#لیلی_سر_به_هوا☕🍁
#قسمت_دوازدهم
مبینا پکر شد و بعد از خداحافظی با آن دو بدون ذره ای توجه به عاطفه به سمت در رفت. عاطفه که واقعا حوصله اش نمی کشید از زینب خانم و مسئول حوزه خداحافظی کرد و پشت سرش به راه افتاد.
مبینا کفشش را برداشت و بدون خداحافظی با بقیه ی خادمان به سمت در خروجی رفت. عاطفه که از رفتار مبینا کلافه شده بود، بعد از خداحافظی با هدیه، دنبالش به راه افتاد. از برخورد مبینا، خیلی ناراحت بود و وقصد داشت در زمان مناسب اشتباه اش را به او گوشزد کند. با صدای نسبتا بلندی مبینا را صدا زد که چند نفر از آقایان به سمتش برگشتند. زیر لب با خودش غز می زد.
مبینا ست که بر می گردین نگاه می
کنین؟! قدم هایش را تند تر کرد که به مبینا رسید. چادرش را به آرامی گرفت که مبینا به طرف او برگشت. با عصبانیت رو به او گفت: چیه؟ چرا بلند صدام می کنی؟ همه فهمیدن اسمم چیه!
- مگه شما ها اسمتون -
- مبينا! چته تو دختر؟!
من هیچیم نیست.
عاطفه که از عصبانیت در مرز منفجر شدن بود، سعی کرد پنج ثانیه ای نفس بگیرد و بعد شروع به حرف زدن کند. خودش می دانست اگر از عصبانیت حرفی را بگوید، حتما پشیمان خواهد شد. در واقع این زمان را به مبینا هم داده بود که به اشتباه اش فکر کند.
- ببین مبینا! من چند بار بهت گفتم تا دیپلم نگیری، نمی تونی وارد حوزه بشی؟ دختر مگه حالا چی شده؟ سه سال دیگه می تونی بری. واقعا نمی فهمم چرا این طوری می کنی؟!
#ادامه_دارد
💞@MF_khanevadeh
🔴 #بخشیدن_همسر
💠 از دستش خیلی ناراحت بودم. منتظر نشسته بودم تا برگردد. کلی حرف آماده کرده بودم، اما وقتی دیدمش زبانم بند آمد. مجید آمد و کنارم نشست و گفت: «میدونم ناراحتی. مسجد بودم. زیارت عاشورا خوندم و در سجدهی آخرش، از خدا خواستم بخاطر اینکه با خانمم بد حرف زدم منو ببخشه!»
شهید مجید کاشفی
📙فرهنگنامهشهدایسمنان،ج۸،ص۱۰۶
❣💍❣
💞@MF_khanevadeh
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#رمان_هفت_شهر_عشق #قسمت_نود_و_نه فرزندان عقیل از جا برخاستند و گفتند:《پناه به خدا می بریم، از اینک
#رمان_هفت_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_یک
شب از نیمه گذشته است. سپاه کوفه پس از ساعت ها رقص و پایکوبی به خواب رفته اند. اولین دستور امام این است که فاصله بین خیمه ها کم شود و خیمه زنان و کودکان در وسط قرار گیرد.
چرا امام این دستور را می دهد؟ باید اندکی صبر کنیم.
خیمه ها با نظمی جدید و نزدیک به هم برپا می شود. امام دستور می دهد تا سه طرف خیمه ها، خندق(چاله عمیق) حفر شود.
همه یاران شروع به کار می کنند. کاری سخت و طاقت فرساست، فرصت هم کم است.
در تاریکی شب همه مشغول کاراند. عدّه ای هم نگهبانی می دهند تا مبادا دشمن از راه برسد. کار به خوبی پیش می رود و سرانجام سه طرف اردوگاه، خندق حفر می شود.
امام از چند روز قبل دستور داده بود تا مقدار زیادی هیزم از بیابان جمع شود. اکنون دستور می دهد تا هیزم ها را داخل خندق بریزند.
با آماده شدن خندق یک مانع طبیعی در مقابل هجوم دشمن ساخته شده و امام از اجرای این طرح خشنود است.
امام به یاران خود می گوید:《فردا صبح وقتی که جنگ آغاز شود، دشمن تلاش می کند که ما را از چهار طرف مورد حمله قرار دهد، آن هنگام این چوب ها را آتش خواهیم زد و برای همین دشمن فقط از رو به رو می تواند به جنگ ما بیاید》.
حالا می فهمم که امام از این طرح چه منظوری دارد.
برنامه بعدی، آماده شدن برای شهادت است. امام از یاران خود می خواهد عطر بزنند و خود را برای شهادت آماده کنند.
فردا روز ملاقات با خداست. باید معطّر و آراسته و زیبا به دیدار خدا رفت.
نگاه کن! امشب ، بریر، چقدر شاداب است! او زبان به شوخی باز کرده است.
او نگاهی به دوست خود عبدالرّحمان می کند و می گوید:《فردا، جوان و زیبا، در آغوش حُور بهشتی خواهی بود》. آری، زلف حوران بهشتی در دست تو خواهد بود. از شراب پاک بهشتی، سرمست خواهی شد. البته تو خود می دانی که وصال پیامبر صلی الله علیه و آله و حضرت علی علیه السلام برای او از همه چیز دلنشین تر است!
عبدالرّحمان با تعجّب به بُرَیر نگاه می کند:
_ بُرَیر، هیچ گاه تو را چنین شوخ و شاداب ندیده ام. همواره چنان با وقار بودی که هیچ کس جرات شوخی با تو را نداشت. ولی اکنون...
_ راست می گویی، من و شوخی این چنینی! امّا امشب، شب شادی و سرور است. به خدا قسم، ما دیگر فاصله ای با بهشت نداریم.
فردا روز وصال است و بهشت در انتظار ماست. از همه مهمتر، فردا روز دیدار پیامبر صلی الله علیه و آله است، آیا این شادی ندارد؟
عبدالرّحمان می خندد و بریر را در آغوش می گیرد. آری اکنون هنگامه شادمانی است. اگر چه در عمق این لحظات شاد، امّا کوتاه غصّه تنهایی حسین 'علیه السلام' و تشنگی فرزندانش موج می زند.
نافع بن هلال از خیمه بیرون می آید، می خواهد کمی قدم بزند که ناگهان سایه ای به چشمش می آید. خدایا او کیست؟ نکند دشمن است و قصد شومی دارد. نافع شمشیر می کشد و آهسته نزدیک می شود.
_ کیستی ای مرد و چه میکنی؟
_ نافع، من هستم، حسین!
_ مولای من، فدایت شوم. در دل این تاریکی کجا می روید. نکند دشمن به شما آسیبی برساند.
_ آمده ام تا میدان نبرد را بررسی کنم و ببینم که فردا دشمن از کجا حمله خواهد کرد.
امام حسین 'علیه السلام' دست نافع را می گیرد و به او می فرماید:
_ فردا روزی است که همه یاران من کشته خواهند شد.
_ راست می گویی. فردا وعده خدا فرا می رسد.
_ اکنون شب است و تاریکی و جز من و تو هیچ کس اینجا نیست. آنجا را نگاه کن! نقطه کور میدان است، هر کس از اینجا برود هیچ کس او را نمی بیند؛ اینک بیا و جان خود را نجات بده، من بیعت خود را از تو برداشتم، برو.
عرق سردی بر پیشانی نافع می نشیند، پاهایش سست می شود و روی زمین می افتد. ناگهان صدای گریه اش سکوت شب را می شکند.
_ چرا گریه می کنی؟ فرصت را غنیمت بشمار و جان خود را نجات بده.
_ ای فرزند پیامبر! به رفتنم می خوانی؟ من کجا بروم؟ تا جانم را فدایت نکنم، هرگز از تو جدا نخواهم شد. شهادت در راه تو افتخاری است بزرگ
#قسمت_صد_و_دو
امام دست بر سر نافع می کشد و او را از زمین بلند می کند و باهم به سوی خیمه ها می روند. امام وارد خیمه خواهر می شود و نافع کنار خیمه منتظر امام می ماند.
صدایی به گوش نافع می رسد که دلش را به درد می آورد. این زینب علیهاالسلام که با برادر سخن می گوید:
《برادر! نکند فردا، یارانت تو را تنها بگذارند؟》
نافع تاب نمی آورد و اشک در چشم های او حلقه
می زند. عجب! عمّه سادات در اضطراب است.
چنین شتابان کجا می روی؟ صبر کن من می خواهم با تو بیایم. آنجا، خیمه حبیب بن مظاهر، بزرگ این قوم است. نافع وارد خیمه می شود. حبیب در گوشه خیمه مشغول خواندن قرآن است.
نافع سلام می کند و می گوید:《ای حبیب! برخیز دختر علی نگران فرداست؟ باید به او آرامش و اطمینان بدهیم، برخیز حبیب!》
حبیب از جا بر می خیزد و با شتاب به خیمه دوستانش می رود. همه را خبر می دهد و از آنها می خواهد تا شمشیرهای خود را بردارند و بیایند.
می خواهی چه کنی ای حبیب؟
همه در صف ه
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#رمان_هفت_شهر_عشق #قسمت_نود_و_نه فرزندان عقیل از جا برخاستند و گفتند:《پناه به خدا می بریم، از اینک
ای منظّم به سوی خیمه حضرت زینب علیهاالسلام می رویم ایشان و همه زنانی که در خیمه بودند متوجه می شوند که خبری شده، سراسیمه بیرون می آیند. یاران حسین 'علیه السلام' به صف ایستاده اند:
_سلام، ای دختر علی! سلام ای یادگار فاطمه! نگاه کن، شمشیرهایمان در دستانمان است. ما همگی قسم خورده ایم که آنها را بر زمین نگذاریم و با دشمن شما مبارزه کنیم. ای جوانمردان، فردا از حریم دختران پیامبر دفاع کنید.
همه یاران با شنیدن سخن حبیب اشک می ریزند. قلب زینب علیهاالسلام آرام شده و به وفاداری شما یقین پیدا کرده است.
اکنون به سوی خیمه های خود باز گردید ! دیگر چیزی تا اذان صبح نمانده است. کم کم شب عاشورا به پایان نزدیک می شود.
پروانه های عاشق
الله اکبر، الله اکبر!
صدای اذان صبح در دشت کربلا طنین انداز می شود. امام حسین 'علیه السلام' همراه یاران خود به نماز می ایستند.
خدایا! تو پناه من هستی و من در سختی ها به یاری تو دل خوش دارم. نماز تمام می شود و امام دست به دعا بر می دارد:《خوبی ها و زیبایی ها از آن توست و تو آرزوی بزرگ من هستی》.
یاران خوبم! آگاه باشید که شهادت نزدیک است، شکیبا باشد و صبور.
سپس ایشان بر می خیزد و رو به یاران خود می گوید:
《وعده خداوند نزدیک است. یاران من! به زودی از رنج و اندوه دنیا آسوده شده و به بهشت جاودان رهسپار می شوید》.
همه یاران یک صدا می گویند:《ما همه آماده ایم تا جان خود را فدای شما نماییم》.
با اشاره امام، همه بر می خیزند و آماده می شوند. امام نیروهای خود را به سه دسته تقسیم می کند.
دسته راست، دسته چپ و دسته میانه. زهیر فرمانده دسته راست و حبیب بن مظاهر فرمانده دسته چپ لشکر می شوند و خود حضرت نیز، در قلب لشکر قرار می گیرد.
پروانه ها آماده اند تا جان خود را فدای شمع وجود امام حسین 'علیه السلام' کنند.
امام پرچم لشکر را به دست برادرش عبّاس می دهد. او امروز علمدار دشت کربلاست.
عمرسعد به شمر می گوید: به نزدیکی خیمه های حسین برو و وضعیّت آنها را بررسی کن و برای من خبر بیاور.
شمر، سوار بر اسب می شود و به سوی اردوگاه امام پیش می تازد.
آتش!
خدایا! چه می بینم؟ سه طرف خیمه ها پر از آتش است. گودالی عمیق کنده شده و آتش از درون آنها شعله می کشد.
یک طرف خیمه ها باز است و مقابله آن، لشکری کوچک امّا منظّم ایستاده است. آنها سه دسته نظامی اند. شیر مردانی که شمشیر به دست آماده اند تا با تمام وجود از امام خویش دفاع کنند.
او می فهمد که دیگر نقشه حمله کردن از چهار طرف، عملی نیست.
شمر عصبانی می شود. از شدّت ناراحتی فریاد می زند:《ای حسین! چرا زودتر از آتش جهنّم به استقبال آتش رفته ای؟》
سخن شمر دلها را به درد می آورد. شمر چه بی حیا و گستاخ است. مسلم بن عَوسجه طاقت نمی آورد.
تیری در کمان می نهد و می خواهد حلقوم این نامرد را نشانه رود.
مولای من، اجازه می دهی این نامرد را از پای در آورم.
نه، صبر کن، دوست ندارم آغاز گر جنگ ما باشیم
#ادامه_دارد
#شبتون_شهدایی
💞@MF_khanevadeh
❤️🤍💚 ﷽ 🦋🦋🦋
✋ #سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلامُ عَلی وَلِیِّ اللَّهِ وَ ابْنِ اَوْلِیآئِهِ...
🌱سلام بر تو ای مولایی که همچون پدران پاکت، بر ذره ذره این عالم ولایت داری.
🌱سلام بر تو و بر روزی که زیر پرچم ولایت تو جهان آباد خواهد شد.
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
🍃🍃🍃هر صبح یک حدیث
پيامبرخدا صلي الله عليه و آله:
مِهر خداوندى از آنِ كسى باد كه فرزند خود را در نيكو شدنش يارى دهد.
روايتگر حديث مى گويد: به حضرت عرض كردم: چگونه مى تواند او را در نيكو شدنش يارى دهد؟
حضرت فرمودند:
🔸كارى را كه بآسانى انجام داده است از وى بپذيرد؛
🔹 از كارى كه انجام دادن آن برايش سخت است درگذرد؛
🔸او را به كارى بيش از توانش وا ندارد؛
🔹 و وى را نادان نپندارد
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
💞@MF_khanevadeh
📩 سیزده آبان هم تجسم شرارت آمریکاست و هم تجسم ضربه خوردن و مغلوب شدن آمریکا
🔻 رهبر انقلاب، امروز در دیدار دانشآموزان: سیزدهم آبان یک روز تاریخی است، هم تاریخی است، هم تجربهاندوز و تجربهآموز است.
تاریخی است یعنی اینکه در این روز حوادثی اتفاق افتاده که در تاریخ ماندنی است این حوادث فراموش شدنی نیست، نباید هم فراموش بشود.
تجربهآموز است چون به خاطر همین حوادث، یک واکنشهایی به وجود آمده است که آن واکنشها برای ما، برای آیندهی کشور، برای آیندهی عمرخودتان، برای آیندهی ملتتان درس است. از این تجربهها استفاده کنید. آینده مال شماهاست دیگر. این روز هم تجسم شرارت آمریکاست، هم تجسم ضربه خوردن آمریکاست، هم مغلوب شدن آمریکاست، یعنی این کسانی که خیال میکنند آمریکا یک قدرت دست نخوردنی است، به حوادث این روز که نگاه کنیم، معلوم میشود نه، کاملاً آسیبپذیر است. ۱۴۰۱/۰۸/۱۱
🏷 #بسته_خبری | #دیدار_دانش_آموزان
💞@MF_khanevadeh
❤️🤍💚 ﷽ 🦋🦋🦋
#زنان_بدانند
❣برای مردی که گرسنه از کار برگشته دلبری یعنی؛ میز غذای خوش عطر و بو😋😉
❣برای مردی که میخواهد فکر کند
دلبری یعنی؛ به حریم تنهایی اش وارد نشوی...😜
❣برای مردی که خسته است
دلبری یعنی؛ آغوش باز تو.🤗😘
👌دانستن و عمل کردن به این قواعد
کار دلبری را سخت میکند؛
وگرنه چشم و ابرو رفتن و
صدا را کش دادن و
با ادا و اصول حرف زدن و راه رفتن
را هر کسی میتواند یک روزه یاد بگیرد..😒
💞@MF_khanevadeh
🔶🔹#ترفندخانه_داری
🔆 یه ترفند جالب واسه معلق موندن تخم شربتے
مقداریتخم شربتے رو سه ساعت با آبجوش خیس کنید
داخل مخلوط کن بریزین و چند تا پالس بزنین
از تخم شربتے داخل لیوان یا شیشه مورد نظر بریزین
در صورت دلخواه میتونین کمے عسل بریزین
دیگه وقتشه هم بزنید و از این نوشیدنے گوارا و خوشرنگ لذت ببرید❤️
💞@MF_khanevadeh
❤️🍃❤️
#همسرانبخوانند
اکثر مشکلات زناشویی از رختخواب بلند میشود
رابطه جنسی سالم می تواند به عنوان چسب زندگی عمل کند و خیلی از تعارضات و تنش های بین زن و شوهر را کاهش بدهد.
آمارها نشان می دهد که خیلی از طلاق ها به دلیل عدم رضایت جنسی است.
وقتی که زن و شوهر نتوانند نیازهای همدیگر را برطرف کنند زودرنج و شکننده می شوند. زود از کوره در می روند. به کوچکترین مسئله گیر میدهند
ولی اگر این نیاز ارضا شود؛ زوجین یک احساس سبکی دارند که موجب تخلیه هیجانی آنها می شود و انرژی مضاعف می گیرند. به راحتی از کنار عیوب همدیگر رد میشوند و همدیگر را با تمام نقایص دوست دارند.
برای زن رابطه عاطفی مقدمه رابطه جنسی است
ولی برای مردان رابطه جنسی مقدمه رابطه عاطفی است. یعنی مرد به دلیل اینکه نیاز جنسی اش برطرف شده محبت بیشتری به همسرش می ورزد.
💞@MF_khanevadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در شادی به روی مردم دنیا واشد
مولد غنچه شد و فصل اقاقی ها شد
ماه زیبای مدینه تو دل تاریکیا
کودکی، لاله رخی، میوه هفت آسمونا
کودکی با همه خصلت مردان خدا
پسر پاک نقی هَدِیّه خوب خدا
یا حسن عید تو امروزِ وُ دل عیدی می خواد
عیدیمون باشه همین که آقامون مهدی بیاد
ولادت با سعادت امام حسن عسکری علیه السلام مبارک باد
🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
💞@MF_khanevadeh
#لیلی_سر_به_هوا☕🍁
#قسمت_سیزدهم
مبینا به فکر فرو رفت. به عاطفه حق می داد؛ رفتار بچه گانه ای از خود نشان داده بود. عاطفه که سکوت مبینا را دید به چهره ی معصوم و زیبایش چشم دوخت. صورتی کشیده که بر خلاف دورانی که در آن قرار
داشت، هیچ جوشی نداشت، چشمان عسلی که عاطفه همیشه به آن ها حسودی می کرد و این را به خود مبینا هم گفته بود، دماغی متناسب با صورتش داشت که مبینا همیشه می گفت: دوسش ندارم به صورتم نمیاد! که عاطفه هم در جوابش می گفت: آره دیگه خوشی زده زیر دلت. همه چیت بیسته باید هم ایراد بگیری. او را خواهر خود می دانست و مانند خواهری دلسوز، سنگ مبینا را به سینه می زد. دوست نداشت دیگران درباره ی او فکر های اشتباهی بکنند. با تکان خوردن دستی جلوی صورتش، دست از نگاه کردن به او برداشت و گفت: حالا دو ساعت منتظر بمونیم تا تاکسی گیرمون بیاد. پسر عمو مصطفی باید تو رو برسونه خونه؛ ناسلامتی پدر
اصلا
شوهرته.
عاطفه خنده ای کرد و به مبینا گفت: آره! اصلا پدر شوهر؟ مبینا جلوی کسی از دهنت نپره، آبرومون بره کف پامون! - نه بابا حواسم هست. یک ربعی منتظر تاکسی ماندند؛ تقریبا تمام افرادی که به نماز جمعه آمده بودند جز خادمین، به خانه هایشان برگشته بودند. مهدی و پسر عمو مصطفی، پدر مهدی را دیدند که بعد از قفل کردن دروازه رو به آن ها کرد و گفت: سلام. خوب هستین؟ خانواده خوبن؟
- سلام. خیلی ممنون پسر عمو، شما خوب هستین؟ - منتظر ماشین هستین؟
- بله
بيايين من شما رو می رسونم.
- نه مرسی خودمون
💞@MF_khanevadeh
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
ای منظّم به سوی خیمه حضرت زینب علیهاالسلام می رویم ایشان و همه زنانی که در خیمه بودند متوجه می شوند
#رمان_هفت_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_سه
شمر باز می گردد و خبر می دهد که دیگر نمی توان از چهار طرف حمله کرد.
عمرسعد با تغییر در شیوه حمله، پرچم سیاه را به غلام خود می دهد. طبل آغاز جنگ، زده می شود و سپاه کوفه حرکت می کند.
《 ای لشکر خدا، پیش به سوی بهشت! 》این صدای عمرسعد است که در صحرای کربلا می پیچد. لشکر کوفه حرکت می کند و روبه روی لشکر امام می ایستد.
امام حسین رو به سپاه کوفه می فرماید:
《 ای مردم! سخن مرا بشنوید و و در جنگ شتاب نکنید. می خواهم شما را نصیحت کنم》.
نفس ها در سینه حبس می شود و همه منتظر شنیدن سخن امام هستند.
《 آیا مرا می شناسید؟ لحظه ای با خود فکر کنید که می خواهید خون چه کسی را بریزید. مگر من فرزند دختر پیامبر صلی الله علیه و آله نیستم.
سکوت بر تمام سپاه کوفه سایه افکنده است. هیچکس جوابی نمی دهد.
امام ادامه می دهد:《 آیا در این هم شک دارید که من فرزند دختر پیامبر شما هستم؟به خدا قسم، اگر امروز شرق و غرب دنیا را بگردید، غیر از من کسی را نخواهید یافت که پسر دختر پیامبر باشد. آیا من، خون کسی را ریخته ام که می خواهید اینگونه قصاص کنید؟ آیا مالی را از شما تباه کرده ام؟ بگوئید من چه کرده ام؟
سکوت مرگبار سپاه کوفه، ادامه پیدا می کند. امام حسین 'علیه السلام' فرماندهان سپاه کوفه را می شناسد، آنها شَبَث بن رِبعی، حجّار بن اَبجَر، قَیس بن اَشعَث هستند. اکنون آنها را با نام صدا می زند و می فرماید:《آیا شما نبودید که برایم نامه نوشتند و مرا به سوی شهر خود دعوت کردید؟ آیا شما نبودید که به من وعده دادید که اگر کوفه بیایم مرا یاری خواهید نمود؟》
همسفرم! به راستی که این مردم، چه قدر نامرد هستند. آنها امام حسین 'علیه السلام' را به کوفه دعوت کرده اند و اکنون در مقابلش شمشیر کشیده اند.
عمرسعد نگاهی به قیس بن اشعث می کند و با اشاره از او می خواهد که جواب امام را بدهد.
او فریاد می زند:《 ای حسین! ما نمی دانیم تو از چه سخن می گویی، امّا اگر بیعت با یزید را بپذیری روزگار خوب و خوشی خواهی داشت》.
امام در جواب می گوید:《 من هرگز با کسی که به خدا ایمان ندارد، بیعت نمی کنم》.
امام با این سخن چهره واقعی یزید را به همه نشان می دهد.
**
عمرسعد به نیروهای خود نگاه می کند. بسیاری از آنها سرشان را پایین انداخته اند. اکنون وجدان آنها بیدار شده و از خود می پرسند: به راستی، ما می خواهیم چه کنیم؟ مگر حسین چه گناهی کرده است؟
عمرسعد نگران می شود. برای همین، یکی از نیروهای خود را به نام ابن حَوزَه صدا می زند و با او خصوصی مطلبی را در میان می گذارد.
من نزدیک می روم تا ببینم آنها در مورد چه سخن می گویند. تا همین حد متوجه می شوم که عمرسعد به او وعده پول زیادی می دهد و او پیشنهاد عمرسعد را قبول می کند.
او سوار بر اسب می شود و با سرعت به سوی سپاه امام می رود و فریاد می زند:《 حسین کجاست؟ با او سخن دارم》.
یاران، امام را به او نشان می دهند و از او می خواهند سخن خود را بگوید. امام هم نگاه خود را به سوی آن مرد می کند و منتظر شنیدن سخن او می شود.
همه نگاه های دو لشکر به این مرد است. به راستی، او چه می خواهد بگوید؟
ابن حوزه فریاد می زند:《 ای حسین، تو را به آتش جهنّم بشارت می دهم.》
زخم زبان از زخم شمشیر نیز، دردناک تر است. نمی دانم این سخن با قلب امام چه کرد؟
دل یاران امام با شنیدن این گستاخی به درد می آید.
سپاه کوفه با شنیدن این سخن شادی و هلهله می کنند. بار دیگر شیطان در وجود آنها فریاد می زند:《 حسین از دین پیامبر خویش خارج شده، چون او از بیعت با خلیفه مسلمانان خودداری کرده است》.
حرّ ریاحی یکی از فرماندهان عمرسعد است. همان که با هزار سرباز راه را بر امام حسین 'علیه السلام' بسته بود.
او فرمانده چهار هزار سرباز است. لشکر او در سمت راست میدان جای گرفته و آماده حمله اند. حرّ از سربازان خود جدا می شود و نزد عمرسعد می آید:
_ آیا واقعا می خواهی با حسین بجنگی؟
_ این چه سوالی است که می پرسی. خوب معلوم است که می خواهم بجنگم، آن هم جنگی که سرِ حسین و یارانش از تن جدا گردد.
حرّ به سوی لشکر خود بر می گردد، امّا در درون او غوغایی به پاست. او باور نمی کرد کار به اینجا بکشد و خیال می کرد که سرانجام امام حسین علیه السلام' با یزید بیعت می کند، امّا اکنون سخنان امام حسین را شنیده است و می داند که حسین بر حق است.
#رمان_هفت_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_چهار
او فرزند پیامبر صلی الله علیه و آله است که این چنین غریب مانده است. او به یاد دارد که قبل از رسیدن به کربلا، در منزل شَراف، امام حسین 'علیه السلام' چگونه با بزرگواری، او و یارانش را سیراب کرد.
با خود نجوا می کند:《 ای حرّ! فردای قیامت جواب پیامبر را چه خواهی داد؟ این همه دور از خدا ایستاده ای که چه بشود؟ مال و ریاست چند روزه دنیا که ارزشی ندارد. بیا توبه کن و به سوی حسین برو》.
بار دیگر نیز، با خود گفت وگو می کند:《 مگر توبه من پذیرفت
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
ای منظّم به سوی خیمه حضرت زینب علیهاالسلام می رویم ایشان و همه زنانی که در خیمه بودند متوجه می شوند
ه می شود؟! من بودم که راه را بر حسین بستم و این من بودم که اشک بر چشم کودکان حسین نشاندم. اگر آن روز که حسین از من خواست تا به سوی مدینه بر گردد اجازه می دادم، اکنون او در مدینه بود. وای بر من! حالا چه کنم؟ دیگر بر گشتن من برای حسین چه فایده ای دارد. من بروم یا نروم، حسین را می کشند》.
این ندای شیطان است: ای حرّ! تو فرمانده چهارهزار سرباز هستی. تو ماموریّت خود را انجام داده ای. کمی صبر کن که جایزه بزرگی در انتظار تو است. ای حرّ! توبه ات قبول نیست، می خواهی کجا بروی. هیچ می دانی که مرگی سخت در انتظار تو خواهد بود. تا ساعتی دیگر، حسین و یارانش همه کشته می شوند.
حرّ با خود می گوید:《 من هرطور که شده باید به سوی حسین بروم. اگر اینجا بمانم جهنّم در انتظارم است》.
حرّ قدم زنان در حالی که افسار اسب در دست دارد به صحرای کربلا نگاه می کند. از خود می پرسد که چگونه به سوی حسین برود. دیگر دیر شده است. کاش دیشب در دل تاریکی به سوی نور رفته بودم. خدای من، کمکم کن!
ناگهان اسب حرّ شیهه ای می کشد. آری، او تشنه است. حرّ راهی را می یابد و آن هم بهانه آب دادن به اسب است.
یکی از دوستانش به او نگاه می کند و می گوید:
_ این چه حالتی است که در تو می بینم. سرگشته و حیرانی؟ چرا بدنت چنین می لرزد؟
_ من خودم را بین بهشت و جهنّم می بینم. به خدا قسم بهشت را انتخاب خواهم کرد، اگر چه بدنم را پاره پاره کنند.
حرّ با تصمیمی استوار، افسار اسب خود را در دست دارد و آرام آرام به سوی فرات می رود. همه خیال می کنند که او می خواهد اسب خود را سیراب کند. او اکنون فرمانده چهار هزار سرباز است که همه در مقابل او تعظیم می کنند.
او آنقدر می رود که از سپاه دور می شود. حالا بهترین فرصت است! سریع بر روی اسب می نشیند و به سوی اردوگاه امام پیش می تازد.
آنقدر سریع چون بادکه هیچکس نمی تواند به او برسد. اکنون وارد اردوگاه امام حسین 'علیه السلام' شده است.
او شمشیر خود را بر زمین می اندازد. آرام آرام به سوی امام می آید. هر کس به چهره او نگاه کند، در می یابد که او آمده است تاتوبه کند.
وقتی روبه روی امام قرار می گیرد می گوید:
_ سلام ای پسر رسول خدا! جانم فدای تو باد! من همان کسی هستم که راه را بر تو بستم. به خدا قسم نمی دانستم که این نامردان تصمیم به کشتن شماخواهند گرفت. من از کردار خود پشیمانم. آیاخدا توبه مرا قبول می کند؟
_ سلام برتو! آری، خداوند توبه پذیر و مهربان است.
آفرین بر تو ای حرّ!
امام از حرّ می خواهدکه از اسب پیاده شود،چرا که اومهمان است.
گوش کن! حرّ در جواب امام اینگونه می گوید:《 من آمده ام تا تو را یاری کنم. اجازه بده تا با کوفیان سخن بگویم》.
صدای حرّ در دشت کربلا می پیچد. همه تعجّب می کنند. صدای حرّ از کدامین سو می آید:《 ای مردم کوفه! شما بودید که به حسین نامه نوشتید که به کوفه بیاید و و به او قول دادید که جان خویش را فدایش می کنید. اکنون چه شده است که با شمشیرهای برهنه او را محاصره کرده اید؟
سپاه کوفه متعجّب شده اند و ندای بر حق حرّ را می شنوند. درحالی که سخنی از آنها به گوش نمی رسد.
سخن حق در دل آنها که عاشق دنیا شده اند، هیچ اثری ندارد. حرّ باز می گردد و کنار یاران امام در صف مبارزه می ایستد.
ساعت حدود نه صبح است و نیمی از یاران امام به شهادت رسیده اند و حالا نوبت پروانه های دیگر است.
حرّ نزد امام می آید و می گوید: ای حسین! من اولین کسی بودم که به جنگ تو آمده ام و راه را بر تو بستم. اکنون می خواهم اوّلین کسی باشم که به میدان مبارزه می رود و جانش را فدای شما می کند. به امید آنکه روز قیامت اوّلین کسی باشم که با پیامبر صلی الله علیه و آله دست می دهد.
من وقتی این کلام را می شنوم به همّت بالای حرّ آفرین می گویم! به راستی که تو معمّای بزرگ تاریخ هستی! تا ساعتی قبل در سپاه کفر بودی و اکنون آنقدر عزیز شده ای که می خواهی روز قیامت اوّلین کسی باشی که با پیامبر صلی الله علیه و آله دست می دهد.
#ادامه_دارد
#شبتون_پراز_یاد_خدا
💞@MF_khanevadeh
🔸 ﷽ | هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ السَّكِينَةَ فِي قُلُوبِ الْمُؤْمِنِينَ لِيَزْدَادُوا إِيمَانًا مَعَ إِيمَانِهِمْ ۗ وَلِلَّهِ جُنُودُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ۚ وَكَانَ اللَّهُ عَلِيمًا حَكِيمًا
🔸 اوست که آرامش را در دل های مؤمنان نازل کرد، تا ایمانی بر ایمانشان بیفزاید. و سپاهیان آسمان و زمین فقط در سیطره مالکیّت و فرمانروایی خداست؛ و خدا همواره دانا و حکیم است.
« آیه ۴ سوره فتح »
#لبیک_یا_خامنه_ای 🇮🇷
🌿🌿هر صبح یک حدیث☘️☘️
💠 حضرت امام علی (علیهالسلام) :
ارزش هر انسان به چیزی است که نیک میداند.
📚 نهجالبلاغه، حکمت ۸۱
#حدیث
ولادت امام حسن عسکری علیه السلام مبارک باد
💞@MF_khanevadeh
💑 چگونه سختی ها و مشکلات زندگی را تحمـل کنیم؟
🔸گاهی برای اینکه مشکلات زندگی را تحمل کنید و یا در برابر برخی از نقص ها و عیوب همسرتان مشاجره و دعوا نکنید، سعی نمایید شرایط بدتر و سختتر از شرایط موجود را که در بسیاری از زندگی ها وجود دارد، تصور کنید.
🔸این کار، عامل شکرگزاری و صبوری شما نسبت به شرایط موجود است و البته سعی و تلاشتان را برای بهبود وضعیت و حل مشکلات ادامه دهید. مهم این است که وجود مشکلات و یا نقص های همسرتان، عاملِ سردی روابط و مشاجره نگردد.
💞@MF_khanevadeh
🌸🍃
🍃
🔖عناب ؛ تصفیه کننده خون
🔹بهترین نوع آن بزرگ سرخ رنگ پر گوشت و شیرین
🔸مزاج آن معتدل در گرمی و سردی و مایل به رطوبت است
🔹نرم کردن سینه وریه
🔸رفع خشونت صدا و سرفه و تنگی نفس ناشی از گرمی
🔹تصفیه کننده خون
🔸آماده دفع کردن اخلاط غلیظ در بدن
🔹تولید خون نیکو می کند
🔸تسکین التهاب تشنگی و حدت خون
🔹تسکین گرمی کبد کلیه و مثانه
🔸تسکین حرارت و درد معده و روده
🔹 ساییده آن با دانه همراه با آب سرد جهت رفع اسهال گرم
🔸جوشانده آن با سکنجبین مفید برای جوشهای ناشی از حرارت
❌نفاخ و مضر برای معدهی سردوتر
✅مصلح آن شکر مویز و گلاب
❌کم کننده منی و میل جنسی
✅مصلح آن عسل
🖊دكتر زهرا سرباز حسینی(متخصص طب سنتی ايراني
💞@MF_khanevadeh
🔻پرسش های کودکان (هیولا چیست؟)
🌱🌱آیا میتونم موقع خواب چراغو روشن بذارم؟ روح چیه؟
آیا موقع تاریکی یه هیولا توی اتاقم قایم میشه؟...🌱🌱
ادامه مطلب در لینک زیر👇👇👇
http://shamiim.ir/a/31107
💞@MF_khanevadeh
🔰راهپیمایی ۱۳ آبان خط پایان آشوب
#مرکز_فرهنگی_خانواده_آذربایجانشرقی
#سیزده_آبان_١۴٠١
#همه_می_آییم
❌❌ دعوتنامه مرکزفرهنگی خانواده آ.شرقی جهت حضور پرشور خانواده های عزیز در راهپیمایی ١٣ آبان ١۴٠١❌❌
🔹بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
« آمریکاییها و گرایش آمریکایی از این روز مهم و تجمعات همدلانه و وحدتبخش آن، خشمگین و اعصابشان خُرد میشود چرا که این روز هم تجسم شرارتهای آمریکا است و هم تجسم و اثبات آسیبپذیری و امکان مغلوب شدن آمریکا.»
رهبر معظّم انقلاب اسلامی حضرت آیهالله العظمی امام خامنهای مدّظلّهالعالی– ۱۴۰۱/۰۸/۱۱
💢خیزش سراسری ملت ایران علیه آمریکا و ایادی آشوبگر داخلی در راهپیمایی ۱۳ آبان
🔻امسال در حالی به استقبال یوم الله ۱۳ آبان میرویم که شاهد جنگ تمام عیار ترکیبی استکبار جهانی علیه ملت ایران هستیم. که تنها گوشهای از جنایات آنها، به خاک و خون کشیدن #شاهچراغ بود.
🚩 دست به دست هم، #متحد و #یکپارچه به همراه خانواده به صحنه خواهیم آمد!
📍 مراسم صبح روز جمعه از ساعت ۹:۳۰ تا هنگام نماز ظهر جمعه در خیابانهای اصلی شهرهای سراسر کشور برگزار خواهد شد.
✅ #بصیرت
💞کانال مرکز فرهنگی خانواده آ.شرقی
🌐http://shamiim.ir
════༻💓༺════
💞@MF_khanevadeh
❇️ یازدهمین کنگره شعر فرهنگیاران ❇️
⏱زمان ارسال آثار 15 مهر الی 20 آبان 1401
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
جهت شرکت در مسابقه و مطالعه دستورالعمل روی لینک زیر کلیک کنید 👇👇👇
📎https://shamiim.ir/page/3102
💞 @MF_khanevadeh
#لیلی_سر_به_هوا☕🍁
#قسمت_چهاردهم
- نه مرسی خودمون می ریم. سلام برسونید. - باشه همچنین خدانگهدار.
بر خلاف آقا مصطفی، مهدی تنها به سلام و لبخندی اکتفا کرد و به سمت ال نودی که آن طرف خیابان پارک بود، رفت. مبینا با آرنج ضربه ای به پهلوی عاطفه زد و با خنده گفت: خنده ی یارو
رو دیدی؟
عاطفه خنده ای کوتاه کرد اما در دلش قیامت بر پا بود. با آمدن تاکسی هر دو آن ها سوار شدند. سرش را به شیشه های ماشین تکیه داد و باز هم به
فکر فرو رفت. مغزش همچون هاردی پر شده بود؛ دیگر کشش نداشت. هر لحظه فکر و ذکرش شده بود مهدی. هر چیزی می شد، اسمش در ذهن عاطفه می آمد. انگار ناخودآگاه ذهنش همه چیز را به او مرتبط می کرد.
مبینا که صورت غرق در فکر عاطفه را دید، حرفی نزد تا او را در خلوت خودش تنها بگذارد. کرایه را حساب کرد و همراه عاطفه پیاده شد. دلش نمی خواست هرگز دچار سرنوشت عاطفه شود. عاشقی آن هم در این سن و سال برایش غیر باور بود. تعجبی نداشت هیچ کس عشق او را در این سن و سال باور نمی کرد. از همه مهم تر مبینا، عاطفه را دختری مغرور و قدرتمند دانست. هیچ قت فکرش را نمی کرد که این دختر قوی دل ببند... قدم زنان به سمت مغازه رفتند تا با خرید هله و هوله از خجالت شکمشان در بیایید. مبینا که دل و دماغ خرید را در عاطفه نمی دید رو به او کرد و گفت: همین جا می مونی من خرید کنم برگردم؟
- آره. بی زحمت برام یه بطری آب بگیر!
- باشه خواهری! زیاد به خودت فشار نیار آخرش که. - مبینا! لطفا هیچی نگو!
#ادامه_دارد
💞@MF_khanevadeh