ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_393 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_394
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
دست به هر در و دیواری میزدم حالم بهم میخورد
انگار اینجا شده بود خانه ارواح از اون همه طراوت و تازگی حیاط خونه مامان هیچ خبری نبود کثیفیو چرک داشت از در و دیوار خونه میبارید
دستمو گرفتم به دیوار و روی دلم خم شدم فشار آوردم به معده ام بلکه اون چیزی را که دیده بود و هضم نکرده بود را بالا بیاره
داشت سنگینی میکرد به حدی سنگین بود که فرصت نفس کشیدن را ازم گرفته بود
همونجوری که خم شده بودم به سرفه افتادم
امیر حیدر که گوشهای از حیاط ایستاده بود و داشت با زهرا خانوم بازی می کرد متوجه سرفه هام شده خیلی سریع به سمتم اومد
روی زمین نشستم و چنگ زدم به سنگ های کف حیاط امیرحیدر کنارم زانو زد و سعی کرد دستم رو بگیر تا بتونه آرومم کنه
_ماهورا خانم ماهورا ماهورا جان آروم باش عزیزم من آووردمت اینجا تا با واقعیت ها روبرو بشی
برای این اتفاقی که افتاده هیچ نصیحتی ندارم هیچ همدردی با تو ندارم ولی می دونم همه اینها می تونه درست بشه
مطمئنم که همه اینها درست میشه
سرمو آوردم بالا و نگاهی به زهرا انداختم که با تعجب داشت به من نگاه میکرد و نگاهی به سمت امیرحیدر که همیشه مهربون بود نالیدم
_چه جوری درست میشه؟ مامان دوباره میتونه راه بره؟
صورت مارال درست میشه؟
سرشو تکون داد و گفت
_من بهت قول میدم هم مامانت میتونه دوباره راه بره هم صورت مارال درست بشه
سرمو به طرفین تکون دادم و پرسیدم
_چه جوری چه جوری امکان داره صورتی که به این شدت سوخته یا مامان که فلج شده دوباره درست بشه؟
انگشت اشاره اش رو آورد بالا و کشید روی گونه هام
_درست میشه به امیرحیدر اعتماد کن
چند ثانیه نگاهش کردم انگار می خواستم عمق کلامش را از چشماش بخونم به قدری محکم و با اعتماد به نفس بهم نگاه میکرد که باورم شد همه اینها درست میشه
کمی که دلم آروم گرفت از سر جام بلند شدم خواستم برگردم توی حال که امیرحیدر از پشت سر دستم رو گرفت و گفت
_ دیگه برگشتن به صلاح نیست صبر کن چند روز دیگه برمیگردیم
خواستم مخالفت کنم که چشماشو روی هم فشرد و گفت
_ به امیرحیدر اعتماد کن
سعی کردن دلم رو آروم بگیرم دو قدم که رفته بودم و برگشتم کنارش قرار گرفتم
دست گذاشت پشت کمرم و کمکم کرد که راحت تر راه برم
از خونه خارج شدیم در ماشینو برام باز کرد و وقتی مطمئن شد که سر جام نشستم درو بست
همونطور که زهرا خانم بغلش بود پشت فرمان قرار گرفت
برگشتم سمتش و دستامو دراز کردم به سمت زهرا و گفتم
_زهرا رو بده من اذیت میشی
در حالیکه بچه رو توی دستم قرار می داد گفت
_اسمو نشکون؛ هدیه زهرا خانم
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_394 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_395
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
هرگز فکر نمیکردم امیرحیدر سر عهدش با من مونده باشه
عهدی که فقط یادآور وجود من بود و فقط من رو یادش می آورد من و خوابی که دیده بودم به واسطه اون منو انتخاب کرده بود
وقتی دوباره بهم گفت اسمو نشکن و بگو هدیه زهرا به قدری حالم خوب شد که از ذوق اشک توی چشمام جمع شد و برگشتم سمتش و پر احساس پرسیدم
_ سر عهدن با من موندی؟
سری تکون داد و با لبخند چشماشو دوخت به جلو مشغول رانندگی شد
همانطور که پشت سر هم و تند تند دستای تپل زهرا خانم رو میبوسیدم با گله گذاری گفتم
_امیرحیدر؟
بدون اینکه چشم از جلو بگیره جواب داد
_جان دل؟
هر ان احساس میکردم قرار قلبم از سینه بیرون بیاد و بکوبه به شیشه جلوی ماشین
_امیرحیدر یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟
از گوشه چشم نگاهم کرد و گفت
_سعی میکنم ناراحت نشم
با خنده انگشتهای زهرا رو بوسیدم
_چرا به خانم حبیبی پرستار زهرا خانم نگفتی اسمتو نشکونه؟
لبخند زیبایی زد و بعد از چند ثانیه سکوت گفت
_من فقط به آدمهای مهم زندگیم این تذکر رو میدم کسایی که دائم باهاشون در ارتباطم کسایی که صدا زدن اسمم از دهانشون حالم رو عوض میکنه نه خانم نامحرمی که هرچی کمتر باهاش حرف بزنم به نفعمه
دنده رو جا به جا کرد و برگشت به سمتم
_به تو میگم اسمو نشکون که برام مهمی بانو
تغییر رفتار ناگهانی امیرحیدر به حدی زیاد بود که حتی قبل از این ماجرا هم انقدر خوب باهام برخورد نکرده بود که حالا بخوام براحتی ازش قبول کنم این حجم از مهربانی رو
قبل از اینکه بخوام حرفی بزنم گفت
_میریم خونه ی پدرم
با وحشت برگشتم سمتش
_نه امیرحیدر من دیگه طاقت ندارم
سرشو تکون داد و گفت
_حتما باید بریم و باهاشون رو به رو بشی
مخالفت کردم
_حیدر جان
پیچید تو خیابون خونه ی اقای ایزدی
_امکان نداره هرچی دیرتر بشه مخالفتت بیشتر میشه
بیشتر از این مخالفت رو جایز ندونستم و سکوت کردم لبهامو گذاشتم روی موهای زهرا خانم و ریز ریز بوسیدم
جلوی در خونه ی اقای ایزدی که رسیدیم استرسم بیشتر و بیشتر شد
بازهم حیدر پیاده شد و زهرا رو از آغوشم گرفت و زنگ خونه رو زد
صدای خانم ایزدی رو تشخیص دادم که گفت
_بیا داخل عزیز مادر
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
سلام
ممنون از دوستانی که پیگیر احوال ما بودند
ان شالله از امشب روند پارتگذاری کما فی السابق ادامه پیدا خواهد کرد
ممنون از صبوری شما🌹
#الهه
#ماهورا
#نویسنده_سیین_باقری
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_395 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
#پارت_396
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
از طرز صحبت خانم ایزدی اصلا خوشم نیومد احساس می کردم بعد از رفتن من امیر حیدر رو کشونده سمت خودش شاید هم تحت حمایت قرارش داده تا کمبود و زن و زندگی نکبتی که من براش ساخته بودم به چشمش نیاد
به هر حال هر اتفاقی که افتاده بود من باید با این خانواده روبرو میشدم و هرچه زودتر طعنه و کنایه و یا مهربانی و ترحمشون رو میشنیدم
با اشاره امیر حیدر از ماشین پیاده شدم و پشت سرش ایستادم
برگشت و نگاهی به استرس موجود در چهره ام کرد و گفت
_اصلاً دوست ندارم ضعیف جلوه کنی هر اتفاقی که افتاده تو مسئول به توضیح دادن برای من هستی نه به دیگران
تو مسئول به جواب پس دادن به من هستی نه دیگران حتی اگه اون دیگران خانواده من باشند، پس اینو بدون که اصلاً نباید ضعیف جلوه کنی اگه ضعیف جلوه کنی حرف ها بیشتر اذیت میکنه و اشخاص بیشتر به خودشون اجازه میدن تا تو رو مورد اتهام قرار بدن، پس حواست باشه چجوری وارد میشی
نفسم را پر صدا بیرون دادم و با فکر کردن به حرفای امیر حیدر کمی آرام تر شدم
امیرحیدر هم لبخند مطمینی زد و وارد خونه شد کنارش قرار گرفتم سرمو گرفتم بالا و لحظه ی آخر دستمو پیچوندم دور بازوش و از کنار درختهای وسط حیاط رد شدیم
میدونستم خانم ایزدی مثل همیشه زیر ایوون ایستاده و منتظر امیرحیدر هست برای همین عقب نکشیدم و مثل روزهای سابق کنار شوهرم قرار گرفتم و رفتم نزدیکتر
خانم ایزدی داشت میخندید که با دیدن من به ناگاه چهره اش خشکید و لبخند روی لبهاش ماسید
معلوم و مشخص بود که اصلا انتظار دیدن منو نداشته کم کم چهره ی خشکش به اخم و غضب تبدیل شد
پوزخندی زدم و با خودم گفتم از اون همه ادعای مذهبی بودنشون بعید بود چنین برخوردی بقول امیرحیدر نیاز بود که بیشتر منو بشناسند تا قضاوتم کنند
خانم ایزدی به تندی ازمون رو برگردوند و برگشت توی ساختمون امیرحیدر برگشت سمت من با لبخندی چشماشو روی هم فشرد و با این کار به آرامش دعوتم کرد
چقدر ازش ممنون بودم که با وجود تمام سوالاتی که تو ذهنش بود حداقل جلوی بقیه حتی خانواده ی خودم خوردم نکرد و پشتم بوده
باهم کفشهامونو در آوردیم و سرمونو بالا آووردیم که وارد بشیم، با پاهای بلند و کشیده ی محمد حسن رو به رو شدیم
منکه رسما سکته کرده بودم ولی امیرحیدر با خنده دستشو برد جلو و گفت
_سلام داداش ...
محمد حسن اصلا اجازه نداد حرف حیدر تمام بشه زیر لب غرید
_خفه شو بی غیرت
و دست حیدر تو هوا خشک موند
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
سلام دوستان
نویسنده شرایط خوبی ندارن اگر برسن حتما پارت رو در اختیار ما میذارن و ما بارگزاری خواهیم کرد
لطفا صبوری کنید و برای بهبودی احوال ما هم دعا کنید🌹
#الهه
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 #پارت_396 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حرا
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_397
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
امیر حیدر که خودش رو برای این واکنش ها آماده کرده بود سرش را انداخت پایین و سکوت کرد
محمد حسن که کوه کوره آتیش بود برای سوزوندن دل امیر حیدر و دل من که هیچ تمایلی به آمدن به اینجا نداشتم، با دندان هایی که روی هم کلید شده بود ادامه داد
_ چه جوری روت شده دست زنتو بگیری بیاری تو خونه، تو خودت هم به زور اینجا راه میدیم چجوری تونستی با این همه بی غیرتی کنار بیای تو چه مردی هستی که برات مهم نبوده زنت کجا بوده؟
حالم ازت بهم میخوره که تا این حد سکوت می کنی اجازه میدی یا نه قمری تو صورتت پررو بشه و بخواد هر بلایی سرت بیاره
سرمو آوردم بالا و زل زدم به چشماش محمدحسن نمیدونم فکر میکرد کیه که می تونست اینجوری با من یا برادرش صحبت کنه
ولی برادرش از من سوا بود می تونستن از دل همدیگه در بیارن ولی حق نداشت با من اینجوری صحبت کنه
ننه قمر خودش بود و هر کسی که این جوری پرش کرده بود
با اخم لب را باز کردم تا هر چیزی به فکرم میرسه بریزم تو صورتش که امیر حیدر دستمو گرفت و فشار داد و زیر لب گفت
_ آروم باش
محمد حسن که به خوبی این صحنه رو دیده بود با تاسف سرشو تکون داد و گفت
_تف به غیرتت که تا الان سکته نکردی تف
احساس میکردم صورتم به حد انفجار رسیده و هر ان ممکنه جوابی بهش بدم شکرخدا برگضت تو هال
امیرحیدر سر بلند کرد نگاهم کرد این بار لیخندی روی صورتش نبود خیلی جدی گفت
_بدتر از این بشنوی هم جوابی نده ماهورا خانم
بهش اطمینان داشتم و مجبور به سکوت بودم وگرنه من آدم جواب ندادن نبودم
زهرا رو از بغلش گرفتم و بهخودم فشردم بلکه آرومتر بشم
با هم وارد هال شدیم منتظر دیدن چهره ی خشمگین همشون بودم
خانم ایزدی با دیدنمون از جا بلند شد و زهرا رو از بغلم کشید بیرون شوکه از حرکتش به امیرحیدر نگاه کردم چشماشو روی هم فشرد و دعوتم کرد به سکوت بغض ته گلومو گرفته بود
چقدر خوار و حقیر میشدیم من و امیرحیدری که اعتبار و ارزشش به آبرویی بود که من یک شبه به باد داده بودم
زن محمد حسن که انگار مارو ندیده باشه پاشت با دخترش حرف میزد و به روی خودش نمیاورد که ما وارد شدیم
امیرحیدر دستشو به سمت مبلی دراز کرد و ازمخواست که بشینم بی میل رفتم خودمو پرت کردم روی مبل و رو به روی محمد حسن قرار گرفتم که کنترل تی وی رو به دستش گرفته بود و تند تند پاهاش رو تکوم میداد
خانمایزدی با لحنی که بخواد دل من بسوزه رو به دخترم گفت
_هدیه زهرا جانم برو پیش زن عمو من برم برات هَم هَم بیارم دخترم
احتمالا منظورش به غذای بچه بود با حسرت به دستای جاریم نگاه کردم که فرزندم رو در آغوش کشید
زهرا که انگار متوجه نگاهم شده بود با پررویی گفت
_چادر هم اونا از سرت بیرون آووردن؟
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
الهی یه روزی انقدر دغدغه های خوبی بیاد تو زندگیامون که خراب کردن کار دیگران بشه مسخره ترین کار دنیا :)
پارت جدید تقدیم نگاهتون🌹