eitaa logo
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
1.5هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
5.4هزار ویدیو
130 فایل
همراهیتان موجب افتخار ماست خانوادگی عضو کانال مرکز فرهنگی شوید #قرآن_احکام #کلام_بزرگان_مسائل_روز #همسرداری #تربیت_فرزند #سبک_زندگی #با_شهدا #ترفند_خانه_داری #پویش_ها ادمین 👇 @Gorbanzadeh_m لینک کانال @MF_khanevadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#تنها_گریه_کن #قسمت_سی_شش دویدم طرفش.داغی گلوله، شکمش را شکافته بود. مچ دست هایش را گرفتم ،قدرتم ر
✨💫✨✨💫✨ گفتم :باشه با یه ماشین دیگه میرم.حرکت نکرد .همان طور که سرش را تکان می داد لب هایش به لااله الااللهی جنبید و گفت:سوار شو،ولی من فقط تا نزدیکی بقیع میرما،گفته باشم.شما تا اونجا برو ،بقیه ش رو هم خدا بزرگه.تا آن موقع،همیشه روزهایم را با توسل و صلوات گذرانده بودم.آن روز هم صلوات از زبانم نیفتاد.رسیدیم پای بقیع و ماشین کماندوها پیدا شد .راننده ترمز کرد پرسید می خوای بری وسط اینا؟گفتم:شما کار به این چیزا نداشته باش.کرایه اش را دادم و پیاده شدم.سرم را انداختم پایین و راهم را کشیدم و رفتم.وقتی هم رسیدم به سربازها و ماشین هایشان،اصلا محلشان ندادم .سرم را بلند نکردم .انگار هیچ آدمی آنجا نیست یکهو یه ضربه ای خورد به شانه ام و نقش زمین شدم .صدایی بلند شد:سرتو انداختی پایین کجا میری؟تا بخواهم برگردم و جوابی بدهم ،یکی با قنداقه اسلحه اش زد به شانه ام.درد پیچید توی وجودم ،ولی خودم را نگه داشتم. بلند شدم،ایستادم رو به رویش زل زد به چشم هایم و پرسید کجا؟سرد و محکم گفتم :شما اول می زنید ،بعد می پرسید کجا؟دارم میرم خونه خواهرم. پوزخندی زد و با چشم اشاره کرد به کتانی هایم گفت:با این سر و وضع؟جواب دادم عیبش کجاست؟زیر لب چند تا لیچار گفت و کنار رفت.من هم راهم را ادامه دادم آمدم و ایستادم لب جاده حالا مگر ماشینی پیدا می شد؟خدا خدا می کردم زودتر برسم مسجد تا بتوانم قبل از تاریکی هوا برگردم خانه،ولی دریغ از یک ماشین.هی صلوات پشت صلوات دهانم کف کرده بود بالاخره یک کامیون ده تن نزدیک شد دست بلند کردم نزدیک من که رسید نگه داشت.از پایین،بالا را نگاه کردم و دیدم راننده تنهاست .گفتم:آقا منو تا جمکرون میبری؟با تعجب پرسید تا اینجا چطوری اومدی؟من با این هیکل،با این ماشین غول پیکر ،با ترس و لرز تا اینجا اومدم.اینجا چی کار می کنی؟گفتم آقا غر نزن میری جمکرون یا نه؟اگه نمیری ،برو وانیستا. پوفی کرد و گفت بیا بالا اصلا می تونی بیای بالا؟ با پوزخند پرسید کتفم درد می کرد،ولی هر طور بود پریدم روی رکاب ماشین و سوار شدم.تا برسیم جمکران ،هی نصیحت کرد که بشینم توی خانه و خودم را قاطی مردها نکنم.می گفت من نمی فهمم ،مگه جای زن تو خیابونه؟اخه وسط این بیابون اگه یه تیر بهت بزنن و تلف بشی کی جواب خانواده ت رو میده؟هیچی نمی گفتم سرم را گرفته بودم سمت پنجره ی کنار دستم و بیرون را نگاه می کردم.وقتی داشتم پیاده می شدم گفتم آقا کسی که منو تا اینجا آورده مراقبمم هست.رفتم سمت مسجد آن موقع جمکران یک مسجد ساده و کوچک بود حتی برق هم نداشت ،دیدم وقتم کم است سریع وضو گرفتم و داخل مسجد شدم نماز امام زمان را خواندم و خیلی معطل نکردم.اگر به تاریکی می خوردم ،برگشتنم سخت می شد.دوباره توسل کردم گفتم:خدایا من واقعا دیگه از اینجا به بعدش رو نمی دونم،عقلم نمی رسه.نمی خوامم دوباره راهم بیفته بین اون کماندوها.خودت کمک کن. ...❣️ 💠 مرکز فرهنگی خانواده آذربایجان شرقی 💞@MF_khanevadeh