eitaa logo
کودکانه
47هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4.6هزار ویدیو
324 فایل
🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_کودکانه موش کوچولو🐭🐭🐭 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
ی ‌داستان قشنگ جینگیلی و فینگیلی👶🏻👼🏻 در ده قشنگی دو برادر زندگی میکردند .اسم یکی ازآنها فینگیلی و دیگری جینگیلی بود. فینگیلی پسر شیطون و بی ادبی بود وهمیشه بقیه مردم ده را اذیت میکرد.اما برادرش که اسمش جینگیلی بود پسر با ادب و مرتبی بود هیچ وقت دروغ نمیگفت و به مردم کمک میکرد. یک روز فینگیلی و جینگیلی به ده بالا رفتند وبا بچه های انجا شروع به بازی کردند. بازی الک دولک ،طناب بازی و توپ بازی.در همین وقت فینگیلی شیطون و بلا یک لگد محکم به توپ زد و توپ به شیشه خورد و شیشه شکست .بچه ها از ترس فرار کردند و هرکس به سمتی دوید . ‌ننه گلی از خونه بیرون اومد،این طرف واون طرف رو نگاه کرد،اما کسی رو ندید. ننه گلی در رابست دوباره بچه ها جمع شدندو شروع به بازی کردند. ننه گلی یواش درو باز کردو صدازد آی فینگیلی،آی جینگیلی،آی بچه ها کی بود که زد به شیشه ها؟؟؟ جینگیلی گفت:من نبودم! فینگیلی گفت:من نبودم! ننه گلی از فینگیلی پرسید:پس کی بوده؟ فینگیلی که ترسیده بود گفت:کا کا کار قلی بوده قلی با ترس جلو اومد و گفت که کار اونبوده یکی از بچه ها گفت اگه کسی که این کارو کرده راستشو نگه اورا دیگه بازی نمیدهیم. ‌جینگیلی گفت:راست بگو همیشه؛دروغگو چیزیش نمیشه فینگیلی گفت از حرف بچه ها پند گرفت و گریه اش دراومد و گفت:ننه جان شیشه رو من شکستم؛بیابزن به دستم ننه گلی مهربون گفت:فینگیلی عزیزم حالا که متوجه اشتباهت شدی تو را میبخشم. 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#بازی 🤘🏿آموزش سایه بازی برای نمایشنامه کودکان، طرح خرگوش و کانگورو 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
py_py_jvrab_blnd.pdf
7.98M
#کتاب_بخونیم #رمان_کودک پی پی جوراب بلند داستان معروفی از نویسنده کودکان یعنی آسترید لیندگرن است که درباره دختری عجیب و غریب اما بامزه به اسم پی پی است. حتما بخونید 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
قصه ابر کوچولو و مامانش.mp3
4.26M
#قصه_شب👼🏻 قصه ابر کوچولو و مامانش☁️💨 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
عروسک جون.mp3
6.7M
#لالایی😴😴 لالایی عروسک جون🧸🪆 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
سلام سلام صد تا سلام 😃 هزار و سیصد تا سلام😃 سلام می‌گم تا دلم وابشه 🤩 روی لبات شکوفه پیدابشه🥰 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
قصه ی مار زنگی 🐍🦎🐉 یک روز گرم تابستان ،خانم مار زنگی از خواب بیدارشد.دمش را تکان داد و راه افتاد تا برود و کمی گردش کند.همین طور که بدنش را روی زمین می کشید و جلو می رفت، به تخته سنگی رسید که مامان مارمولک و پسرش روی آن نشسته بودند. 🐍🦎🐉 مامان مارمولک همین که چشمش به مارزنگی افتاد،صدا زد:« سلام مار زنگی،داری کجا میری؟» مار زنگی فش فشی کرد و جواب داد:«علیک سلام، میرم کمی گردش کنم.» مارمولک گفت:«پسرکوچولوی من امروز خیلی بداخلاقه،ازخواب که بیدارشده،اخم کرده و حرف نمی زنه.یه کم دُمت را برایش تکان بده شاید خوشحال شود و بخندد.» 🐍🦎🐉 خانم مارزنگی روبروی آنها کنار تخته سنگ ایستاد.دم زنگوله دارش را تکان داد.زنگوله های دمش مثل جغجغه صدا کردند.بچه مارمولک به دم او نگاه کرد و به صدای زنگوله ها گوش داد و از آن صدا خوشش آمد.از سنگ پایین پرید و کنار دم مارزنگی ایستاد و شروع کرد به خندیدن و شادی کردن. 🐍🦎🐉 مارزنگی از او پرسید:«مارمولک کوچولو، از دمم خوشت آمد؟» مارمولک جواب داد:«بله،دم شما خیلی قشنگه،صدای خوبی هم داره.» مامان مارمولک گفت:«دستت دردنکنه خانم مارزنگی! بچه ام را خوشحال کردی.» 🐍🦎🐉 مارزنگی خنده اش گرفت.بچه مارمولک هم خندید. مامان مارمولک گفت:« شما دوتا به چی می خندید؟» اما وقتی چشمش به بدن مارزنگی افتاد،خودش هم خنده اش گرفت. مارزنگی دست نداشت پا هم نداشت .مامان مارمولک گفت:«ببخشید به جای دستت درد نکنه،بهتره بگم خیلی ممنون.» 🐍🦎🐉 خانم مارزنگی با خنده از آنها دورشد و به سمت صخره ها رفت تا زیر یکی از تخته سنگ ها استراحت کند. روی یکی از صخره ها یک آفتاب پرست نشسته بود.آفتاب پرست به مارزنگی سلام کرد و گفت:«خانم مارزنگی میدونستی که خیلی قشنگی؟دمت صدای قشنگی داره.بدنت هم پر از خال ها و نقش و نگاره.» 🐍🦎🐉 مارزنگی گفت:«سلام توهم خیلی قشنگی.» و زنگوله های دمش را به صدا درآورد. آفتاب پرست گفت:«من گاهی رنگم را عوض می کنم.» مارزنگی پرسید:«چه وقت رنگ عوض می کنی؟» آفتاب پرست جواب داد:« وقتی عصبانی باشم یا ترسیده باشم، رنگ پوستم را عو ض می کنم و به رنگ محیط اطرافم درمیام.» 🐍🦎🐉 مارزنگی گفت:«آه! چه جالب!» و از آفتاب پرست خداحافظی کرد و به زیر یک تخته سنگ بزرگ خزید.او بدنش را جمع کرد سرش را روی دمش گذاشت و به خواب عمیقی فرو رفت. او خواب آفتاب پرستی را می دید که رنگش مرتب عوض می شد و به رنگهای مختلف در می آمد و خواب مارمولک کوچولویی که با شنیدن صدای جغجغه مانند دم او، می رقصید و می خندید و شادی می کرد. 🐍🦎🐉 نویسنده:مهری طهماسبی دهکردی 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#شعر_بخونیم 💜🎲جوراب بیچاره🎲💜 هرجا که می رفتم جوراب پایم بود مثل رفیقی خوب با کفش هایم بود یک روز از جوراب انگشت من در رفت از بس که با جوراب انگشت من ور رفت جوراب بی چاره وقتی که شد سوراخ از توی کفش انگار آمد صدای آخ! شعرکودکانه گروه سنی3تا7سال 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#كارتون_ريرا #كمك_زيادي_كردن💚💚🦋🦋 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#بیاین_با_هم_نقاشی_بکشیم موزش نقاشی مرحله به مرحله برای مادر و کودک بسیار جذاب و عالی👌😍 🎨🎉👌🏽🌞🌜🎈🖍 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
2.mp3
5.27M
#قصه_و_افسانه قصه کدو قلقله زن🐥🌻🌞 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
به جای نابغه، خوشبخت تربیت کنید. خانواده ها می خواهند کودکشان را فلان کلاس و موسسه ثبت نام کنند تا نابغه شود و بعد از کلی رفت و امد ، نتیجه ای جز خشم و اضطراب و افسردگی برای کودکشان ندارد. گیریم که کودک شما بتواند یک عدد 8 رقمی را در یک عدد 5 رقمی ضرب کند و جوابش را در یک صدم ثانیه بگوید، یا بتواند در 15 سالگی لیسانس بگیرد، یا حافظ کل دیوان حافظ و سعدی و مولانا شود آیا آن وقت می تواند درست زندگی کند؟ از زندگی لذت ببرد؟ مسایلش را حل کند؟ درست تصمیم بگیرد؟ دوست پیدا کند؟ اصلا می تواند بخندد؟ کودکان ما نیازی به نابغه شدن ندارند، اما نیاز دارند که بدانند چگونه زندگی کنند. #تربیت_فرزند 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کاردستی_بازی_آموزشی بازی سرگرم کننده و مهیجی برای یادگیری اعداد و افزایش تمرکز 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
lebase_jadide_emperatoor.pdf
9.08M
#کتاب_بخونیم لباس جدید پادشاه داستانی زیبا درباره دو خیاط است که می خواهند یک لباس نامرئی برای پادشاه بدوزند 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
4.mp3
9.3M
#قصه_شب👼🏻👼🏻 حسن کچل👶🏻👶🏻 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
5.mp3
1.81M
#لالایی 😴😴 گلم در خواب 🌻 گلم بیدار🌹 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
من بیدارم اما تو رختخوابم،🛌 عروسکم کنارم🪆 مامان میاد اتاقم👩🏻‍🦰 میگه عزیز نازم،صبح شده بلند شو🌞 آفتاب زده بازم🌻 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#داستان_کودکانه 💜قصه گنجشک مهربان 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
شعر حواس پنجگانه من گل ها را می بویم، حس بویایی دارم من گل ها را می بینم، حس بینایی دارم من می شنوم صدا را، حس شنوایی دارم من می چشم مزه را، حس چشایی دارم نرمی، گرمی، سردی را، حس لامسه دارم نرمی، گرمی، سردی را، حس لامسه دارم 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ شاد کودکانه #ماجراهای پنج انگشت این قسمت : وقت #نماز 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
روز جهانی کودک مبارک👼🏻👶🏻👧🏻👦🏻🧒🏻🐿🧸🐥 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
آموزش سایه بازی برای نمایشنامه کودکان، طرح بوقلمون و غاز 🎨🎉👌🏽🌞🌜🎈🖍 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
🚨 کودکِ بیمار و سرما خورده ، درمان میشود کودک ،با حوصله از شیر گرفته میشود کودکِ گرسنه غذا می خورد ولی... ولی کودکی که پدر و مادر پریشان و عصبی دارد آسیب خواهد خورد و تا آخر عمر اسیر این آسیب خواهد ماند... #تربیت_فرزند 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
سوسمار مهربان و شکارچی ها 🔫👱 روز خیلی گرمی بود، 🌞🌞🌞 سوسماری با بچه‏ هایش توی باتلاق کنار آبگیر تن‏شان را به گل می‏زدند. 🐊🐊🐊🌊 آنها که از گرمای هوا کلافه شده بودند، به طرف آب رفته و بدن‏شان را در آب خنک فرو می بردند و احساس بهتری پیدا می کردند و از آب خنک لذت می‏بردند. 🌊🌊🌊 چند دقیقه‏ ی بعد، صدای وحشتناکی شنیده شد. سوسمار به بچه‏ هایش گفت: «شکارچی‏ ها در حال نزدیک شدن هستند. 🔫🔫 بهتر است که دور شوید.» بچه سوسمارها سریع دور شدند. شکارچی ‏ها نزدیک آبگیر رسیدند. یکی از شکارچی‏ ها که اسمش بیل بود 👨به دوستش، هری، گفت: «می‏ توانیم کیف و کفش زیبایی از پوست این سوسمارها درست کنیم.» 👞👞👢👢💼👜👝 هری👱 گفت: «امیدوارم امروز بتوانیم سوسمار زیبایی شکار کنیم.» بعد داخل باتلاق رفت. پاهایش در باتلاق گیر کرد. 🌊ته تفنگش را در گل فرو کرد. می‏ خواست بیرون بیاید؛ اما نمی ‏توانست. هر چقدر تلاش می‏ کرد که از باتلاق بیرون بیاید، بیشتر در گل فرو می ‏رفت. 👱🌊 بیل دستش را گرفت؛ اما نتوانست به او کمک کند. هری ترسیده بود 😰😰😰و فریاد می‏کشید. 😱😱😱 بیل به اطراف دوید تا کمک بیاورد؛🏃🏃🏃 اما فایده‏ای نداشت. ناگهان سوسمار به طرف هری آمد. 🐊👱 شاید طعمه‏ ی خوبی برای بچه ‏هایش پیدا کرده بود. سوسمار نزدیک‏ تر شد. چند بار تنش را داخل گل باتلاق فرو کرد و بیرون آمد. 🐊🌊 سوسمار هری را پشت خود گذاشت، به کنار ساحل آمد و او را روی زمین گذاشت و دوباره داخل آبگیر رفت. بیل دوید و دوستش را در آغوش گرفت و گفت: «آن سوسمار تو را نجات داد.» هری و بیل هر دو کنار هم ایستادند و دور شدن سوسمار را تماشا کردند. 👬............🐊 هری تفنگش را داخل باتلاق انداخت و گفت: «دیگر هرگز سوسماری را شکار نخواهم کرد.» 👱🔫🌊 بيل نیز تفنگش را توی باتلاق انداخت و گفت: «من هم دیگر به آن نیازی ندارم.» 👨🔫🌊 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻