eitaa logo
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
1.4هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
4.5هزار ویدیو
107 فایل
همراهیتان موجب افتخار ماست خانوادگی عضو کانال مرکز فرهنگی شوید #قرآن_احکام #کلام_بزرگان_مسائل_روز #همسرداری #تربیت_فرزند #سبک_زندگی #با_شهدا #ترفند_خانه_داری #پویش_ها ادمین 👇 @admin1_Markaz لینک کانال @MF_khanevadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#تنها_گریه_کن #قسمت_شصت_هفت ادامه دادم:《 حاجی! شما هر بار این همه آدم می‌بری واسه کارگری، خب محمد
خیلی جلو نبودیم، ولی همون جا هم امن نبود. منطقه را بمباران کردن. تو چندلحظه زمین و زمان انگار به هم پیچید. گرد و خاک که نشست، تازه چشم باز کردم و دیدم اطرافم چه خبره. زدم تو سرم و دویدم دنبال محمد که دیدم یه گوشه داره به خودش می‌لرزه. از ترس داشت قالب تهی می‌کرد. قلبش عین کفتر می‌زد. گرفتمش تو بغلم بلکه آروم بشه، ولی نشد. جوونای زخمی و خونی مردمو رها کردم به امید بقیه و به زور یه کم آب پیدا کردم تا بریزم ذهن محمد. رو سروصورتش. بی‌فایده بود. رسوندیمش بهداری. رفت زیر سرم. همون جا هم دست و پای زخمی بچه‌ها رو که می‌دید، دوباره بی‌تابی می‌کرد. کلی به زبونش گرفتیم تا سرمش تموم شد و آروم گرفت. بابا من که گفتم این بچه، جبهه کاری نداره. جایی نداره. حالا به حرف من رسیدین؟ حاج حبیب این‌ها را گفت و با بسم اللهی لیوان آب را سرکشید. پیش خودم دو دوتا کردم و گفتم خب بچه ترسیده. قبل از این هرچه می‌دانسته، فقط از شنیده‌هایش بوده، حالا رفته و از نزدیک دیده. مگر بزرگ‌ترهایش کم از ترس جانشان، حتی حاضر نبودند به شوخی بگویند می‌خواهند بروند جبهه. پیش بعضی‌هایشان به شوخی هم نمی‌شد حرف از اعزام به منطقه زد. حالا این بچه با این سن کم، جگر داشته که خواسته برود. رفته و آن محشر کبری را دیده و از این به بعد اگر بخواهد این راه را ادامه بدهد، با چشمِ بار انتخاب می‌کند. می‌داند قرار است کجا باشد و چه کند، نخواست هم، می‌نشیند پشت چرخ‌خیاطی و کارش را تمام می‌کند؛ ولی یک چیزی ته دلم می‌گفت محمد، بی‌خیال جنگ نمی‌شود و محمد، آقای خیاط نمی‌ماند؛ حتی فکرش هم غصه‌دارم می‌کرد که دیگر از محمد، حرفی از امام و اشتیاق به جبهه و تکلیف نشنوم. توکل کردم به خدا و به حاج حبیب گفتم:《 هرچی که خدا بخواد، همون میشه. شما خوب کاری کردید که همراه خودتون بردینش. این اتفاق هم برای هرکسی ممکن بود بیفته.》دیگر پیگیر ماجرا از خود محمد نشدم. یکی دو روز که از برگشتنش گذشت، گفت شب می‌ماند پایگاه پیش بچه‌ها و دیرتر می‌آید. به رویش لبخند زدم و گفتم:《 خدا به همراهت.》چیزی توی دلم شعله کشید. محمد عوض نشده بود. آن خاطره و تمام چیزهای دردناکی که دیده بود، توی دلش ته‌نشین شده بودند، ولی نخواسته بود از واقعیت رو برگرداند. جنگ، سختی داشت و ترس و تلخی؛ آن روزها که پشت هم مارش عملیات می‌زدند و صدایش از رادیو تلویزیون می‌پیچید توی خانه‌ها، چه قدر شهید می‌آوردند. مرد خانه‌ای روی پا می‌رفت و با عصای زیربغل برمی‌گشت. محمدی که حتی از دیدن خون ترسیده بود، ولی باز هم پای جنگ مانده بود. ما نفهمیدیم امام با دل این بچه‌ها چه کرد. تا چند وقت، دیگر حرفی از منطقه نزد. وقتش یا توی زیر زمین می‌گذراند و لباس می‌دوخت، یا پایگاه پیش بچه‌ها. کم حرف شده بود و بیشتر از قبل می‌رفت جمکران، گاهی شاید چند روز پشت سر هم. آن روز چندتا ماشین سبزی آورده بودند. خانم‌ها جا خوردند. خیلی بیشتر از مقدار معمول و همیشگی بود. گفتند:《 اشرف سادات! می‌خوای چی کار کنی؟》گفتم:《 هیچی.》 ..... 💞@MF_khanevadeh