ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_394 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_395
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
هرگز فکر نمیکردم امیرحیدر سر عهدش با من مونده باشه
عهدی که فقط یادآور وجود من بود و فقط من رو یادش می آورد من و خوابی که دیده بودم به واسطه اون منو انتخاب کرده بود
وقتی دوباره بهم گفت اسمو نشکن و بگو هدیه زهرا به قدری حالم خوب شد که از ذوق اشک توی چشمام جمع شد و برگشتم سمتش و پر احساس پرسیدم
_ سر عهدن با من موندی؟
سری تکون داد و با لبخند چشماشو دوخت به جلو مشغول رانندگی شد
همانطور که پشت سر هم و تند تند دستای تپل زهرا خانم رو میبوسیدم با گله گذاری گفتم
_امیرحیدر؟
بدون اینکه چشم از جلو بگیره جواب داد
_جان دل؟
هر ان احساس میکردم قرار قلبم از سینه بیرون بیاد و بکوبه به شیشه جلوی ماشین
_امیرحیدر یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟
از گوشه چشم نگاهم کرد و گفت
_سعی میکنم ناراحت نشم
با خنده انگشتهای زهرا رو بوسیدم
_چرا به خانم حبیبی پرستار زهرا خانم نگفتی اسمتو نشکونه؟
لبخند زیبایی زد و بعد از چند ثانیه سکوت گفت
_من فقط به آدمهای مهم زندگیم این تذکر رو میدم کسایی که دائم باهاشون در ارتباطم کسایی که صدا زدن اسمم از دهانشون حالم رو عوض میکنه نه خانم نامحرمی که هرچی کمتر باهاش حرف بزنم به نفعمه
دنده رو جا به جا کرد و برگشت به سمتم
_به تو میگم اسمو نشکون که برام مهمی بانو
تغییر رفتار ناگهانی امیرحیدر به حدی زیاد بود که حتی قبل از این ماجرا هم انقدر خوب باهام برخورد نکرده بود که حالا بخوام براحتی ازش قبول کنم این حجم از مهربانی رو
قبل از اینکه بخوام حرفی بزنم گفت
_میریم خونه ی پدرم
با وحشت برگشتم سمتش
_نه امیرحیدر من دیگه طاقت ندارم
سرشو تکون داد و گفت
_حتما باید بریم و باهاشون رو به رو بشی
مخالفت کردم
_حیدر جان
پیچید تو خیابون خونه ی اقای ایزدی
_امکان نداره هرچی دیرتر بشه مخالفتت بیشتر میشه
بیشتر از این مخالفت رو جایز ندونستم و سکوت کردم لبهامو گذاشتم روی موهای زهرا خانم و ریز ریز بوسیدم
جلوی در خونه ی اقای ایزدی که رسیدیم استرسم بیشتر و بیشتر شد
بازهم حیدر پیاده شد و زهرا رو از آغوشم گرفت و زنگ خونه رو زد
صدای خانم ایزدی رو تشخیص دادم که گفت
_بیا داخل عزیز مادر
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
سلام
ممنون از دوستانی که پیگیر احوال ما بودند
ان شالله از امشب روند پارتگذاری کما فی السابق ادامه پیدا خواهد کرد
ممنون از صبوری شما🌹
#الهه
#ماهورا
#نویسنده_سیین_باقری
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_395 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
#پارت_396
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
از طرز صحبت خانم ایزدی اصلا خوشم نیومد احساس می کردم بعد از رفتن من امیر حیدر رو کشونده سمت خودش شاید هم تحت حمایت قرارش داده تا کمبود و زن و زندگی نکبتی که من براش ساخته بودم به چشمش نیاد
به هر حال هر اتفاقی که افتاده بود من باید با این خانواده روبرو میشدم و هرچه زودتر طعنه و کنایه و یا مهربانی و ترحمشون رو میشنیدم
با اشاره امیر حیدر از ماشین پیاده شدم و پشت سرش ایستادم
برگشت و نگاهی به استرس موجود در چهره ام کرد و گفت
_اصلاً دوست ندارم ضعیف جلوه کنی هر اتفاقی که افتاده تو مسئول به توضیح دادن برای من هستی نه به دیگران
تو مسئول به جواب پس دادن به من هستی نه دیگران حتی اگه اون دیگران خانواده من باشند، پس اینو بدون که اصلاً نباید ضعیف جلوه کنی اگه ضعیف جلوه کنی حرف ها بیشتر اذیت میکنه و اشخاص بیشتر به خودشون اجازه میدن تا تو رو مورد اتهام قرار بدن، پس حواست باشه چجوری وارد میشی
نفسم را پر صدا بیرون دادم و با فکر کردن به حرفای امیر حیدر کمی آرام تر شدم
امیرحیدر هم لبخند مطمینی زد و وارد خونه شد کنارش قرار گرفتم سرمو گرفتم بالا و لحظه ی آخر دستمو پیچوندم دور بازوش و از کنار درختهای وسط حیاط رد شدیم
میدونستم خانم ایزدی مثل همیشه زیر ایوون ایستاده و منتظر امیرحیدر هست برای همین عقب نکشیدم و مثل روزهای سابق کنار شوهرم قرار گرفتم و رفتم نزدیکتر
خانم ایزدی داشت میخندید که با دیدن من به ناگاه چهره اش خشکید و لبخند روی لبهاش ماسید
معلوم و مشخص بود که اصلا انتظار دیدن منو نداشته کم کم چهره ی خشکش به اخم و غضب تبدیل شد
پوزخندی زدم و با خودم گفتم از اون همه ادعای مذهبی بودنشون بعید بود چنین برخوردی بقول امیرحیدر نیاز بود که بیشتر منو بشناسند تا قضاوتم کنند
خانم ایزدی به تندی ازمون رو برگردوند و برگشت توی ساختمون امیرحیدر برگشت سمت من با لبخندی چشماشو روی هم فشرد و با این کار به آرامش دعوتم کرد
چقدر ازش ممنون بودم که با وجود تمام سوالاتی که تو ذهنش بود حداقل جلوی بقیه حتی خانواده ی خودم خوردم نکرد و پشتم بوده
باهم کفشهامونو در آوردیم و سرمونو بالا آووردیم که وارد بشیم، با پاهای بلند و کشیده ی محمد حسن رو به رو شدیم
منکه رسما سکته کرده بودم ولی امیرحیدر با خنده دستشو برد جلو و گفت
_سلام داداش ...
محمد حسن اصلا اجازه نداد حرف حیدر تمام بشه زیر لب غرید
_خفه شو بی غیرت
و دست حیدر تو هوا خشک موند
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
سلام دوستان
نویسنده شرایط خوبی ندارن اگر برسن حتما پارت رو در اختیار ما میذارن و ما بارگزاری خواهیم کرد
لطفا صبوری کنید و برای بهبودی احوال ما هم دعا کنید🌹
#الهه
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 #پارت_396 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حرا
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_397
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
امیر حیدر که خودش رو برای این واکنش ها آماده کرده بود سرش را انداخت پایین و سکوت کرد
محمد حسن که کوه کوره آتیش بود برای سوزوندن دل امیر حیدر و دل من که هیچ تمایلی به آمدن به اینجا نداشتم، با دندان هایی که روی هم کلید شده بود ادامه داد
_ چه جوری روت شده دست زنتو بگیری بیاری تو خونه، تو خودت هم به زور اینجا راه میدیم چجوری تونستی با این همه بی غیرتی کنار بیای تو چه مردی هستی که برات مهم نبوده زنت کجا بوده؟
حالم ازت بهم میخوره که تا این حد سکوت می کنی اجازه میدی یا نه قمری تو صورتت پررو بشه و بخواد هر بلایی سرت بیاره
سرمو آوردم بالا و زل زدم به چشماش محمدحسن نمیدونم فکر میکرد کیه که می تونست اینجوری با من یا برادرش صحبت کنه
ولی برادرش از من سوا بود می تونستن از دل همدیگه در بیارن ولی حق نداشت با من اینجوری صحبت کنه
ننه قمر خودش بود و هر کسی که این جوری پرش کرده بود
با اخم لب را باز کردم تا هر چیزی به فکرم میرسه بریزم تو صورتش که امیر حیدر دستمو گرفت و فشار داد و زیر لب گفت
_ آروم باش
محمد حسن که به خوبی این صحنه رو دیده بود با تاسف سرشو تکون داد و گفت
_تف به غیرتت که تا الان سکته نکردی تف
احساس میکردم صورتم به حد انفجار رسیده و هر ان ممکنه جوابی بهش بدم شکرخدا برگضت تو هال
امیرحیدر سر بلند کرد نگاهم کرد این بار لیخندی روی صورتش نبود خیلی جدی گفت
_بدتر از این بشنوی هم جوابی نده ماهورا خانم
بهش اطمینان داشتم و مجبور به سکوت بودم وگرنه من آدم جواب ندادن نبودم
زهرا رو از بغلش گرفتم و بهخودم فشردم بلکه آرومتر بشم
با هم وارد هال شدیم منتظر دیدن چهره ی خشمگین همشون بودم
خانم ایزدی با دیدنمون از جا بلند شد و زهرا رو از بغلم کشید بیرون شوکه از حرکتش به امیرحیدر نگاه کردم چشماشو روی هم فشرد و دعوتم کرد به سکوت بغض ته گلومو گرفته بود
چقدر خوار و حقیر میشدیم من و امیرحیدری که اعتبار و ارزشش به آبرویی بود که من یک شبه به باد داده بودم
زن محمد حسن که انگار مارو ندیده باشه پاشت با دخترش حرف میزد و به روی خودش نمیاورد که ما وارد شدیم
امیرحیدر دستشو به سمت مبلی دراز کرد و ازمخواست که بشینم بی میل رفتم خودمو پرت کردم روی مبل و رو به روی محمد حسن قرار گرفتم که کنترل تی وی رو به دستش گرفته بود و تند تند پاهاش رو تکوم میداد
خانمایزدی با لحنی که بخواد دل من بسوزه رو به دخترم گفت
_هدیه زهرا جانم برو پیش زن عمو من برم برات هَم هَم بیارم دخترم
احتمالا منظورش به غذای بچه بود با حسرت به دستای جاریم نگاه کردم که فرزندم رو در آغوش کشید
زهرا که انگار متوجه نگاهم شده بود با پررویی گفت
_چادر هم اونا از سرت بیرون آووردن؟
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
الهی یه روزی انقدر دغدغه های خوبی بیاد تو زندگیامون که خراب کردن کار دیگران بشه مسخره ترین کار دنیا :)
پارت جدید تقدیم نگاهتون🌹
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_397 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_398
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
امیر حیدر به سرعت سرشو بالا گرفت و نگاه تندی به زهرا انداخت
چونه ام میلرزید و نمیدونستم باید چه جوابی به این همه بی احترامی بدم
نمیدونستم باید چه حرفی بزنم که دلم آروم بشه از طرفی هم میدونستم که امیرحیدر بهم این اجازه رو نمیده که جواب بدم که اگر این اجازه رو میداد از همون جلوی در جواب محمدحسن را داده بودم تا دیگه این مشکلات برام پیش نیاد
زهرا همچنان با پررویی تمام توی صورتم نگاه می کرد و هدیه زهرا رو توی بغلش میفشرد
چقدر حالم داشت گرفته میشد از این رفتارش
دوست داشتم بچمو از بغلش بگیرم مو از اینجا فرار کنم
محمدحسن همونطور که بی هدف برنامههای تلویزیونی را بالا و پایین می کرد با این حرف همسرش برگشت به سمت امیر حیدر و پوزخندی زد و گفت
_ اولین حرفی که همه ی فامیل و قراره بعدداز اووردن زنت با خودت، بهت بزنن همین حرف بود که زهرا خانم به زبون آورد چه جوابی براش داری؟
خانم ایزدی در حالی که کاسه سوپ رو با قاشق کوچکی هم میزد از تو آشپزخونه اومد بیرون و پا برهنه دوید وسط بحث و رو به محمدحسن گفت
_چرا امیر حیدر رو آزار میدی مادر، چه تاثیری داره امیر حیدر رو برنجونی ما ابرو دار تر از این حرف ها هستیم که بخوایم با زنی که چند ماه توی خونمون زندگی کرده و بچش شده نوه ما جوری برخورد کنیم که آبرومون بیشتر از اینها بره، اگه قرار باشه امیرحیدر کاری کنه نمیتونه با داد و هوار کردن کارشو انجام بده باید خیلی آروم مسئله رو تموم کنیم
پر استرس برگشتم سمت امیرحیدر و نگاهش کردم
اون همچنان سرش پایین بود و گاهی دستشو میکشید به ریش های بلند و مشکیش
چقدر دلم براش میسوزه که تا این حد بی دفاع شده بود در برابر حرف هایی که به حق زده می شد
محمد حسن هم انگار امروز دخیل بسته بود به پوزخند هایی که عمق وجود من رو میسوزاند
بازهم پوزخندی زد و رو به مادرش گفت
_ هه دلت خوشه مادر من، از این بی غیرتی که من رو به روم می بینم هیچ بخاری بلند نمیشه
امیرحیدر بدون اینکه توجهی به حرف محمد حسن داشته باشه رو به مادرش گفت
_بابا کجاست؟
خانم ایزدی هدیه زهرا رو از آغوش عروسش گرفت و گفت
_رفت تا پارک سر کوچه و برگرده کاری داری باهاش؟
حیدر سرشو تکون داد و گفت
_بله مادرجان اومدم خداحافظی
مادرش قاشق از دستش افتاد و زهرا چنگ انداخت به صورتش
برگشتم سمتش و سوالی نگاهش کردم
سرشو انداخت پایین و گفت
_به امیدخدا مجوز رفتن گرفتم با رفقا میریم ان شالله جهاد زاهدان خبر دارین که از اوضاع مرز
خانم ایزدی با ناله گفت
_آخر کار خودتو کردی؟
امیرحیدر سرشو آورد بالا و گفت
_اجازه ی شما روی چشم من جا داره
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
الهی یه روزی انقدر دغدغه های خوبی بیاد تو زندگیامون که خراب کردن کار دیگران بشه مسخره ترین کار دنیا :)
پارت جدید تقدیم نگاهتون🌹