eitaa logo
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
1.5هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
5.4هزار ویدیو
130 فایل
همراهیتان موجب افتخار ماست خانوادگی عضو کانال مرکز فرهنگی شوید #قرآن_احکام #کلام_بزرگان_مسائل_روز #همسرداری #تربیت_فرزند #سبک_زندگی #با_شهدا #ترفند_خانه_داری #پویش_ها ادمین 👇 @Gorbanzadeh_m لینک کانال @MF_khanevadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#تنها_گریه_کن #قسمت_نود_یک مردم گریه می کردند ،خشکم زد و نتوانستم قدم از قدم بردارم .هاج و واج داش
صبح پیکر محمد را آوردند مسجد المهدی همان طور که خودش خواسته بود من همراه چند تا خانم ها زودتر رفتم بودیم داخل مسجد یک لحظه ،پرده ی میان مسجد را بالا زدم و نگاه انداختم به قسمت مردانه ،پیکر محمد داخل تابوت آن جلو روبه روی محراب بود از آن طرف هم حاج حبیب به همراه عده ای داشت داخل مسجد می شد یک آن با خودم فکر کردم حاجی از وقتی آمده محمد را ندیده اگر بخواهد پرچم روی تابوت را کنار بزند و برای دیدن یا بوسیدن این بچه دست ببرد زیر سرش و اوضاع پیکرش را ببیند حتما طاقتش طاق می شود و زبان لال همان جا سکته می کند زیر لب گفتم خدایا خودت کمک کن پرده را زدم بالا و خودم را رساندم نزدیک تابوت ،دوستانش اطراف تابوت نشسته بودند و زیارت عاشورا می خواندند تقریبا همزمان با حاجی رسیدم کنار محمد ،مسجد هنوز خلوت بود رفتم جلو و یک گوشه از صورت محمد را باز کردم دستم را گذاشتم روی پیشانی اش ،به حاجی نشانش دادم و گفتم ببین بچه چقدر آروم خوابیده حاجی ما رو سربلند کرد. حاجی خم شد و از همان یک تکه ی صورت پسرش که پیدا بود،بوسه ای برداشت و دوباره صدای گریه اش پیچید توی مسجد،چانه اش چسبیده بود به سینه اش .اشک هایش بدون اینکه بریزد روی صورتش مستقیم می افتادند روی پیراهنش ،روی پرچمی که تابوت محمد را پوشانده بود برای محمد دعا کرد :مهمان جوان اباعبدالله باشی بابا جان. دور و بری ها کمکش کردند و امد یک گوشه به دوستان محمد سپردم نگذارند حاجی ،پیکر محمد را ببیند و از احوالش مطلع شود خیالم را راحت کردند و برگشتم قسمت خانم ها به پیکر محمد نماز خواندیم و تشییع کردیم سمت حرم. محمد دو بار برای خداحافظی حرم رفت و طوافش دادند مدام زیر لب می گفتم:خدایا راضی ام به رضایت خدایا شکرت بچه ام عاقبت به خیر شد .محمد خوش به احوالت مادر جان. از حرم باید محمد را می بردیم گلزار شهدای علی بن جعفر باد سرد می خورد به صورتم .دلم می خواست آن راه طولانی را تا اخرش بروم .کفن و شال سفارشی محمد را گذاشته بودم داخل یک ساک دستی سبک و انداخته بودمش روی مچ دستم .وقتی گفتم خودم می خواهم محمد را داخل قبر بگذارم یکی دو نفر با سکوت فقط نگاهم کردند انگار آدم جن زده دیده باشند دو سه نفر مخالفت کردند ،شاید حاجی هم خوش نداشت ،اما تا شنیدند خواسته ی خود محمد بوده ،تسلیم شدند. گلزار ،محشر کبری بود تکه زمینی که تا هفته قبل خالی بود ظرف چند روز پر می شد .همین طور جوان هایی را که هیچ نسبتی با هم نداشتند اما همه شان انگار شکل هم بودند ،کنار هم توی قبر های تنگ و تاریک می خواباندند و کمی آن طرف تر ،دوباره قبر می کندند برای جوان های توی راه. خاک قبرهای تازه ،پخش شده بود زمین گل بود هوا گرفته .... 💞@MF_khanevadeh