ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_410 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_411
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
چند دقیقه همونطور سر جام نشسته بودم و نگاهم به گوشیم بود
فکر میکردم شاید تو همین لحظه ها امیر حیدر زنگ بزنه و خبری از احوالاتش بهم بده
رفتن آقا محمد حالم رو بد می کرد چند بار فاطمه رو نگاه کردم که با خیال آسوده خوابیده بود
دلم نمیومد بیدارش کنم
زهرا رو تو بغلم گرفتم و زیر گوشش لالایی خوندم بلکه هم خودم آروم بگیرم هم بچه
گوشی رو برداشتم بسم الله گفتم و شماره امیرحیدر رو گرفتم
یک بارِ تمام زنگ خورد و جواب نداد دلم بیشتر شور زد توی شمارها گشتم بلکه شماره آقامحمد را پیدا کنم
بعد از آمدنم به شیراز امیر حیدر قبل از آمدن به خانه فاطمه اینا گوشی قدیمی خودش رو بهم داد و ازم خواست که اگه کاری داشتم بهش زنگ بزنم، چند بار دیگه تماس گرفتم ولی امیرحیدر جواب نداد شماره ی آقا محمد هم پیدا نمیکردم
دم دمای صبح بود و نزدیک اذان امید داشتم که فاطمه بلند میشه، ولی اذان شد و بلند نشد
نمیدونستم باید چیکار میکردم دلم شور افتاده بود و حالم دگرگون بود زهرا هم نمی خوابید همینطور بیدار بود و پستونک دهنیش رو می جوید
با چشمای گرد و درشت و مشکی اش نگاه می کرد و پشت سر هم دهانش رو تکون میداد
حالم داشت بد می شد باید یه کاری می کردم
انگشت اشاره دست فاطمه رو گرفتم آروم صداش زدم
_فاطمه فاطمه جان فاطمه خواهری بلند میشی عزیزم فاطمه بلند میشی عزیزم فاطمه فاطمه
کمی تکون خورد و �کم کم هوشیاریش بیشتر شد
دستی به چشماش کشید و نگاهم کرد با بی حوصلگی پرسید
_چی شده ماهورا چرا بیداری این وقت صبح
سعی کردم لبخند بزنم و نگرانش نکنم سرمو تکون دادم و گفتم
_عزیز دلم نماز صبح شده نمیخوای بلند شی
خودشو کشوند زیر پتو به پشت کرد و گفت
_ یه چند دقیقه دیگه بلند میشم بزار یکم بخوابم
کلافه بودم، دست تو موهای زهرا کشیدم بعد از چند دقیقه دوباره صداش زدم
_ فاطمه جان بلند شو کارت دارم عزیزم
با بی حوصلگی بلند شد روی سر جاش نشست و همونجور که موهاش رو مرتب میکرد با صدای گرفته ای پرسید
_چیه چی شده
زهرا رو بلند کردم و توی بغلم گرفتمش با صدایی که سعی می کردم نلرزه گفتم
_ فاطمه جان آقا محمد سر صبحی با عجله رفت بیرون نمیدونم رفت کجا دلم شور میزنه
خمیازه کشید و جواب داد
_ دلت شوره چیرو میزنه تو که کار محمد و امیر حیدر را میشناسی، ممکنه شبی نصف شبی براشون زنگ بزنند و بفرستنشون گشت دیگه نگرانی نداره که
بعد هم بدون توجه به من و زهرا خانوم از جا بلند شد و رفت برای وضو گرفتن
طاقتم طاق شده بود واقعا نمیتونستم صبر کنم حالم بد بود فکر میکردم هر آن ممکنه حیدر زنگ بزنه و خبر بدی از خودش بهم بده
گوشی فاطمه رو از روی میز برداشتم و شماره آقا محمد رو گرفتم اولین بوق جواب داد
_جانم فاطمه خانم
خجالت زده گفتم
_آقا محمد منم ماهورا
خودش هم جا خورد و با کمی سکوت جواب داد
_سلام خواهرم اتفاقی افتاده؟
_آقا محمد خبری از حیدر دارین؟
دورش شلوغ بود میدونستم جایی نیست که بتونه راحت جواب بده انگار چند قدم دور شد
_خوبه خواهری من جایی هستم نمیتونم جواب بدم
با عجله گفتم
_اقا محمد فقط بهم بگین از حیدر خبری دارین؟
میدونستم نمیخواد جواب بده و قصد پیچوندم رو داره
_ماهورا خانم من برم فعلا بعد میام
فورا هم قطع کرد دیگه شک به یقین تبدیل شده ام رو نتونستم از فاطمه پنهون کنم
همونطور که ایستاده بود و مسح سر میکشید گفت
_گوشی من زنگ خورد مگه؟
زهرا رو بلند کردم و با یاعلی، از سر جام بلند شدم
_فاطمه جان آقا محمد کلافه بود هرچی پرسیدم حیدر کجاست جوابی نداد
تندی دستی به صورتش کشید و آب روی صورتش رو کنار زد با پشت شلوارش دستاشو خشک کرد
_بده زنگ بزنم بابا اون حتما خبر داره
فورا گوشی رو دادم دستش و منتظر موندم تا بابا جواب بده
چنتا بوق خورد و جواب داد
_جان بابا فاطمه جان
فاطمه نگاهم کرد و گوشی رو به دهانش نزدیکتر کرد
_بابایی حیدر خوبه؟
آقا منصور چندثانیه سکوت کرد
_خوبه جان پدر به خیرگذشته
آخ از دلم که گواه داده بود اتفاقی افتاده
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
هدایت شده از ماهورآ ..🌙
الهی یه روزی انقدر دغدغه های خوبی بیاد تو زندگیامون که خراب کردن کار دیگران بشه مسخره ترین کار دنیا :)
پارت جدید تقدیم نگاهتون🌹
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_411 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_412
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
فاطمه گوشی رو قطع کرد اومد کنارم نشست
زهرا به بغل سقوط کرده بودم روی زمین و به یک نقطه خیره شده بودم
فاطمه رسید کنارم زهرا رو از آغوشم کشید
بدو دستپاچگی و سردر گمی گفت
_بابا یه اخلاقی داره که امیرحیدر بهش میگه ضربتی
برگشتم نگاهش کردم نام امیرحیدر هم یادآور خوبی ها بود که لبخند فاطمه رو زیبا تر کرده بود
_ضربتی یعنی یه حرفایی رو لقمه میکنه میذاره کف دست آدم
برگشت تو چشمام زل زد و گفت
_وقتی بابا میگه به خیر گذشته یعنی ختم به خیر شده و بعد از یه حادثه ی بزرگ، جگر گوشه اش سالمه و بقول خودش آب دیده تر شده برای یاری امام زمان
زهرا رو بیشتر به خودش فشار داد و گفت
_وقتی میگه جان پدر یعنی تو دیگه دلخوری نکن که غم امیرحیدر برام پررنگ تر بشه
بازوم رو گرفت و گفت
_ماهورا وقتی بابا میگه بخیر گذشته جان پدر یعنی الان امیرحیدر حالش خوبه فقط کمی ناز میاد برای دنیا
ناز میاد برای دنیا؟ حق هم داره ناز بیاد وجود امیرحیدر برای طیب و طاهر شدن اکسیژن هوا نیاز بود
فاطمه بچه به بغل بلند شد و گفت
_میرم نماز بخونم ماهورا دو رکعت نماز به نیت اسداللهِ بابا منصور
از خم راهروی اتاقشو رد شد و گفت
_میرم نماز بخونم برای سلامتی ستون خونمون
حرفهای فاطمه هم آرومم کرده بودم هم ولع دلم رو برای دیدن امیرحیدر بیشتر کرده بود
امیرحیدر ستون خونه ی آقا منصور بود و جان پدرش و عزیزدردونه ی دنیا
امیرحیدر دل گرمی من بود و آغوش باز حمایتر برای هدیه زهرا
امیرحیدر، امیر حیدر بود و با گذشت زمان بیشتر میشناختمش و بیشتر میترسیدم از اینکه روزی از دستش بدم
آهی کشیدم و دوباره گوشیم رو برداشتم دلم میگفت امیرحیدر خبری داده از خودش
روی صفحه ی گوشی نوار کوچکی از قسمت پیامها اومده بود که نوشته بود
«موندنی شدم برای تو و زهرای بابا، دنیا منو با شما خواسته ظاهرا، سالمم خانم»
فرستنده نوشته شده بود «در آرزوی شهادت»
اشک از چشمام میریخت و زیر لب قربون صدقه ی لحن بیانش میرفتم
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_412 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
#پارت_جدید😍☝️
بازهم پارت داریم امروز❤️
آهنگ زیر تقدیم مخاطبین عزیز رمان خانم #سلاله_باقری
#نویسنده_سیین_باقری
#الهه
#ماهورآ
👇❤️👇❤️👇❤️👇❤️👇
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_412 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_413
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
صبر کردن برای روشنایی صبح و دیدن امیرحیدر سخت ترین کار دنیا بود
ساعت حوالی هشت صبح بود که آقا محمد زنگ زد روی گوشی فاطمه و ازش خواست آماده بشه تا به دیدن امیرحیدر بریم
ساعت شده بود نه و خبری از آقا محمد نبود فاطمه آوا و زهرا رو تر تمیز کرده بود و از اتاق آوا اومد بیرون همونطور که باهاشون حرف میزد رفت سمت آشپزخونه
_آوا جان مامان میریم دیدن دایی خوشکله حواست باشه باید چیکارا کنی
آوا با شیرین زبونی کیف عروسکی روی شونه اش رو جا به حا کرد و گفت
_آله مامانی میدونم اول که دیدمش سلام میکنم بعدشم بوس محکم میذارم روی صورتش و میگم الهی شهید شی پسر جون
فاطمه با خنده جیغی کشید و گفت
_از دختر بد کسی به داییش میگه پسر جون؟
آوا لباشو ورچید و جواب داد
_خب بابایی منصور میگههههه
فاطمه چادرشو دور سرش کشید و زهرا رو زد زیر بغل لیوان آبی گرفت سمتم و گفت
_اون باباشه و بزرگتره تو که کوچیکتری باید بگی الهی شهید شی دایی جونم
هربار که فاطمه یا آوا این جمله رو تکرار میکردن وار ستون بدنم میلرزید
غرق در شیرین زبونی آوا بودیم که آقا محمد آیفون خونه رو زد
_بدو ماهورا جون بریم که محمد خیلی اعصاب نداره
بعد هم خندید باز هم آوا صداش در اومد اعتراض کرد به مامانش
_به بابایی میگم
میون خنده و جیغ زدنای این مادر و دختر خم شدم کفشم رو بپوشم که فاطمه گفت
_ماهورا جان هدیه زهرا رو بگیر من چادرمو مرتب کنم بعد بدش بغل خودم برم پیش داداشم خودشیرینی
فاطمه این حرفها رو گفته بود تا منو حرص بده ولی من دلم میچرخید حوالی حرفش که گفت
«چادرمو مرتب کنم»
در آسانسور که باز شد کمی صبر کردم و از اینه اش نگاهی به خودم انداختم بقول امیرحیدر بی حجاب نبودم ولی باب دل هم نبودم
فاطمه وارد آسانسور شد و با عجله گفت
_بیا دختر چرا وایسادی؟
نگاهی به چادرش انداختم و گفتم
_فاطمه؟
تندی جواب داد
_جونم
_چادری داری بدی به من؟
فاطمه با تعجب گفت
_وااا تو که حجاب داری بیا ماهورا
مخالفت کردم
_فاطمه جان اگه چادر داری میدی بهم؟ بهت پسش میدم
سرم انداختم پایین و نگاهی به خودم انداختم
_دوست ندارم با مانتو بیام میخوام امیرحیدر خوشحال بشه
فاطمه چند ثانیه صبر کرد و بعد جواب داد
_چشم میرم میارم اونم چون تویی وگرنه ...
حرفشو تموم نکرده بود که آقا محمد دوباره زنگ زد این بار من جوابش رو دادم و ازش خواستم کمی صبر کنه
فاطمه رفت و برگشت و چادر ساده ای رو انداخت روی دوشم
_بپوش بریم
سریع چادرو برداشتم و روی سرم کشیدم همونطور که آسانسور میرفت پایین مرتبش کردم و لحظه ی آخر قبل از اینکه از آسانسور خارج بشم زیر لب بسم الله و گفتم در دل دعا کردم خدا یاریم کنه برای راهی که امیرحیدر جلوی پام گذاشته
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_413 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_414
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
آقا محمد خسته و پریشون تر از این بود که امیرحیدر سالم و سلامت باشه
تا رسیدن به بیمارستان زهرا رو به خودم فشردم و صلوات فرستادم زیر لب برای سلامتی حیدر از حضرت فاطمه س مدد خواستم
رو به روی بیمارستان بزرگ و معروفی که بیمارهای تصادفی و مراقبتهای ویژه رو بستری میکردن
آقا محمد سرعت ماشین رو کم کرد و گفت
_فاطمه جان شما پیاده بشین من پارک کنم بیام
فاطمه برگشت سمت من و اشاره کرد پیاده بشیم دو دستی زهرا رو چسبیده بودم و چادرم رو مرتب میکردم
پشت سر فاطمه هرجا قدم میگذاشت میرفتم انگار بار اولش نبود که به اینجا میاد چون خیلی راحت مسیر رو رفت و جلوی در اتاقی ایستاد
نگاهم کرد و نفسشو تازه کرد لبخند زد و گفت
_امیرحیدر اینجاست
اصلا انتظارش رو نداشتم سر زهرا رو به کتفم چسبوندم و سعی کردم ضربان قلبم رو کنترل کنم
فاطمه دوباره گفت
_تو برو تو بعد ما میایم
ابروهام بالا پریدن که چشماشو مطمین روی هم فشرد و دست گذاشت پشت کمرم
_برو دورت بگردم
دستگیره در رو گرفتم و لبام پایینمو کشیدم زیر دندونم و رفتم داخل اتاق
کل فضای اتاق سبز رنگ بود و تک تختی وسط اتاق زیر پنجره گذاشته بود
زیر اون ملافه ی سبزرنگ بیمارستانی تشخیص هیکل ورزیده و ورزشکاری امیر حیدر اصلا سخت نبود
منکه وارد اتاق شدم فاطمه درو پشت سرم بست دیگه هیچی برام با اهمیت تر از دیدن چشمهای باز حیدر نبود
همونطور که در چند قدمیش ایستاده بودم با صدای آروم صداش زدم
_حیدرجان
زیر ملافه تکونی خورد و آروم برگشت سمتم
چشماش به روشنی و درخشندگی همیشه بود ولی چهره اش زرد و وارفته موهای همیشه مرتبش هم کمی بلند شده بود و چسبیده به پیشونیش
نگاهم کرد و نگاهم کرد بعد از چند ثانیه دستشو به طرفم دراز کرد و با اشاره به اغوشش گفت
_دل کندن از شما برای قلب حیدر سخت از جون کندن شده انگاری
نمیتونسم بیش از این دوریش رو تحمل کنم با تمام اشتیاقم خودم و زهرا رو پرت کردم در آغوشش بی توجه به آخ ریزی که گفت، گله مندانه گفتم
_ما بهت نیازمندتر از اون چیزی هستیم که فکر میکنی، دردونه ی دنیا
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_414 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_415
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
امیرحیدر در تلاش بود که با مهربانی منو زهرا رو از اغوشش جدا کنه میدونستم درد داره ولی دلتنگی دلم برای اشتیاق به بوییدن حیدر تمام نشدنی بود
_ماهورا خانم؟
چرا صداش گرفته بود مرد خوش قلب رو به روم
_ماهورا جان؟
چشمانم رو روی سینه اش فشردم و نفس عمیقی کشیدم و گفتم
_جانم
خندید و گفت
_بلند شو خانوم این فاطمه بعدا برات دست میگیره ها
سرمو بلند کردم و گفتم
_فاطمه که بیرونه
صدای خنده ی فاطمه بلند شد
_تو درگیر خان داداش ما بودی متوجه نشدی من اومدم داخل ببخشیدا البته
با خجالت بلند شدم و زهرا رو بغل گرفتم زیر لب گفتم
_ببخشید
آوا که تا اون لحظه ساکت بود گفت
_سلام دایی جونم الهی شهید شی
بعد هم دوید سمتش و از صندلی رفت بالا محکم روی صورتش رو بوسید
_ممنون جان دایی
دست آوا رو گرفت کشوندش پایین این بار نوبت فاطمه بود تا برادرش رو در آغوش بکشه
_دورت بگردم نصفه جون میکنی ما رو ماه به ماه
امیرحیدر بی خجالتی خواهرش رو بعل کرد و با شرمندگی گفت
_هربار که اتفاقی میوفته برام بیش از اینکه خودم رو ملامت کنم که چرا لایق شهادت نیستم، خودم رو سرزنش میکنم که تا کی باید تن و بدن شما رو بلرزونم، شرمنده روی مامانم
نگاهی کرد به سمت من و گفت
_شرمنده ی روی ماهورام
روی سر زهرا رو بوسیدم و عشق ریختم تو کلامم و جواب دادم
_سایه ات کم نشه حیدر جان
فاطمه لبخندی زد و با بدجنسی گفت
_نمیدونی این بشر با ما چیکار کرد دیشب مثل مرغ سرکنده بال بال زده که حیدر چیزیش نشده باشه
حیدر نگاهم میکرد میخواست صحت حرف فاطمه رو از نگاهم بخونه
_نمیدونه داداش ما مثل بادمجون بم میمونه هربار تا دم گلوله رفته و بهش گفتن حاجی برو گناهاتو پاک کن بعد بیا اینم از خدا خواسته برگشته این دنیا
چشمکی زد و گفت
_به عشق ماهورا خانم
صدای خنده هامون بلند شد و در همین حین در اتاق زده شد و آقا محمد اومد داخل
_چیشد خوشحالین؟
مستقیم رفت سمت حیدر و زد روی شونه اش آخ خیدر بلند شد
_مرد ناحسابی همه رو بد خواب میکنی به امید خواب شیرینی که آرزوشو داری؟ کورخوندی تو وصله ی شهدا نیستی
صدای آقا منصور اومد که گفت
_امیرحیدر همون یوسفیه که قراره یعقوب رو شفاعت کنه
امیر حیدر شرمنده سرش رو انداخت پایین و بین عشق و محبت خانواده اش دلبری میکرد
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜