ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_524 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_525
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
فاطمه و آقا محمد هم مثل خانم و آقای ایزدی به این جشن نرفتن و موندن خونه ساعتهای ده شب بود که در خونه بشدت کوبیده شد تو اون بارون شدید فقط میتونست رهگذری باشه که گیر افتاده که اینجوری درو میکوفت
اقا محمد زهرا رو گذاشت روی زمین و با عجله رفت سمت در نگاه من کشیده شد دنبالش در پی خبری از حیدر بعد از ده دقیقه محمد حسن و زنش با اخم و عصبانیت وارد شدن
محمد حسن به محض ورودش رو به فاطمه خشم گرفت و گفت
_بیا این کیک رو از دستم بردار
اقای ایزدی بلند شد و گفت
_سلام اقا محمد حسن خوش اومدی
زهرا کاملا مصنوعی و غیر منتظره زد زیر گریه و گفت
_اقا جون شما نمیدونید بچم امیر منصور چقدر منتظر اومدن شما بود همش چشمش به در بود چرا نیومدین یعنی ما لایق نبودیم ..
خانم ایزدی درحالیکه سر امیر منصور رو میبوسید غرید:
_من عزادار پسرمم بیام کجا زهرا خانم
زهرا نشست کنار پای خانم ایزدی و با گریه گفت
_عزادار؟ اقا حیدر چیزیش شده ما خبر نداریم
فاطمه با عصبانیت گفت
_بفهم حرفی که میزنی معناش چیه
محمد حسن با عصبانیت گفت
_تو دخالت نکن فاطمه
فاطمه هم که اشکش دم مشک با گریه گفت
_چجوری دلتون اومد اهنگ تولد تولد بخونید برای امیرمنصور هفت ساله وقتی هدیه زهرا نتونست تولد یه سالگی ببینه چجوری دلتون اومد وقتی مامان باباتون ناراحتن خودتون شادی کنید ما از شما نیستیم داداش
زهرا بلند گفت
_میبینی اقا محمد حسن ما از این خانواده نیستیم بیچاره پسرم که آوا آوا میکرد
همون موقع امیر منصور گفت
_حالا اشکال نداره مامان الان بخندیم؟
زهرا با کنایه گفت
_بخندیم که بشیم شمر؟
فاطمه دوباره گفت
_مجبور نبودین بیاین
محمد حسن سرش رو تکون داد و رو به پدرش گفت
_بابا امشب اومدم حرفی که نمیتونید به زبون بیارید رو من به زبون بیارم
منتظر نگاهش کردیم بی رحمانه گفت
_باید تا الان عزاداریهاتون درباره حیدر تموم شده باشه حیدر برگشتنی نیست بفهمید اینو بابا
تو دلم نالیدم خیلی نامردی نابرادر
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜