eitaa logo
ماهورآ ‌‌..🌙
6.8هزار دنبال‌کننده
765 عکس
24 ویدیو
191 فایل
رمان انلاین ماهورا به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹الهه
مشاهده در ایتا
دانلود
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_395 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ از طرز صحبت خانم ایزدی اصلا خوشم نیومد احساس می کردم بعد از رفتن من امیر حیدر رو کشونده سمت خودش شاید هم تحت حمایت قرارش داده تا کمبود و زن و زندگی نکبتی که من براش ساخته بودم به چشمش نیاد به هر حال هر اتفاقی که افتاده بود من باید با این خانواده روبرو می‌شدم و هرچه زودتر طعنه و کنایه و یا مهربانی و ترحمشون رو میشنیدم با اشاره امیر حیدر از ماشین پیاده شدم و پشت سرش ایستادم برگشت و نگاهی به استرس موجود در چهره ام کرد و گفت _اصلاً دوست ندارم ضعیف جلوه کنی هر اتفاقی که افتاده تو مسئول به توضیح دادن برای من هستی نه به دیگران تو مسئول به جواب پس دادن به من هستی نه دیگران حتی اگه اون دیگران خانواده من باشند، پس اینو بدون که اصلاً نباید ضعیف جلوه کنی اگه ضعیف جلوه کنی حرف ها بیشتر اذیت میکنه و اشخاص بیشتر به خودشون اجازه میدن تا تو رو مورد اتهام قرار بدن، پس حواست باشه چجوری وارد میشی نفسم را پر صدا بیرون دادم و با فکر کردن به حرفای امیر حیدر کمی آرام تر شدم امیرحیدر هم لبخند مطمینی زد و وارد خونه شد کنارش قرار گرفتم سرمو گرفتم بالا و لحظه ی آخر دستمو پیچوندم دور بازوش و از کنار درختهای وسط حیاط رد شدیم میدونستم خانم ایزدی مثل همیشه زیر ایوون ایستاده و منتظر امیرحیدر هست برای همین عقب نکشیدم و مثل روزهای سابق کنار شوهرم قرار گرفتم و رفتم نزدیکتر خانم ایزدی داشت میخندید که با دیدن من به ناگاه چهره اش خشکید و لبخند روی لبهاش ماسید معلوم و مشخص بود که اصلا انتظار دیدن منو نداشته کم کم چهره ی خشکش به اخم و غضب تبدیل شد پوزخندی زدم و با خودم گفتم از اون همه ادعای مذهبی بودنشون بعید بود چنین برخوردی بقول امیرحیدر نیاز بود که بیشتر منو بشناسند تا قضاوتم کنند خانم ایزدی به تندی ازمون رو برگردوند و برگشت توی ساختمون امیرحیدر برگشت سمت من با لبخندی چشماشو روی هم فشرد و با این کار به آرامش دعوتم کرد چقدر ازش ممنون بودم که با وجود تمام سوالاتی که تو ذهنش بود حداقل جلوی بقیه حتی خانواده ی خودم خوردم نکرد و پشتم بوده باهم کفشهامونو در آوردیم و سرمونو بالا آووردیم که وارد بشیم، با پاهای بلند و کشیده ی محمد حسن رو به رو شدیم منکه رسما سکته کرده بودم ولی امیرحیدر با خنده دستشو برد جلو و گفت _سلام داداش ... محمد حسن اصلا اجازه نداد حرف حیدر تمام بشه زیر لب غرید _خفه شو بی غیرت و دست حیدر تو هوا خشک موند رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜