❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
✨💫✨✨💫✨ #تنها_گریه_کن #قسمت_سی بیشتر از صد روز بود که بچه ها را ندیده بودم ،صورتشان از جلوی چشمم کن
✨💫✨✨💫✨
#تنها_گریه_کن
#قسمت_سی_یک
فصل پنجم
به تمام جان حاضر
انگار از خواب بیدار شده بودم .باورم نمی شد این همه روز گذشته و من خانه نبوده ام و از آن مهم تر ،کجاها را دیده و برگشته بودم به جریان معمولی زندگی.بعد از سه چهار روز سرمان خلوت شد تازه تازه داشتم به خودم می آمدم .رشته ی زندگی را گرفته بودم توی دستم،ولی این وسط،محمد و فاطمه بهانه می گرفتند.شاید تلافی آن نبودن و غیبت طولانی ما بود،نمی دانم .مدام می گفتند :این همه وقت کجا بودی؟چرا رفتی؟چرا ما را نبردی؟چرا مریم را بردی؟با حوصله می نشستم و برایشان حرف می زدم اما چطور می شد یک دختر هشت ساله و پسر شش ،هفت ساله فهماند کجا رفته بودیم و برای چه؟چطور باید راضی شان می کردم و دلشان را به دست می آوردم .فکر می کردم چه اتفاقی به جز زیارت خانه خدا می توانست مرا مجاب کند سه ماه بچه هایم را بگذارم و بروم؟هیچ جوابی به ذهنم نمی رسید .هر چند از اول بچه ها را لوس بار نیاورده بودم،ولی باید خیالشان را راحت می کردم که دیگر کنارشان هستم.حاجی هم یک جور دیگر دل به دلشان می داد ولی چون برای کار،زیاد مسافرت می رفت،بچه ها به کمتر دیدنش عادت داشتند.
وقتی از مکه برگشتم،بیشتر برای نماز می رفتم مسجد ،از حرف های بین نماز و در گوشی های همسایه ها در صف نماز فهمیدم انگار ما نبودیم در مملکت خبرهایی شده است .تقریبا دیگر همه،ماجرا را می دانستند،بعضی بیشتر و بعضی کمتر، تظاهرات و راهپیمایی هایی که قبلا مخفی بود ،حالا علنی شده بود ،خبرها را فقط در مسجد می شنیدم .ما توی خانه حتی رادیو نداشتیم ،چه برسه به تلویزیون ،نه ما خیلی ها .توی رادیو و تلویزیون هیچ چیزی نبود که به درد دین و دنیایمان بخورد .ما همه چیز را با رضایت خدا و پیغمبر می سنجیدیم.همه جوره سعی می کردیم زندگی مان را حلال بگذرانیم این بود که حتی یک بار هم نگفتم کاش تلویزیون داشتیم.
از مسجد پایم به تظاهرات باز شد البته قبل تر هم بالای پشت بام الله اکبر می گفتیم.شب که می شد راس ساعت نه ،صدای مردم ،قم را بر می داشت.
این کار ،دلم را راضی نمی کرد.باید می رفتم بین مردمی که توی خیابان شعار می دادند و مبارزه می کردند.صبح به صبح ،حاجی را راهی می کردم کارهایم را سرو سامان می دادم و بعد خودم را می رساندم به خیابان.هر جا شلوغ بود ،من هم آنجا بودم.
زمین فوتبال نزدیک خانه ی ما شده بود محل رفت و آمد هلی کوپترها یعنی نمی توانستند بنشینند،فقط نزدیک زمین می شدند و کماندوها می بریدند پایین،خیلی خوب یادم است.این ها آن قدر درشت هیکل بودند ،از دور که می دیدیشان،هول می کردی.صورت هایشان سیاه بود و خودشان، اندازه ی دو تا آدم معمولی.
#ادامه_دارد....❣️
#یاد_شهدا_با_ذکر_صلوات
#شبتون_شهدایی💫
💠 مرکز فرهنگی خانواده «آ_ش»
💞@MF_khanevadeh
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#لیلی_سر_به_هوا 🍁☕ #قسمت_سی زیر لب گفت: عاطفه گند زدی؛ مبارکه چادرش را با حرص جمع کرد و از آن جا د
#لیلی_سر_به_هوا
#قسمت_سی_یک
زن عمویش را دید که با عجله به سمت آنها می آمد؛ حدس می زد موضوع چیزی جز برادر کوچکش نیست حتما باز هم آمده تا مثلا به دیگران پز بدهد که آره ابوالفضل تو بغل من آرومه من رو خیلی دوست داره
پوف آرامی کشید و بی خیال آنها مشغول گوش کردن به صدای قاری شد. خودش حافظ 10 جزء قرآن .بود میخواست برای حفظ باقی جزء
کلاس برود اما با دیدن اسم معلم دار القرآن که زن عمویش بود، پشیمان شد و ترجیح میداد این کار را در منزل انجام دهد.
به صدای پدر آقای میم که یکی از هیئت امنای مسجد بود، با دقت به صحبت هایش گوش سپرد از آقای میم خواسته بود که تا زمان آمدن سخنران حکایت تعریف کند.
چه چیزی بهتر از شنیدن صدای آرامش بخش ،او برای دل بی قرار عاطفه بهتر بود؟
با علاقه، گوش و جان سپرد به حکایتی که از زبان او گفته شد. با می احساس درد در پهلویش با چهرهای جمع شده به طرف مبینا برگشت و :گفت ناکارم کردی مسلمون چی از جون پهلوی من میخوای؟ تا آخر محرم و صفر که سالم نمی مونه
- خاب حالا نرو بالا منبر.
چشمکی زد و ادامه داد خوش می گذره؟
عاطفه
گذاشت و نه برداشت آرنجش را در پهلوی مبینا فرو کرد و
گفت
- اگه شما بذارین بله خیلی خوش می گذره.
- با جنبه باش خو!
ادایش را در آورد و گفت: ساکت شو! می خوام گوش بدما.
- باشه بابا، عاشق دیوونه گوش
می داد و واو به واو
با دقت به روایت حکایت از زبان آقای میم، کلمه ها را به خاطر می سپرد. سعی میکرد عکس العملی نشان ندهد که
از چشمان تیزبین خانمهای محل در امان باشد. حکایت تمام شد اما صدای دل نشین آقای میمش در ذهن او اکو می شد.
#ادامه_دارد
💞@MF_khanevadeh