eitaa logo
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
1.4هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
4.5هزار ویدیو
109 فایل
همراهیتان موجب افتخار ماست خانوادگی عضو کانال مرکز فرهنگی شوید #قرآن_احکام #کلام_بزرگان_مسائل_روز #همسرداری #تربیت_فرزند #سبک_زندگی #با_شهدا #ترفند_خانه_داری #پویش_ها ادمین 👇 @admin1_Markaz لینک کانال @MF_khanevadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#تنها_گریه_کن #قسمت_هشتاد_پنج خیلی سریع بوسه ای به پیشانی اش زدم و دست کشیدم روی چشم هایش. زخم های
اگر نمی رفتم ،یک عمر بدهکار خودم می ماندم تمام فکر و ذکرم از وقتی مجبور شده بودم محمد را بگذارم و بیایم خانه همین بود.ولی نمی توانستم برگردم همه حواسشان پی من بود دلم می خواست بدانم بچه ام کجایش عیب کرده و چطور شهید شده .آن موقع حتی اگر هنوز اذان صبح را نگفته بودند ،تنها وقتی بود که می توانستم خودم را پیش محمد برسانم و کسی مزاحم خلوت مادر و پسری ما نشود. آمدم داخل و یک نگاه انداختم ،همه خواب بودند بی سروصدا لباس پوشیدم ،کیف پول و چادرم را گرفتم دستم و روی نوک پا خودم را رساندم به در راهرو ،حتی کفش هایم را نپوشیدم ،خیلی آهسته زبانه ی قفل در کوچه را کشیدم و در را باز کردم و با همان جوراب آمدم بیرون و بعد کفش هایم را پا کردم و لنگه های در را روی هم گذاشتم و با کمترین صدای ممکن بستم .باد سرد خورد توی سر و صورتم. با چادر،جلوی دهان و بینی ام را پوشاندم و با حالی که کم از دویدن نداشت خودم را از کوچه رساندم به خیابان .باران شب قبل ،شهر را شسته بود تک و توک ماشین عبوری می گذشت .از سرما خودم را جمع کرده بودم و چادر پیچیده بودم دورم. ‌یک نگاه به سروته خیابان انداختم و شروع کردم به صلوات فرستادن .نمی دانم چند تا شد،یک ماشین ترمز زد جلوی پایم .وقتی گفتم بهشت معصومه،راننده دستش رفت روی دنده و از صورتش معلوم بود که می خواهد بگوید نه.مسیرش نمی خورد که کمی مکث کرد نمی دانم چه فکری کرد یا دلش سوخت یا خواست کار خیری بکند هر چه که بود گفت:بفرمایید. چند دقیقه ای بود نشسته بودم توی ماشین و هنوز گرم نشده بودم می لرزیدم از شیشه ی کنار دستم ،به درخت های ردیف کنار خیابان نگاه می کردم که توی تاریکی شب و سرما و بی برگی زمستان،چوب خشک شده بودند،از فکر و خیال ،فرار می کردم ،چشم می گرداندم و پی گنبد طلایی حرم می گشتم.قم مگر اول و آخرش چقدر بود ؟از هر طرفی که می رفتم ،می رسیدیم به حرم.خیلی زود نور گنبد ،میان سیاهی شب پیدا شد. از پشت حلقه ی اشک چشم هایم و شیشه ی بخار کرده ی ماشین،دست گذاشتم روی سینه،نفس عمیقی کشیدم و لب هایم تکان خوردند:السلام علیک یا فاطمه المعصومه. به بی بی گفتم:بالاخره روزی که این همه منتظرش بودم رسید. خدا را شکر کردم که محمد را پذیرفته بود ،دلم سوخت ،ولی بی تاب و نگران نبودم .غصه نمی خوردم. شکر گفتنم فقط به زبان نبود. آن وقتی هم که به محمد گفتم خدا هر خونی را لایق شهادت نمی کند ،اعتقادم بود حالا محمد لایق شده بود و من سربلند. از ماشین پیاده شدم،باد پیچید زیر چادرم و با دست ،محکم تر گرفتمش سوز دوباره افتاد به تنم و لرزیدم .راهم را گرفتم سمت سردخانه برعکس دفعه قبلی که آمده بودم اینجا و صدای هیاهو و صلوات و گریه و فریاد یا حسین لحظه ای نمی افتاد ،همه جا سکوت بود . ... 💞@MF_khanevadeh