ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_401 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_402
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
امیر حیدر جوری با جدیت خیالم را راحت کرد که هیچ چیزی نمی تونست قرص دلم رو ضعیف کنه
بعد از اینکه زهرا خانم رو خوابوند باهم از اتاق خارج شدیم و امیر حیدر روی اولین مبل توی حال خودشو پرت کرد و چشماشو بست
همونطور که نگاهش میکردم بهش گفتم
_چیزی میخوای برات بیارم بخوری
در حالی که چشماش بسته بود جواب داد
_مگه چیزی هم داریم تو این خونه؟
شونه هامو بالا انداختم و گفتم
_حتی اگه خالی شده باشه هم چای خشک که هست میتونم برات چایی درست کنم
باز هم بدون اینکه چشماش رو باز کنه لبخندی زد و گفت
_ لطف می کنی
بدون معطلی خودمو به آشپزخونه رسوندم با جون و دل شروع کردم به درست کردن چایی بین کابینت ها انقدر گشتم تا تونستم بهار نارنج پیدا کنم و چای با عطر بهار نارنج براش درست کنم
چقدر خانمی کردن برای مردی مثل امیر حیدر زیبا بود
دو تا استکان چای ریختم و رفتم بالای سرش لب باز کردم تا صداش بزنم ولی با کمی دقت متوجه شدم که ریتم نفس هاش منظم شده و خوابش برده
سینی رو گذاشتم روی میز و بدون اینکه سروصدایی ایجاد کنم از کنارش رد شدم و رفتم تو اتاق بالا
دوست داشتم تمیز و مرتب باشم دوش بگیرم و مثل یه خانم خونه دار به همسر و فرزندم رسیدگی کنم چقدر من از این عشقی که میتونستم از امیر حیدر بگیرم و به همسر و فرزندم بدم دور شده بودم
با انتخاب بهترین لباسی که توی کمد می تونستم پیدا کنم رفتم توی حموم بعد از ده دقیقه یا ربع ساعت بالاخره آماده شدم و با موهایی که با روغن زیتون عطر خورده بود و با صورتی که حالا به واسطه ی کرم پودری که زده بودم از مردگی در اومده بود و با رژ لب زیبایی که یک سال می شد برای همسرم نزده بودم، از اتاق اومدم بیرون
اول نگاهی به زهرا کردم و بعد هم رفتم توی هال تا ببینم امیر حیدر بیداره یا هنوز خوابه
باز هم صدای نفسهاش می گفت که خوابه خوابه معلوم نبود چند ساعت یا چند روز رانندگی کرده بود که این چنین خسته و درمانده بود
می خواستم کنارش بشینم که ویبره گوشیش توجهم رو جلب کرد
سرمو کشیدم و از پشت مبل گوشیش رو که روی عسلی گذاشته بود نگاه کردم نوشته بود آرمان کمی نگران شدم ولی جرات اینکه دست به گوشیش بزنم و جواب بدم رو نداشتم پس سعی کردم خودم رو قانع کنم که تا بیدار شدن امیر حیدر صبر کنم
نزدیک به پاهاش روی مبل نشستم که با تکون خوردن تشک مبل چشماشو باز کرد و به حالت آمادهباش نشست
سعی کردم لبخند بزنم و سرم بهش نزیک کردم و گفتم
_چیزی نیست منم اومدم نشستم
کمی چشماش رو فشار داد و دوباره نگاهم کرد و گفت
_من خوابم برد
لبخندی زدم و همانطور که روی مبل نشسته بودم خودم رو بهش نزدیک کردم و گفتم
_خسته بودی چند روزه رانندگی می کنی که اینجوری خوابیده بودی
سرشو بین دستاش گرفت و گفت
_چندین ماهه که خواب ندارم
به قدری شرمنده شدم که سرمو انداختم پایین و ترجیح دادم سکوت کنم امیر حیدر که متوجه ناراحتیم شد دستمو تو دستش گرفت و گفت
_ الان که اینجایی خوبه شکر خدا که خیالم راحته که میای و بالای سر هدیه زهرا مادری می کنی با خیال راحت تری می تونم به ماموریت برم
تازه یادم افتاده بود که من نسبت به رفتنش به ماموریت واکنشی نشون نداده بودم و ازش نخواسته بودم که اگه میتونه نره منصرف بشه و بمونه بالای سر دخترشو منی که تازه داشتم شکل میگرفتم
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
هدایت شده از ماهورآ ..🌙
الهی یه روزی انقدر دغدغه های خوبی بیاد تو زندگیامون که خراب کردن کار دیگران بشه مسخره ترین کار دنیا :)
پارت جدید تقدیم نگاهتون🌹
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_402 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_403
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
نتونستم اعتراضی کنم قبل از اینکه لب باز کنم انگشت اشارش رو گذاشت رو دهانم و گفت
_اگر تو و دخترم هدیه ی حضرت زهرا هستین، شغلم لطف حضرت زهراست ماهورا خانم پس حرفی رو به زبون نیار که دلم متزلزل بشه و بمونم پشت خاکریزهایی که بشه مانع به سعادت رسیدنم
سرمو انداختم پایین و بغض گلومو پس زدم چشمام خیس بود و دستام میلرزید یک لحظه فکر کردن به نبودن امیرحیدر جونم رو ازم میگرفت از اون ماهورای جسور بعد از این اتفاق هیچی نمونده بود
من به امیرحیدر نیاز داشتم تا دلم آرامش بگیره به امیرحیدر نیاز داشتم تا دخترم حضرت زهرایی بزرگ بشه
به بودن امیرحیدر نیاز بود تا مارال رنگ خوشبختی ببینه
ای وای از مارال ای وای از مادرم و ای وای از آقا رضا که یه عمر برای من پدری کرده بود و جواب مزد و زحمتش رو این چنین داده بودم
نتونستم طاقت کنم بغضم سرریز شد و اشکهام راه خودشونو پیدا کردن، شونه هام که لرزید امیرحیدر هم مقاومتش شکست و دستشو پیچید دور شونه هام و سرمو گذاشت کنار شقیقه اش
با صدای بم و دو رگه ای گفت
_من اگه ندونم دغدغه های تورو که مردت نیستم
زبون به گله باز کردم
_پس بمون و دغدغه هامو بشور و بده به دست زباله دونی تاریخ و بعد برو تا نگم من واجبتر بودم رهام کرد
لبخند زد کمی شونه اش تکون خورد
تعجب کردم چه وقت خندیدن بود
_مگه قرار برم بمیرم؟
سرمو فشردم به شونه اش و گفتم
_خدا نکنه حیدر چه حرفیه
منو از خودش جدا کرد و گفت
_پس چرا یه جوری حرف میزنی که انگار ...
ادامه ی حرفشو فروخورد و ابرو در هم کشید
چند ثانیه فکر کرد و زیر لب گفت
_من بی غیرت نیستم ماهورا محمد حسن اشتباه کرد
سرشو آووورد بالا و ادامه داد
_محمد حسن خبر نداره که من از تمام ماجرا با خبر بودم
چند ثانیه مغزم متوقف شد
یعنی چی از تمام ماجرا با خبر بوده
از کجا؟
یعنی امیرحیدر از فرار من با خبر بود یا از جای من؟
انگشتای دستش رو فشردم بین دستام و با لبهای خشک شده پرسیدم
_چی .. چیو میدونی؟
از جا بلند شد و پشت به من سرشو بالا گرفت و گفت
_حتی نحوه ی فرارت هم طراحی خودم بود
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
هدایت شده از ماهورآ ..🌙
الهی یه روزی انقدر دغدغه های خوبی بیاد تو زندگیامون که خراب کردن کار دیگران بشه مسخره ترین کار دنیا :)
پارت جدید تقدیم نگاهتون🌹
رمانهای در حال تایپ #نویسنده_سیین_باقری ✒
ماهورا👇💗
https://eitaa.com/joinchat/1630666843C14d42703da
الهه👇💖
https://eitaa.com/joinchat/3865641017C48a02fbb65
لینک گروه نقد و بررسی💝👇
https://eitaa.com/joinchat/2467692673C89eff2eced
نویسنده خانم سین باقری💚
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_403 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_404
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
ناباورانه از سر جام بلند شدم رفتم پشت سرش
دستمو گذاشتم روی کمربندشو سعی کردم بچرخونمش به سمت خودم و در همون حالت ازش پرسیدم
_ امیر حیدر چی میگی یعنی چی که نحوه فرارم طراحی خودت بود
از یادآوری روزهای سختی که توی آستارا و بعد از اون توی مراغه و شهرهای مختلف کشور داشتم، پشت سر هم اشکم ریخت تو صورتمو به شدت بازوی امیر حیدر و کشیدم و چرخوندمش به سمت خودم و شروع کردم به گریه کردن و شکایت کردن
_ امیر حیدر تو از جای من خبر داشتی و اجازه داد این همه زجر بکشم امیر حیدر تو میدونستی من کجام و اجازه دادی این همه مدت تنها بمونم امیر حیدر تو میدونستی اون آدما دنبال من اند و کاری نمی کردی
حواسم نبود و خود به خود مشتهای گره خوردم روی سینه امیر حیدر جا خوش کرد و تند تند می کوبیدم به قفسه سینه اش
نمی دونستم دارم چه ضربههای بدیو به قلبش وارد میکنم و به حدی عصبانی بودم که نمی دونستم دارم چی کار می کنم و چیزی به زبان میارم
_ امیر حیدر من روزهای سختی رو گذروندم توی اون خونه ای که تاریکی هاش معلوم نبود جن داره یا نه کنار پریوش و برادرش که حالمو به هم میزدن کنار مردهایی که هیچکدومشون آدمای درست حسابی نبودن من رفتم و برگشتم و به سختی خودم را حفظ کردم بعد تو میگی در جریان همه ماجرا بودی چرا کاری نکردی امیر حیدر چرا
از صدای جیغ های من هدیه زهرا از خواب بیدار شده بود و پشت سر هم گریه می کرد
امیر حیدر دستمو گرفت توی دستشو سعی کرد آرومم کنه زیر لب با صدای غرش مانندی گفت
_آروم باش ماهورا برات توضیح میدم آرومباش ماهورا من همه اون لحظه ها کنارت بودم
یک نگاهش به من بود یک نگاهش به اتاقی که صدای گریه های دخترش رو به گوشمون می رسوند
دستمو رها کرد و با قدم های بلند خودش رو ب
رسوند به اتاق هدیه زهرا دلم آروم پ قرار نمیگرفت
امیر حیدر از بدترین شرایط من خبر داشت ولی کاری نکرده بود روزهای سختی را که کنار غیاث گذرونده بودم فراموشم نمی شد
شب ها با توهم و استرس اینکه مردی میاد بالای سرم و زندگیمو ازم می گیره می خوابیدم و صبح با ترس اینکه نکنه از امیر حیدر دورترم کنن از خواب بیدار می شدم
توی همه اون لحظه ها امیر حیدر در چند قدمی من بوده ولی خودش رو بهم نشون نمیداده
اشکام رو پس زدم و دویدم به سمت اتاق هدیه زهرا امیرحیدر نشسته بود و با کشیدن کف دست پشت کمر دخترش سعی می کرد که آرومش کنه
ولی آرامش من چی شده بود؟
رفتم کنارش روی زمین زانو زدم و دستش رو از کمر هدیه زهرا جدا کردم و گفتم
_ امیر حیدر به من جواب بده من دارم میمیرم من دارم میمیرم نمیدونم چرا تو تموم لحظه هام منو تنها گذاشتی امیر حیدر جواب منو بده نزاربمیرم نذاری این استرس تکتک موهامو سفید کنه نذار روزی با خودم بگم مردی که روش حساب کرده بودم توی لحظه های سخت تنهام گذاشته بود
صدای گریه های هدیه زهرا بلند می شد و صدای گریه های من بلندتر
امیر حیدر که دید چاره ای نداره برای آروم کردن ما, هدیه زهرا رو از تختش بیرون آورد و بغل گرفت و سرم منرو کشید جایی میانه آغوش و بازوش وزیر لب گفت
_ یا حضرت زهرا خودت کمکم کن
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_404 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_405
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
هدیه زهرا که با شنیدن بوی پدرش ساکت و آروم شده بود انگار موقع ترس تنها امیدش به امیر حیدر بود و دستهای حمایتگرش که جیغ و فریاد میکرد برای آغوش پدرش
منم صورتم چسبیده بود به لباس امیرحیدر و نمیتونستم چیزی ببینم ولی دلم آروم گرفته بود
ریتم منظم تپش قلب امیرحیدر تونسته بود اون همه خشم و عصبانیت رو در من فرو کش کنه
آروم آروم دستمو تکون دادم و گذاشتم روی کمر هدیه زهرا و سعی کردم نفس کشیدنم رو جوری تنظیم کنم که دم و بازدمم هماهنگ بشه با امیرحیدر
_وقتی میگم تو تک تک لحظه هات کنارت بودم یعنی تو تک تک لحظه هات داشتم جون میکندم که نکنه خار به پات و اشک غریبی بیاد از چشمت
قفسه ی سینه اش تند تند تکون میخورد مثل کسی بود که دوباره تو موقعیت و شرایط حساس قبلی قرار گرفته باشه
_وقتی میگم همه چیو خودم طراحی کردم یعنی اینکه اولین کاری که ترتیب دادم سلامت و محافظت از تو بوده تو برای من بار ارزش تر از رسیدن به غیاث و اهالی اون گند خونه بوده
دستمو گذاشتم روی پاش ازش جدا شدم مستقیم نگاه کردم به چشمهاش
_امیرحیدر در توان من نبود دوری از بچم.. در توان من نبود دلتنگی برای بچم.. امیرحیدر من پیر شدم سر شیر ندادن به بچم.. من پیر شدم سر فکر کردن به آبروم
روزهایی که با خودم فکرمیکردم ممکنه این آدما چی بگن پشت سرم و پوزخندهاشونو امیرحیدر باید تحمل کنه تا سرحد خودکشی میرفتم و برمیگشتم
وقتی با خودم فکر میکردم ممکنه آدما چجوری قضاوتم کنن و با خودشون بگن زن شوهردار بدون اطلاع از شوهرش فرار کرد و رفت به نا کجا آباد در پی کار نامعلوم، حالم بد میشد و بارها میمردم و زنده میشدم
امیرحیدر چشم دوخته بود به دیوار پشت سرم و سر زهرا رو به سینش فشار میداد جوری که احساس میکردم ممکنه سرش بترکه بچم
آروم و زیر لب با حرص و دندان ساییدن گفت
_نکنه فکر کنی بی غیرت بودم و تن دادم به اون حرفها من اگه گوش بستم و چشم بستم و لبهامو بزور کش دادم تا بخنده به هر آنچه از قضاوت مردم میخوره به قلبم، فقط برای این بود که اگر روزی من نبودم کنار تو و زهرا، از ترس سایه ی شوم غیاث، قالب تهی نکنی و بگی حیدر بی معرفت بود تنهام گذاشت
تند و تیز نگاهش کردم
_تو مارو تنها نمیذاری
روی سر زهرا رو بوسید و گفت
_تنها نمیمونید وقتی زندگی من بیمه شده با نام حضرت زهرا
دلم ترسید دستشو قاپیدم
_تو مارو تنها نمیذاری؟
سرمو کشوند سمت خودش و روی سرمو بوسید و گفت
_تنها نمیمونید وقتی حضرت زهرا رو تو تک تک لحظه های زندگیم احساس کردم تنها نمیمونی جان حیدر
همونطور که سرم پایین بود ناله وار گفتم
_امیرحیدر مارال و مامانم رو چجوری نجات بدم چرا اونارو تنها گذاشتی
دوباره سرمو چسبوند به خودش و با آه گفت
_نبودم من شیراز نبودم تا به خودم بجنبم این اتفاقها افتاده بود ولی بهت قول میدم تا دل مارال خانم رو به دست نیارم و صورتشو بهش برنگردونم، هرگز شیراز رو ترک نمیکنم
آروم پرسیدم
_امیدی هست؟
آرومتر جواب داد
_تا خدا هست و خدایی میکنه همیشه امید هست
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
هدایت شده از ماهورآ ..🌙
الهی یه روزی انقدر دغدغه های خوبی بیاد تو زندگیامون که خراب کردن کار دیگران بشه مسخره ترین کار دنیا :)
پارت جدید تقدیم نگاهتون🌹