eitaa logo
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
1.4هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
4.5هزار ویدیو
109 فایل
همراهیتان موجب افتخار ماست خانوادگی عضو کانال مرکز فرهنگی شوید #قرآن_احکام #کلام_بزرگان_مسائل_روز #همسرداری #تربیت_فرزند #سبک_زندگی #با_شهدا #ترفند_خانه_داری #پویش_ها ادمین 👇 @admin1_Markaz لینک کانال @MF_khanevadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#تنها_گریه_کن #قسمت_هفتاد_سه می‌گفت:《 حاج آقا! یعنی شما میگی چون سنّم کمه، برای خدمت به اسلام و ای
آمد جلوتر و ایستاد در مسیر باریکه‌ی نور راهرو. چشم هایم را تنگ کردم و خیره شدم به صورتش. صورت محمد نبود. یک چهره‌ی استخوانی سیاه بود؛ با گونه‌هایی فرو رفته. دو سه تا پلک زدم تا بهتر ببینم. صدایش صدای محمد بود، وقتی پرسید بیام تو؟ از جلوی در کنار رفتم و تکیه دادم به دیوار راهرو تا بیاید داخل. تازه زیر نور لامپ دیدم چه به روزش آمده. زدم پشت دستم و گفتم:《 محمد! چرا این شکلی شدی؟》 خندید؛ کم جان و بی‌رمق. محاصره شدیم؛ نه راه پس داشتیم، نه پیش. مانده بودیم وسط نمکزار از یک طرف بدن شهدا مانده بود روی زمین، از یک طرف ناله‌ی زخمی‌ها بلند بود. به هم قول دادیم دوام بیاوریم. فکر میکردیم یکی دو روز بیشتر طول نمی‌کشد، ولی کشید. نه غذایی برای خوردن داشتیم، نه آب. خستگی عملیات، گرسنگی، تشنگی، هراس، بی‌خبری، عاقبتی که معلوم نبود کارمان به کجا می‌کشد، همه دست به دست هم داده بودند تا یک دقیقه، به اندازه‌ی یک ساعت کش بیاید. هم جسممان تحلیل می‌رفت، و هم روحیه‌مان. خصوصاً وقتی ناله‌ی زخمی‌ها یکی یکی تمام می‌شد و آمار شهدا بالا می‌رفت. آفتاب می‌تابید روی تنمان، بی اینکه سرپناهی داشته باشیم. سرمای شب مچاله‌مان می‌کرد، بی اینکه بتوانیم چاره‌ای کنیم. فقط توکل و تحمل کردیم و دوام آوردیم. سوی چشم‌هایمان ضعیف شد. بدنمان از رمق افتاد و بعد از پنج روز، بچه ها محاصره را شکستند. از سیصد نفر، مانده بودیم هفتاد نفر؛ از هفتاد نفر، یکی‌اش من. خدا محمد را برای سومین بار به من بخشید. محمد وقتی داشت این‌ها را بعد از چندین روز تعریف می‌کرد، هنوز صدایش می‌لرزید. آن‌قدر زار و رنجور بود که فکر کردم همین حالاست که نشسته، نقشِ بر زمین شود. از همان روز کار و بارم شد محمد. تمام توانم را گذاشتم و هرچیزی را که فکر می‌کردم برایش قوت دارد. فراهم کردم. قول داده بودم زود سرپا شود؛ بشود همان محمد تروفرز قبلی که توانسته بود از فرمانده نمره قبولی بگیرد. میوه و آبمیوه تازه طبیعی، عصاره گوشت، ماهیچه، ماهی و دل و قلوه کبابی، از هر چیزی که می‌توانستم، دریغ نکردم. هرکس حال محمد را می‌دید، سرزنشم می‌کرد. می‌گفت:《 ببین بچه‌‌ات را به چه روزی انداخته‌ای!》یا ازم می‌پرسید:《 اشرف سادات! از بچه‌ات سیر شدی؟》 یک‌طوری با من حرف می‌زدند که انگار سلامت بچه‌ام برایم مهم نبود. چی می‌دانم! لابد پیش خودشان فکر می‌کردند به این هم می‌گویند مادر؟ حالا کسی نبود بهشان بگوید ما محمد را مجبور به رفتن نکردیم. خودش دوست داشت. گاهی با خودم می‌گفتم کاش باد به گوششان نرساند که محمد دلش می‌خواهد زودتر قوت بگیرد و دوباره اعزام شود. تقریبا چهل روز طول کشید تا رنگ رخش جا بیاید. آب زیر پوستش برود و چشم‌هایش رمق پیدا کنند. در تمام این روزها، هی توی دل من و محمد را خالی کردند. هی پیغام فرستادند با بچه بد کردی که فرستادی جلوی گلوله. گفتند و گاهی توی دل محمد را خالی کردند، ولی من یک تنه ایستادم کنار محمد و گفتم:《 مادر! غصه نخوریا. گوشِت هم به حرفای اینا نباشه. به هیچی فکر نکن، خودم خدمتت رو می کنم 》 ... 💞@MF_khanevadeh