ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_407 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_408
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
برگشتم سمت در آپارتمان خونه ی فاطمه اینا زیر لب بسم الله گفتم و قدم گذاشتم داخل خونه
با ورودم به پارکینگ اپارتمان لامپهای حساس به وجود آدم روشن شدن و با چرخاندن نگاهم دور تا دور دیوارها ورودی آسانسور رو پیدا کردم
زهرا رو تو بغلم سفت تر گرفتم و پا گذاشتم به آسانسور نگاهی به شماره ها انداختم و یادم اومد آخرین بار فاطمه گفت طبقه ی چهار واحد پنج زندگی میکنیم
طبقه چهار رو زدم و رفتم بالا با باز شدن در آسانسور صدای بلندی ایجاد شد که زهرا ترسید و خودشو محکم تر به بغلم خودشو فشرد
روی موهاشو بوسه ای زدم و پا گذاشتم بیرون
همزمان در واحدشون باز شد و آقا محمد اومد بیرون تو لباس خونگی با اون شلوار گرم آبی رنگ که کناره اش خط سفید داشت، مهربان تر بنظر میرسید
_سلام خواهرم خوش اومدین قدم رنجه کردین
با خجالت سرمو انداختم پایین
_سلام آقا محمد شرمنده ام مزاحمتون میشم
دستاشو دراز کرد تا زهرا رو از آغوشم بگیره
_نفرمایید خواهرم این چه حرفیه بفرمایید داخل فاطمه خانم منتظر هستن
زهرا رو دادم دستش و خم شدم بند کفشمو باز کردم پشت سرش وارد خونه شدم
فاطمه در حالیکه گره روسریشو میبست از راهرو منتهی به اتاق خوابشون اومد بیرون و از همونجا گفت
_خیلی بیشعوری ماهورا جان فکر دل مارو نکردی گذاشتی رفتی
تعجب کرده بودم از گریه و خنده اش چقدر مهربون بود این خواهر شوهر
آقا محمد درحالیکه سر زهرا میبوسید گفت
_چه استقبال گرمی فاطمه خانوم زن داداشو ترسوندی که
فاطمه زیر لب غرغر کرد و محکم در آغوشم کشید کنار گوشم گفت
_بمیری که دل حیدر برات تیکه تیکه شد
خندیدم و صورتش رو غرق در بوسه کردم بعد از اینکه کلی ابراز دلتنگی کرد تعارفم کرد بشینم نگاهمو چرخوندم اطراف خونه آوا خانم رو ندیدم
قبل از اینکه سراغشو بگیرم فاطمه گفت خوابیده دختر شیرین زبونش
فاطمه بلند شد رفت تو آشپزخونه آقا محمد نگاهم کرد و گفت
_ماهورا خانم حیدر حسابی پیر شد از نبودن شما
سرمو انداختم پایین
_من چیزی ازم نمونده آقا محمد برای فدای دختر و همسرم کردن نمیدونم بتونم با رفتن حیدر و نبودنش کنار بیام یانه
کمی جا به جا شد و زیر لب گفت
_حیدر آدم تنها گذاشتن نیست برمیگرده هرجا بره نترسید اون لیاقت شهادت نداره
لبخند زدم و منتظر موندم تا فاطمه بیاد و اتفاقات روزهای گذشته رو باهم مرور کنیم
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
هدایت شده از ماهورآ ..🌙
الهی یه روزی انقدر دغدغه های خوبی بیاد تو زندگیامون که خراب کردن کار دیگران بشه مسخره ترین کار دنیا :)
پارت جدید تقدیم نگاهتون🌹
اینم نظر من راجع به این پارت ماهورا😁🌸
زیر لب بسم الله گفتم
شروع هر کاری با نام خدا
سلام خواهرم خوش اومدین قدم رنجه کردین
چقدر برخورد اقا محمد به دلم نشست که ماهورا رو خواهر خودش خطاب کرد و مثل بقیه خاندان ایزدی ماهورا رو بی جهت قضاوت نکرد
خیلی بیشعوری ماهورا جان
از همون محبتای کلامی هست دیگه😁
دل حیدر برات تیکه تیکه شد
نسبت عشق به من نسبت جان است به تن
تو بگو من به تو مشتاق ترم یا تو به من
حیدر حسابی پیر شد از نبودن شما
تو نبین ساکت و ارام نشستم کنجی
درد ناگفته زیاد است ولی محرم نیست
من چیزی ازم نمونده برای فدای دختر و همسرم کردن
نیازی با فداکاری نیست. به عهدت با امیرحیدر وفادار باش بقیه چیزا خود به خود حل میشه
نمیدونم بتونم با رفتن حیدر و نبودنش کنار بیام یا نه
ماهورا جان، الیس الله بکاف عبده؟
روز های گذشته رو با هم مرور کنیم
خب همگی اماده حرص خوردن باشین😁
[ وقتیتورفتهباشی،کاملنمیشودعشق
بعدازتوتاهمیشه،اینقصهناتماماست. ]
خسته نباشین رفقایی که تا اینجا خوندین😁💙
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_408 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_409
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
با اضافه شدن فاطمه به جمع من و آقا محمد کمی فضا صمیمانه تر شد و به درخواست آقا محمد روی زمین نشستیم دوره سینی چای
فاطمه برادرزاده اش را از دست آقا محمد برداشت و همونطور که باهاش بازی می کرد نگاهم کرد و گفت
_ماهورا نبودنت از زهر برای امیر حیدر سختتر بود هیچ وقت فکر نمی کردم امیر حیدر که هرگز جلوی ما احساساتی از خودش نشان نداده بود چه خوب چه بد چه زمان نوجوانی و جوانی چه حالا که ازدواج کرده و بچه دار شده به خاطر نبودن تو احساساتش را بروز بده
آهی کشید و ادامه داد
_چه شبهایی که خسته و کوفته ساعت سه صبح برمیگشت سرشو میذاشت کنار جانماز مامان و های های اشک میریخت
روی سر زهرا رو بوسید و گفت
_شبا وقتی برمیگشت بی حرفی سرشو میذاشت کنار سر زهرا و ساعتها بوش میکرد
هرچی ازش میپرسیدیم شام خوردی، میخوای بخوری با احترام میگفت نه میل نداره
فاطمه بغض کرده بود و یاداوری گذشته داشت دگرگونش میکرد
_بمیرم برای دل داداشم که تو همه حالتی حرمت نگهداره و حواسش به همه هست
نگاهم کرد و با فروبردن بغضش گفت
_ماهورا حیدر مراعات همه رو میکرد، پیش مامان ناراحتی نمیکرد پیش بابا گله نمیکرد و جواب محمد حسن رو هم نمیداد
سرشو با تاسف تکون داد و گفت
_بگردم براش که چقدر حرف شنید از خان داداش و زنش نفرین نمیکنم زهرا رو ولی از خدا میخوام تقاص مظلومیت حیدر رو ازش بگیره
آقا محمد معترض لیوان چایش رو گذاشت تو سینی و گفت
_فاطمه خانم خوبیت نداره اینجوری حرف زدن میدونی که حیدر هم راضی نیست
این حرفها با حرف امیرحیدر جور در نمیومد مگه نه اینکه از جای من خبر داشت پس این حجم از ناراحتی برای چی بود
فاطمه با تشر برگشت سمت آقا محمد و جواب داد
_ولم کن محمد تو که دیدی چجوری دل خان داداشمو خوردن سر اون دختره
فورا گردنمو چرخوندم سمت فاطمه و پرسیدم
_کدوم دختره؟
فاطمه دستی به صورتش کشید و لیوان چایش رو برداشت وگفت
_همون پرستاره، اولش که اصرار میکردن زهره بیاد از هدیه زهرا مراقبت کنه خودمو تیکه تیکه کردم تا تونستم محالفتمو به کرسی بنشونم
آقا محمد خندید فاطمه عصبی تر گفت
_یه خواهر ترشیده داره همیشه دوست داره بچسونتش به دمب حیدر ما
منم سرمو انداختم پایین و ریز ریز خندیدم در همون حالت پرسیدم
_پس پرستار زهرا رو کی معرفی کرد؟
ایشی کرد و گفت
_همین زهرا خانم معرفیش کرد از همکاراش بود نمیدونم چطور میرسید بیاد پرستاری کنه
آقا محمد مردونه از جا بلند شد و رو به فاطمه گفت
_بسه خانم کم کله پاچه بار بذار
فاطمه جیغ جیغ کرد و جواب داد
_بخدا راست میگم ماهورا اینا کمر همت بستن زندگیتو خراب کنن دو دستی حیدرو بچسب
نگاهمو سر دادم سمت لیوان توی دستم و گفتم
_نترس وقتی گریه های حیدر رو دیدی، نترس وقتی هنوزم منو میپذیره نترس وقتی یک طرف ماجرا امیرحیدره، نترس فاطمه جان حیدر کمر خم میکنه ولی کاری نمیکنه که کسیو دلخور کنه، حیدر برای دخترش گردن میذاره نمیذاره زیر دست کسی جز مادری بزرگ بشه که با تمام حرفهای پشت سرش، بازهم مورد تایید دل حیدره
لبخندی زدم و گفتم
_امیرحیدر هست اونیکه تو داری دربارش حرف میزنی
مکثی کردم و گفتم
_در تایید تمام وجنات خوب امیرحیدر چیزی پیدا نمیکنم جز اینکه بگم اون امیرحیدره نه کسی دیگه
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
هدایت شده از ماهورآ ..🌙
الهی یه روزی انقدر دغدغه های خوبی بیاد تو زندگیامون که خراب کردن کار دیگران بشه مسخره ترین کار دنیا :)
پارت جدید تقدیم نگاهتون🌹
اینم نظر من راجع به پارت ماهورا🌸
ماهورا نبودنت از زهر برای امیرحیدر سخت تر بود
گفت که اندرون من درد می خیزد
زیرا که تو در میان جان من وطن داری
سرشو میزاشت کنار سر زهرا و ساعتها بوش میکرد
بوی مادر رو از پارهی تن مادر استشمام میکرد
هر یک از ما اهنگ رنج کشیدن خودش را دارد
تو همه حالتی حرمت نگهداره و حواسش به همه هست
خیلی از ماها موقع عصبانیت و ناراحتی کنترل خودمون رو از دست میدیم و بعدش هم با جملهی "توی دعوا که حلوا خیرات نمیکنن" خودمون رو تبرئه میکنیم.
سرشو میزاشت کنار جانماز مامان و های های گریه میکرد
فی عینیک خلاصه الحزن البشریه
حیدر مراعات همه رو میکرد پیش مامان ناراحتی نمیکرد پیش بابا گله نمیکرد و جواب محمد حسن رو هم نمیداد
پس چرا کسی مراعات دل امیرحیدر رو نکرد و نمک روی زخمش پاشیدن...
تو نبین ساکت و ارام نشستم کنجی
درد ناگفته زیاد است ولی محرم نیست
چقدر حرف شنید از خان داداش و زنش
مرا به خیر تو امید نیست شر مرسان
مگه نه اینکه از جای من خبر داشت پس این حجم از ناراحتی برای چی بود
ماهورا جان! این رفتار امیرحیدر نشان دهنده این هست که با وجود اینکه میدونست تو کجایی و سایه به سایه دنبالت بود اما باز هم از دوری تو و دیدن سختی کشیدنت در عذاب بود
به این زودی فراموش کردی که گفت "تو تک تک لحظه هات داشتم جون میکندم که نکنه خار به پات و اشک غریبی بیاد از چشمت"
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست
اولش که اصرار میکردن زهره بیاد از هدیه زهرا مراقبت کنه
حرص نخور فاطمه جان! ۱۰۰ تا بهتر از زهره هم میاوردن دل امیرحیدر در گروی ماهورا بود
همین زهرا خانم معرفیش کرد
خدا از این زن داداشا نسیب گرگ بیابون نکنه😐😂
اقا محمد مردونه از جا بلند شد
مردونه بلند شدن دیگه چطوریاس🧐
باز هم مورد تایید دل حیدره
عشق و علاقه امیرحیدر تمام امید ماهورا هست
عاشقی را چه نیاز است به توجیه و دلیل
که تو ای عشق همان پرسش بی زیرایی
اون امیرحیدره نه کس دیگه
حسن یوسف دم عیسی ید بیضا داری
آنچه خوبان همه دارند تو یک جا داری
پارت بسیار زیبا و دلنشینی بود🌿
حسن ختام این پارت:
می رسد غم های بی پایان به پایان غم مخور
ممنون از اینکه خوندین💙✨
رمانهای در حال تایپ #نویسنده_سیین_باقری ✒
ماهورا👇💗
https://eitaa.com/joinchat/1630666843C14d42703da
الهه👇💖
https://eitaa.com/joinchat/3865641017C48a02fbb65
لینک گروه نقد و بررسی💝👇
https://eitaa.com/joinchat/2467692673C89eff2eced
نویسنده خانم سین باقری💚
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_409 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_410
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
تا نیمه های شب کنار همدیگه موندیم و از هر دری حرف زدیم به حدی که آقا محمد با خنده و احتیاطی که من ناراحت نشم دست گذاشت روی چشماش و گفت
_هردوی شما برای من قابل احترام هستین ولی دیگه نمیکشم پا به پای غیبت کردناتون بیدار بمون
فاطمه قندون رو برداشت گارد گرفت سمت شوهرش و با اعتراض گفت
_چرا فکر میکنی ما غیبت میکنیم؟
آقا محمد درحالیکه میرفت تا کنار آوا بخوابه تا ما راحت باشیم و هردو تو هال بخوابیم، جواب داد
_از اونجایی که زهرا خانم گناهی براش نموند همه رو شستین بردین رفت
تو خم راهروی اتاق آوا دستشو برد بالا و گفت
_شبتون بخیر، آبجی ماهورا با خیال راحت بخواب امیرحیدر امشب نمیاد
نگاه ناامیدی به گوشیم انداختم وقتی دیدم امیر حیدر نه زنگ زده و نه پیامی داده آه کشیدم و دراز کشید
فاطمه رفته بود مسواک بزنه زهرا هم تو بغلم خوابیده بود و دلم جایی حوالی اضطراب و استرس امیرحیدر میچرخید یعنی الان کجا بود جاش امن بود یا نه و هزار تا سوال دیگه که نمیدونم باید بهشون چه جوابی بدم
انگشتمو کشیدم روی گونه ی هدیه زهرا و زیر لب زمزمه کردم
_برای بابایی دعا کن هر جا هست سالم باشه دورت بگردم
همون لحظه فاطمه بالش و پتو به دست اومد کنار هدیه زهرا دراز کشید و گفت
_چی میگی با بچه ای که خوابه؟
روی کمر خوابیدم و دستمو بردم زیر سرم
_فاطمه امیر حیدر الان کجاست؟
بیخیال جواب داد
_اووووه هرجای عالم که باشه خدا پشت و پناهشه اگه بخوای به این چیزا فکر کنی دیوونه میشی دلتو بسپر به خدا عزیزم
روی پهلوش چرخید و موهای زهرا رو نوازش کرد و گفت
_حیدر بخاطر این طفل معصوم هم که باشه مواظب خودش هست روزهایی که نبودی و میومد خونه هدیه زهرا رو بغل میکرد و میگفت«بابا من اگه هنوزم سر پام بخاطر توهست و مادرت که امید دارم به آمدنش »
فاطمه با وحشت نگاهم کرد و گفت
_وای مامان نباید میفهمید که حیدر دنبالته وگرنه آشوبی میشد که نگو
با ناراحتی پرسیدم
_فاطمه چرا مامانت منو دوست نداره؟
فاطمه آهی کشید و گفت
_مامان خیلی دل مهربونی داره ولی خیلی دهن بینه اگه فامیل عیبش کنن تمام زندگیش رو بهم میریزه هعی نمیدونم ماهورا جان تو مامانو به امیر حیدر ببخش، به من ببخش، به بابا ببخش
قطره ی اشک سمجی که کنار چشمم جا خوش کرده بود غلت خورد و از لاله ی گوشم رسید روی بالش
چقدر بد شده بود برای حیدر و اعتبارش ازدواج با من و چقدر مهربون بود که حتی یک بار هم به روی من نیاورده بود
نمیدونم کی خوابم برده بود که با صدای آقا محمد بیدار شدم تند تند چشمام رو روی هم باز وبسته کردم تا ببینمش تو اون تاریکی داشت با گوشی حرف میزد
_سبحانی سر کوچه بمون میام نه خوب کاری کردی خبرم کردی باید میومدم اره الان میام
باعجله داشت اماده میشد که بره جایی میترسیدم خبری از جانب امیرحیدر باشه که این وقت شب داشت میرفت
روسریمو مرتب کردم که برم ازش بپرسم ولی دیر شده بود و در ساختمون رو کوبید بهم و رفت از صدای در زهرا بیدار شد و جیغ زد جوری گریه میکرد که میترسیدم دور از جون چیزی نیشش زده باشه
شور افتاد به دلم زهرا رو بغل گرفتم و نگاهمو دوختم به گوشیم که همچنان بی خبر بود از زنگ و پیامی از طرف حیدر
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜