعقوب به آنها گفت:
-من به زودی از خدا میخوام که توبه ی شما را بپذیرد و شما هم باید به خوبی توبه کنین و از خدا استغفار بطلبین.
حضرت یعقوب آن قدر بزرگوار بود که برادرهای حضرت یوسف را بخشید و از خدای مهربان هم خواست تا آنها را ببخشد و در سحرگاه جمعه شب، برای همه ی آنها دعا کرد و همه ی آنها جمع شده بودند وهمراه حضرت یعقوب گریه میکردند.
آنها برای رفتن به مصر آماده شدند. حضرت یعقوب بی قرار بود و دوست داشت هر چه زودتر این فراق به پایان برسد او دایم خدا را شکر میکرد.
#ادامه_دارد...
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻