ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_397 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_398
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
امیر حیدر به سرعت سرشو بالا گرفت و نگاه تندی به زهرا انداخت
چونه ام میلرزید و نمیدونستم باید چه جوابی به این همه بی احترامی بدم
نمیدونستم باید چه حرفی بزنم که دلم آروم بشه از طرفی هم میدونستم که امیرحیدر بهم این اجازه رو نمیده که جواب بدم که اگر این اجازه رو میداد از همون جلوی در جواب محمدحسن را داده بودم تا دیگه این مشکلات برام پیش نیاد
زهرا همچنان با پررویی تمام توی صورتم نگاه می کرد و هدیه زهرا رو توی بغلش میفشرد
چقدر حالم داشت گرفته میشد از این رفتارش
دوست داشتم بچمو از بغلش بگیرم مو از اینجا فرار کنم
محمدحسن همونطور که بی هدف برنامههای تلویزیونی را بالا و پایین می کرد با این حرف همسرش برگشت به سمت امیر حیدر و پوزخندی زد و گفت
_ اولین حرفی که همه ی فامیل و قراره بعدداز اووردن زنت با خودت، بهت بزنن همین حرف بود که زهرا خانم به زبون آورد چه جوابی براش داری؟
خانم ایزدی در حالی که کاسه سوپ رو با قاشق کوچکی هم میزد از تو آشپزخونه اومد بیرون و پا برهنه دوید وسط بحث و رو به محمدحسن گفت
_چرا امیر حیدر رو آزار میدی مادر، چه تاثیری داره امیر حیدر رو برنجونی ما ابرو دار تر از این حرف ها هستیم که بخوایم با زنی که چند ماه توی خونمون زندگی کرده و بچش شده نوه ما جوری برخورد کنیم که آبرومون بیشتر از اینها بره، اگه قرار باشه امیرحیدر کاری کنه نمیتونه با داد و هوار کردن کارشو انجام بده باید خیلی آروم مسئله رو تموم کنیم
پر استرس برگشتم سمت امیرحیدر و نگاهش کردم
اون همچنان سرش پایین بود و گاهی دستشو میکشید به ریش های بلند و مشکیش
چقدر دلم براش میسوزه که تا این حد بی دفاع شده بود در برابر حرف هایی که به حق زده می شد
محمد حسن هم انگار امروز دخیل بسته بود به پوزخند هایی که عمق وجود من رو میسوزاند
بازهم پوزخندی زد و رو به مادرش گفت
_ هه دلت خوشه مادر من، از این بی غیرتی که من رو به روم می بینم هیچ بخاری بلند نمیشه
امیرحیدر بدون اینکه توجهی به حرف محمد حسن داشته باشه رو به مادرش گفت
_بابا کجاست؟
خانم ایزدی هدیه زهرا رو از آغوش عروسش گرفت و گفت
_رفت تا پارک سر کوچه و برگرده کاری داری باهاش؟
حیدر سرشو تکون داد و گفت
_بله مادرجان اومدم خداحافظی
مادرش قاشق از دستش افتاد و زهرا چنگ انداخت به صورتش
برگشتم سمتش و سوالی نگاهش کردم
سرشو انداخت پایین و گفت
_به امیدخدا مجوز رفتن گرفتم با رفقا میریم ان شالله جهاد زاهدان خبر دارین که از اوضاع مرز
خانم ایزدی با ناله گفت
_آخر کار خودتو کردی؟
امیرحیدر سرشو آورد بالا و گفت
_اجازه ی شما روی چشم من جا داره
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
الهی یه روزی انقدر دغدغه های خوبی بیاد تو زندگیامون که خراب کردن کار دیگران بشه مسخره ترین کار دنیا :)
پارت جدید تقدیم نگاهتون🌹
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_398 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_399
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
مادر امیرحیدر با گریه جواب داد
_جان مادر کجا بری تو امید این بچه ای بدون تو چجوری بزرگ بشه چرا بهش فکر نکردی؟
چرا خانم ایزدی داشت تو این موقعیت هم دلمو خون میکرد چرا چنگ میزد وسط قلبم و خونمو میریخت
هدیه زهرا دختر من هم بود مگه من مادر نبپدم مگه من دل نداشتم مگه قرار نبود منو داشته باشه که اینجوری حرف میزد مگه دخترم بی کس شده بود که اینجوری به زبپن میاورد
نگاهی به امیر حیدر کردم و نگاهی به سمت زهرا و دخترم که زوم شده بودن روی صورت من دوست داشتم فریاد بزنم و بگم حرفی بزن نذار دلمو بشکنن مرد با غیرت
امیرحیدر سری بلند کرد و گفت
_مادرش بزرگش میکنه مادر نگرانی ندارم
پوزخند زهرا قلبمو آتیش زد
محمد حسن از جا بلند شد و با عصبانیت گفت
_حاشا به غیرتت خوش غیرت
امیرحیدر لبخندی زد و گفت
_جات روی سر منه
از اینهمه تواضع امیرحیدر خشمم گرفته بود رو به محمد حسن گفتم
_مُد شده مردا چارقد ببندن و خاله زنک باز در بیارن؟
چند ثانیه جمع در بهت فرو رفت حتی صدای نفس کشیدن های تند چند ثانیه قبل محمد حسن هم نمیومد
امیر حیدر سرشو انداخته بود پایین میدونستم رضایت نداره از اینکه من حرفی بزنم ولی ذیگه نمیتونستم سکوت کنم
محمد حسن که تو شوک بود و حرفی نمیزد زنش با عصبانیت از جا بلند شد و گفت
_بعیدنیست وقتی زنا بی خبر از شوهرشون میرن گشت و گذار و سه ماه پیداش نمیشه
اخمشو بیشتر کرد و گفت
_محمد حسن خان اینم نتیجه برادر دوستی منکه دیگه تحمل ندارم بمونم
رو به خانم ایزدی زهرا رو گرفت و گفت
_مامان جون این طفل معصوم دست شما ما بریم
زهرا افتاد جلو و محمد حسن هم بی حرفی پشت سرش رفت
نگاهم به هدیه زهرا بود و ذوق توی نگاهش برای خانم ایزدی
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
سلام
ادمین پارتگذاری هستم
متاسفانه نویسنده شرایط جسمی مساعدی ندارند
ممنون از صبوریتون برای عاقبت بخیری و سلامتی ما دعا کنید🌹
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_399 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_400
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
دلم تاب نیاورد از جا بلند شدم آغوشم رو برای هدیه زهرا باز کردم و رفتم به سمتش
چشمای درشت و مشکیش و آبی که از گوشه دهنش میریخت بیرون دلم رو آب میکرد
خانم ایزدی چند ثانیه با اخم نگاهم کرد و آخر هم زهرا رو پرت کرد تو بغلم
رفتار زشتی که نشان داد اصلا برام اهمیت نداشت چون الان دخترم تو بغلم بود و داشتم از نگاه کردن بهش لذت میبردم
انگشتاش رو برده بود گوشه دهنشو با صدا داشت میمکید
برگشتم سمت امیرحیدر و با بغض بهش گفتم
_من از پس بزرگ کردن هدیه زهرا بر نمیام
امیرحیدر خندید و از جا بلند شد
_تو قوی تر از این حرفهایی
خانم ایزدی با عصبانیت فریاد زد
_امیرحیدر فکر نمیکنی یه توضیح به ما بدهکاری
امیر حیدر با تواضع نگاهش را از من گرفت و به مادرش نگاه کرد
من هم همزمان با هدیه زهرا خانم برگشتم و خانم ایزدی رو نگاه کردم چقدر این روزا بد شده بود اصلا خانم ایزدیه روز اولی که من توی خونمون دیدم کجا و این بانوی که روبروم ایستاده و شمشیر را از رو بسته کجا
چقدر ما آدما زود رنگ می بازیم حتی تحت شرایطی که برای من به وجود آمده بود نباید انقدر زود قضاوت میکرد و من را فاسد ترین فردی که توی عمرش دیده بود میدید
چرا حتی یک بار از من نپرسید که مشکلم چیه هرچند که من به خودم حق نمی دادم برای به وجود آوردن این حجم از بی آبرویی و بی اعتباری و پنهان کاری که انجام داده بودم
امیرحیدر خواست لبهاشو باز کنه تا جوابی به مادرش بده ولی همزمان با اون درِ هال با صدا باز شد و آقای ایزدی پدر امیر حیدر بدون اینکه نگاهی به سمت ما داشته باشه با بستههای خریدی که توی دستاش بود وارد هال شد
همانطور که سرش با این بود با صدای تقریبا بلندی گفت
_ خانم کجایی منتظر هدیه زهرا بودم امروز دیر کرده
حرفش تموم نشده بود که سرشو آورد بالا و با ما مواجه شد خیلی جا نخورد مثل کسی بود که از اومدن من باخبر باشه لبخندی زد و سرشو انداخت پایین چقدر این مرد شبیه امیرحیدر بود شاید هم امیر حیدر شبیه پدرش بود و هدیه زهرا شبیه هردوی اونها
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_400 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_401
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
خانم ایزدی چند قدم به استقبال شوهرش رفت و بین راه با بغض و گریه گفت
_آقای ایزدی شما در جریان رفتن اقا امیرحیدر بودین؟
آقای ایزدی بازهم تبسم به چهره نشاند و سری تکون داد و جواب داد
_سلام بانو خسته نباشید
خانم ایزدی کمی اشکش رو پس زد و به شوهرش نزدیک تر شد
_بگو منصور جان شما خبر داشتی و موافقت کردی؟
منصور خان انگشت اشاره ی همسرش رو گرفت و گفت
_موافقت من ملاک رفتن اسدالله ی من نیست باید دید یار چه میخواهد
با افتخار و بدون هیچ خحالت و نگرانی سر همسرش رو در آغوش کشید و پیشونیش رو بوسید
بعد هم بدون اینکه جوابی به نگرانی همسرش بده اومد سمت ما لبخندی به من زد و هدیه زهرا رو از بغلم گرفت سرشو انداخت پایین و در حالی که وانمود میکرد داره با نوه کوچکترش صحبت میکنه زیر لب زمزمه کرد
_ خوش اومدی عروس
هرگز فکر نمیکردم که آقای ایزدی اینقدر زیبا و با خوشرویی باهام برخورد کنه
می دونستم اخلاق زیبای امیرحیدر ارث برده از پدرشه ولی این حجم از صبوری را ازش نمی دیدم
چقدر خوشحال بودم که باهام ترشرویی نکرد و مثل همسر و پسر بزرگترش منو قضاوت نکرد
می دونستم که یه توضیحی به امیر حیدر و پدرش بدهکارم ولی اینکه قبل از حرفام انقدر بزرگواری نشون میدادن باعث خوشحالی بود
سرمو انداختم پایین و من هم به حالت زمزمه جواب دادم
_خدا سایه تون رو کم نکنه
آقای ایزدی بدون اینکه جوابی بده رفت سمت مبل ها و نشست و هدیه زهرا رو گذاشت روی پاهاش، رو به امیر حیدر گفت
_ باز که آتیش سوزوندی پسر
امیرحیدر لبخند دلنشینی زد و جواب داد
_ببخشید فرزند ناخلفتون رو
خانم ایزدی پلاستیک های خرید رو برداشت و در حالیکه وارد اشپزخونه میشد گفت
_نبخشم چیکار کنم
امیرحیدر برگشت و دنباله ی راهی که مادرش میرفت رو نگاه کرد
_اومدنت بخیر عروس
نمیدونم چرا ناگهانی دلم لرزید و صدامم باهاش لرزید
_مم ... نون پدرجان
همانطور که سرش پایین بود و دستای تپل و سفید هدیه زهرا رو میبوسید گفت
_نرنج از حرف دیگرون به وقتش درست میشه دنیا
چاره ی دیگری نداشتم بجز صبر و استقامت و البته فولاد زره شدن در برابر سوالاتی که قرار بود حیدر از من بپرسه
بعد از چند دقیقه مکالمه ی حیدر و پدرش روانه ی خونه شدیم
بعد از مدتها وارد اپارتمان کوچکی شدیم که تمام امیدم رو اونجا ساخته بودم
ایستاده بودم به تماشای رفتن امیر حیدر به سمت اتاق زهرا خانم که فقط فرصت شده بود من بچینم و مرتبش کنم نه بیشتر و مثل یک مادر که مینشست تو اتاق فرزندش و ساعتها باهاش بازی میکرد یا سیرش میکرد
آهی کشیدم و پشت سر امیرحیدر که زهرا رو به آرومی میگذاشت توی تختش وارد اتاق شدم
امیرحیدر زهرا رو گذاشت توی تخت و خم شد پیشونیش رو بوسید و با لبخند پتو کشید روی بدنش
کمر راست کرد و برگشت سمت در با دیدنم سرشو انداخت پایین و گفت
_میخوای امشب تو اتاق دخترت بخوابی؟
بخوابی؟ یعنی میخواست تنهامون بذاره؟ با هراس نگاهش کردم انگار متوجه شد
رنگ به رنگ شد و گفت
_تنها نمیمونید شما دو نفر
چند قدم بهم نزدیک شد و ادامه داد
_تنها نمیمونید حتی اگه من نباشم
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
هدایت شده از ماهورآ ..🌙
الهی یه روزی انقدر دغدغه های خوبی بیاد تو زندگیامون که خراب کردن کار دیگران بشه مسخره ترین کار دنیا :)
پارت جدید تقدیم نگاهتون🌹
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_401 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_402
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
امیر حیدر جوری با جدیت خیالم را راحت کرد که هیچ چیزی نمی تونست قرص دلم رو ضعیف کنه
بعد از اینکه زهرا خانم رو خوابوند باهم از اتاق خارج شدیم و امیر حیدر روی اولین مبل توی حال خودشو پرت کرد و چشماشو بست
همونطور که نگاهش میکردم بهش گفتم
_چیزی میخوای برات بیارم بخوری
در حالی که چشماش بسته بود جواب داد
_مگه چیزی هم داریم تو این خونه؟
شونه هامو بالا انداختم و گفتم
_حتی اگه خالی شده باشه هم چای خشک که هست میتونم برات چایی درست کنم
باز هم بدون اینکه چشماش رو باز کنه لبخندی زد و گفت
_ لطف می کنی
بدون معطلی خودمو به آشپزخونه رسوندم با جون و دل شروع کردم به درست کردن چایی بین کابینت ها انقدر گشتم تا تونستم بهار نارنج پیدا کنم و چای با عطر بهار نارنج براش درست کنم
چقدر خانمی کردن برای مردی مثل امیر حیدر زیبا بود
دو تا استکان چای ریختم و رفتم بالای سرش لب باز کردم تا صداش بزنم ولی با کمی دقت متوجه شدم که ریتم نفس هاش منظم شده و خوابش برده
سینی رو گذاشتم روی میز و بدون اینکه سروصدایی ایجاد کنم از کنارش رد شدم و رفتم تو اتاق بالا
دوست داشتم تمیز و مرتب باشم دوش بگیرم و مثل یه خانم خونه دار به همسر و فرزندم رسیدگی کنم چقدر من از این عشقی که میتونستم از امیر حیدر بگیرم و به همسر و فرزندم بدم دور شده بودم
با انتخاب بهترین لباسی که توی کمد می تونستم پیدا کنم رفتم توی حموم بعد از ده دقیقه یا ربع ساعت بالاخره آماده شدم و با موهایی که با روغن زیتون عطر خورده بود و با صورتی که حالا به واسطه ی کرم پودری که زده بودم از مردگی در اومده بود و با رژ لب زیبایی که یک سال می شد برای همسرم نزده بودم، از اتاق اومدم بیرون
اول نگاهی به زهرا کردم و بعد هم رفتم توی هال تا ببینم امیر حیدر بیداره یا هنوز خوابه
باز هم صدای نفسهاش می گفت که خوابه خوابه معلوم نبود چند ساعت یا چند روز رانندگی کرده بود که این چنین خسته و درمانده بود
می خواستم کنارش بشینم که ویبره گوشیش توجهم رو جلب کرد
سرمو کشیدم و از پشت مبل گوشیش رو که روی عسلی گذاشته بود نگاه کردم نوشته بود آرمان کمی نگران شدم ولی جرات اینکه دست به گوشیش بزنم و جواب بدم رو نداشتم پس سعی کردم خودم رو قانع کنم که تا بیدار شدن امیر حیدر صبر کنم
نزدیک به پاهاش روی مبل نشستم که با تکون خوردن تشک مبل چشماشو باز کرد و به حالت آمادهباش نشست
سعی کردم لبخند بزنم و سرم بهش نزیک کردم و گفتم
_چیزی نیست منم اومدم نشستم
کمی چشماش رو فشار داد و دوباره نگاهم کرد و گفت
_من خوابم برد
لبخندی زدم و همانطور که روی مبل نشسته بودم خودم رو بهش نزدیک کردم و گفتم
_خسته بودی چند روزه رانندگی می کنی که اینجوری خوابیده بودی
سرشو بین دستاش گرفت و گفت
_چندین ماهه که خواب ندارم
به قدری شرمنده شدم که سرمو انداختم پایین و ترجیح دادم سکوت کنم امیر حیدر که متوجه ناراحتیم شد دستمو تو دستش گرفت و گفت
_ الان که اینجایی خوبه شکر خدا که خیالم راحته که میای و بالای سر هدیه زهرا مادری می کنی با خیال راحت تری می تونم به ماموریت برم
تازه یادم افتاده بود که من نسبت به رفتنش به ماموریت واکنشی نشون نداده بودم و ازش نخواسته بودم که اگه میتونه نره منصرف بشه و بمونه بالای سر دخترشو منی که تازه داشتم شکل میگرفتم
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
هدایت شده از ماهورآ ..🌙
الهی یه روزی انقدر دغدغه های خوبی بیاد تو زندگیامون که خراب کردن کار دیگران بشه مسخره ترین کار دنیا :)
پارت جدید تقدیم نگاهتون🌹
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_402 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_403
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
نتونستم اعتراضی کنم قبل از اینکه لب باز کنم انگشت اشارش رو گذاشت رو دهانم و گفت
_اگر تو و دخترم هدیه ی حضرت زهرا هستین، شغلم لطف حضرت زهراست ماهورا خانم پس حرفی رو به زبون نیار که دلم متزلزل بشه و بمونم پشت خاکریزهایی که بشه مانع به سعادت رسیدنم
سرمو انداختم پایین و بغض گلومو پس زدم چشمام خیس بود و دستام میلرزید یک لحظه فکر کردن به نبودن امیرحیدر جونم رو ازم میگرفت از اون ماهورای جسور بعد از این اتفاق هیچی نمونده بود
من به امیرحیدر نیاز داشتم تا دلم آرامش بگیره به امیرحیدر نیاز داشتم تا دخترم حضرت زهرایی بزرگ بشه
به بودن امیرحیدر نیاز بود تا مارال رنگ خوشبختی ببینه
ای وای از مارال ای وای از مادرم و ای وای از آقا رضا که یه عمر برای من پدری کرده بود و جواب مزد و زحمتش رو این چنین داده بودم
نتونستم طاقت کنم بغضم سرریز شد و اشکهام راه خودشونو پیدا کردن، شونه هام که لرزید امیرحیدر هم مقاومتش شکست و دستشو پیچید دور شونه هام و سرمو گذاشت کنار شقیقه اش
با صدای بم و دو رگه ای گفت
_من اگه ندونم دغدغه های تورو که مردت نیستم
زبون به گله باز کردم
_پس بمون و دغدغه هامو بشور و بده به دست زباله دونی تاریخ و بعد برو تا نگم من واجبتر بودم رهام کرد
لبخند زد کمی شونه اش تکون خورد
تعجب کردم چه وقت خندیدن بود
_مگه قرار برم بمیرم؟
سرمو فشردم به شونه اش و گفتم
_خدا نکنه حیدر چه حرفیه
منو از خودش جدا کرد و گفت
_پس چرا یه جوری حرف میزنی که انگار ...
ادامه ی حرفشو فروخورد و ابرو در هم کشید
چند ثانیه فکر کرد و زیر لب گفت
_من بی غیرت نیستم ماهورا محمد حسن اشتباه کرد
سرشو آووورد بالا و ادامه داد
_محمد حسن خبر نداره که من از تمام ماجرا با خبر بودم
چند ثانیه مغزم متوقف شد
یعنی چی از تمام ماجرا با خبر بوده
از کجا؟
یعنی امیرحیدر از فرار من با خبر بود یا از جای من؟
انگشتای دستش رو فشردم بین دستام و با لبهای خشک شده پرسیدم
_چی .. چیو میدونی؟
از جا بلند شد و پشت به من سرشو بالا گرفت و گفت
_حتی نحوه ی فرارت هم طراحی خودم بود
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜