eitaa logo
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
1.5هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
5.5هزار ویدیو
130 فایل
همراهیتان موجب افتخار ماست خانوادگی عضو کانال مرکز فرهنگی شوید #قرآن_احکام #کلام_بزرگان_مسائل_روز #همسرداری #تربیت_فرزند #سبک_زندگی #با_شهدا #ترفند_خانه_داری #پویش_ها ادمین 👇 @Gorbanzadeh_m لینک کانال @MF_khanevadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#تنها_گریه_کن #قسمت_هفتاد همین‌طور هم شد. شاید فکر می‌کردیم حالا یک‌بار می‌رود و دستش می‌آید و سخت
اشک شره کرد روی صورتم و برای اینکه محمد نبیند و ناراحت نشود، زود دستم را کشیدم روی گونه‌ام. همراه نفس عمیقی گفتم:《 خدایا شکرت.》رفتیم طرفم اتوبوس‌ها. آن‌قدر شلوغ بود و گُله به گُله آدم ایستاده بود که نمی‌شد راحت حرکت کرد. سنگینی ساک محمد از حجمش پیدا بود. ساک را یک گوشه که خلوت‌تر بود، کنار پای من زمین گذاشت و با سلامِ یکی از رفقایش، سرش چرخید پی صدا. دست دادند و پسر، دست محمد را رها نکرد؛ کشید و برد پیش باقی جوان‌ها. آن‌قدر شیطنت می‌کردند و از سروکول هم بالا می‌رفتند که فکر می‌کردی خبر ندارند مقصد این ماشین‌ها کجاست. حال و روز آنهایی هم که برای بدرقه آمده بودند، گفتن ندارد؛ دلواپس عزیزانشان بودند و مدام ذکر می‌گفتند. دلم می‌خواست بایستیم تا رفتن اتوبوس‌ها را ببینم و چند قدم کنار ماشینی که محمد سوار می‌شود، راه بروم و برایش دست تکان بدهم، ولی نمی‌توانستم. کارها توی خانه روی زمین مانده بودند و اگر خودم بالا سرشون نبودم، به سرانجام نمی‌رسید. محمد و رفقایش را که دور هم دیدم، دلم آرام شد و خیالم راحت. صدایش زدم. قبل از اینکه حرفی بزنم، خودش خواست برگردم خانه. دستم را انداختم دور گردنش و سرش را جلو کشیدم؛ پیشانی‌اش را بوسیدم. خودش را از بغلم کشید بیرون. خجالت بود یا حیا یا شوق و بیقراری از اینکه بلاخره به آرزویش رسیده بود، نمی‌دانم؛ فرقی هم نمی‌کرد. از خداحافظی‌های پُرسوز و گداز خوشم نمی‌آمد. مگر فقط بچه‌ی من بود که می‌رفت؟ یک نگاه به دور و برم کردم و دلم را سپردم دست خدا مختصر و سریع خداحافظی کردیم. راه افتادم سمت خانه. توی راه هزار فکر و خیال دلم را جوید. قدم‌هایم را بلند بر می‌داشتم تا زودتر از آنجا دور شوم. آمدم کنار خیابان، دستم را بلند کردم و یک تاکسی ایستاد. باید زودتر می‌رسیدم خانه. دوباره خودم را توی کار غرق می‌کردم تا کمتر به محمد فکر کنم. با این حال، گاهی به خودم می‌آمدم و می‌دیدم محمد تمام فکرم را گرفته؛ اینکه کجاست، چه می‌کند، توانسته خوب بخوابد، مریض نشده. نمی‌خواستم توی این حال و هوا بمانم. کار زیاد بود و وقت کم. حالا دیگر فکر می‌کردم از این همه وسیله و تنقلات و خوراکی و پوشیدنی‌ای که می‌فرستیم برای رزمنده‌ها، شاید یکی‌اش هم به دست محمد برسد. نمی‌رسید هم، غمی نبود. همه‌ی آن بچه‌ها برایم با محمد فرقی نداشتند؛ هر کدام، عزیز یک خانواده بودند. روزهای کوتاه پاییز کش آمدند تا بگذرند. سحر بود. بلند شدم و داشتم وضو می‌گرفتم که زنگ خانه صدا کرد؛ خیلی کوتاه، و زود قطع شد. زنگ این خانه زیاد به صدا در می‌آمد، ولی آن موقع از شبانه روز که هنوز اذان صبح را نگفته بودند، سابقه نداشت. چادر رنگی انداختم سرم و رفتم پشت در. دعا دعا کردم هر کسی هست، دوباره دست نگذارد روی زنگ و بچه‌ها را بد خواب کند. از همان پشت در پرسیدم:《 کیه؟》کوچه خلوت بود. صدایم با اینکه خیلی بلند نبود، راحت رسید به آن طرف و وقتی جواب داد، با زنگِ صدایش گل از گلم شکفت. ..... 💞@MF_khanevadeh