ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_523 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_524
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
اقای ایزدی نگاهی به صورتم کرد و گفت
_زیباتر شدی عروس
خانم ایزدی و زهرا هم نگاهم کردن زهرا دوید اومد بغلم سرمو انداختم پایین و گفتم
_یادم اومد به روز تولد امیرعلی
خانم ایزدی اشک از چشماش پاک کرد و گفت
_جای بچم خالی بود
چونه ام رو گذاشتم روی سر زهرا و گفتم
_باباجان؟ زندگی بعد از حیدر چجوری تموم میشه؟
زهرا چشماشو گرد کرد و نگاهم کرد انگار فهمیده بود درباره باباش حرف میزنم
_زهرا رو بزرگ میکنیم علی آقا رو بزرگ میکنیم تا روزی که حیدر بیاد و به خانواده و همسرش بباله
ملتمسانه به اقای ایزدی نگاه کردم و گفتم
_حیدر برمیگرده؟
امروز دهمین بار بود که اینو ازش میپرسیدم
سکوت کرد و همراه با اذان ظهر بلند شد رفت لب حوض وضو گرفت و رفت تو ایوون به نماز ایستاد این بار دخیل بستم به نگاه خانم ایزدی خانم ایزدی هم بلند شد همونکارهارو تکرار کرد
دست به زانوم گرفتم یا علی گفتم بلند شدم که برم تو اتاق که زنگ خونه رو زدن فاطمه و آقا محمد و آوا جان اومدن تو خونه منکه حالی برای کنارشون نشستن نداشتم زهرا رو رها کردم و رفتم تو اتاقم کنار امیر علی نشستم بوسیدمش و رفتم وضو گرفتم نشستم روی سجاده ام
نماز اولمو تموم کردم که فاطمه اومد بالا سرم میدونستم یه حرف برای گفتن داره صبر کرد تا صلواتهای بعد نمازم تمام بشه
کنارم نشست و گفت
_ماهورا
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم
_بگو چی تو دلته
زد رو دهن خودش و گفت
_زبونم لال شه که میگم ولی این زهرای بی چشم و رو امشب برای بچش تولد گرفته
همینجور که حرف میزد گریه کرد و زد تو سر خودش نگاهش نکردم و اشک ریختم به اقبال سیاه شده ام که تو عزای من جاریم تولد میگرفت
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_524 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_525
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
فاطمه و آقا محمد هم مثل خانم و آقای ایزدی به این جشن نرفتن و موندن خونه ساعتهای ده شب بود که در خونه بشدت کوبیده شد تو اون بارون شدید فقط میتونست رهگذری باشه که گیر افتاده که اینجوری درو میکوفت
اقا محمد زهرا رو گذاشت روی زمین و با عجله رفت سمت در نگاه من کشیده شد دنبالش در پی خبری از حیدر بعد از ده دقیقه محمد حسن و زنش با اخم و عصبانیت وارد شدن
محمد حسن به محض ورودش رو به فاطمه خشم گرفت و گفت
_بیا این کیک رو از دستم بردار
اقای ایزدی بلند شد و گفت
_سلام اقا محمد حسن خوش اومدی
زهرا کاملا مصنوعی و غیر منتظره زد زیر گریه و گفت
_اقا جون شما نمیدونید بچم امیر منصور چقدر منتظر اومدن شما بود همش چشمش به در بود چرا نیومدین یعنی ما لایق نبودیم ..
خانم ایزدی درحالیکه سر امیر منصور رو میبوسید غرید:
_من عزادار پسرمم بیام کجا زهرا خانم
زهرا نشست کنار پای خانم ایزدی و با گریه گفت
_عزادار؟ اقا حیدر چیزیش شده ما خبر نداریم
فاطمه با عصبانیت گفت
_بفهم حرفی که میزنی معناش چیه
محمد حسن با عصبانیت گفت
_تو دخالت نکن فاطمه
فاطمه هم که اشکش دم مشک با گریه گفت
_چجوری دلتون اومد اهنگ تولد تولد بخونید برای امیرمنصور هفت ساله وقتی هدیه زهرا نتونست تولد یه سالگی ببینه چجوری دلتون اومد وقتی مامان باباتون ناراحتن خودتون شادی کنید ما از شما نیستیم داداش
زهرا بلند گفت
_میبینی اقا محمد حسن ما از این خانواده نیستیم بیچاره پسرم که آوا آوا میکرد
همون موقع امیر منصور گفت
_حالا اشکال نداره مامان الان بخندیم؟
زهرا با کنایه گفت
_بخندیم که بشیم شمر؟
فاطمه دوباره گفت
_مجبور نبودین بیاین
محمد حسن سرش رو تکون داد و رو به پدرش گفت
_بابا امشب اومدم حرفی که نمیتونید به زبون بیارید رو من به زبون بیارم
منتظر نگاهش کردیم بی رحمانه گفت
_باید تا الان عزاداریهاتون درباره حیدر تموم شده باشه حیدر برگشتنی نیست بفهمید اینو بابا
تو دلم نالیدم خیلی نامردی نابرادر
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_525 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_526
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
دلم خالی شد عین پیرزنهای هفتصد ساله کمرم خم شد و دست گرفتم به مبل و آروم آروم جمع رو ترک کردم
رفتم تو اتاق امیرعلیو گرفتم بغلم آروم آروم لالایی خوندم و اشک ریختم چرا امیر حیدر نمیومد تا تموم بشه این حرفها یعنی واقعا باید قبول میکردم که حیدر دیگه برنمیگرده؟ چجوری آخه مگه ما چقدر از زندگیمون گذشته بود که باید از همسرم خداحافظی میکردم چجوری میتونستم به دوتا طفل معصومم حالی کنم پدر ندارن و باید یتیم بزرگ بشن مگه سایه ی آقای ایزدی تا کی بالای سرشون بود
شام غریبانی بود برای من اونشب که تا صبح نه خودم خوابیدم نه امیرعلی جانم نه خودم آروم شدم نه زهرا جانم نه خودم چشم رو هم گذاشتم نه خانم و اقای ایزدی
انگار دنیا نمیخواست برای ما بچرخه که فردا صبحش از حوزه اومدن تا تایید بگیرن ازمون برای درجه ی مفقود الاثری از حیدر
آخ که چه قیامتی به پا کرد زجه های فاطمه و گریه های مادرش چه قیامتی به پا کرد غم نگاه اقای ایزدی و ماهورایی بچه به بغل چادر کشیده بود روی صورتش و به پهنای چهره اشک میریخت
من نمیتونستم باور کنم بر نگشتن امیرحیدرمو حالا بقیه تایید کنن یا نکنن برای من چه فرقی داشت اجازه ای دست من نبود که میدونستم حیدرم برمیگرده حالا شاید کمی دیرتر
اقای ایزدی با ناله و گریه تایید کرد و امضا زد تا برای حیدر از طرف حوزه مراسم یاد بود گرفته بشه و برای همیشه همه فراموش کنن حیدری هم بوده
یاداوری اون روزها از زهر برام تلختره چقدر اون یک هفته زجر کشیدیم تا مراسمات یادبود و تسلیت همسایه ها تموم شد و روز بعد دوباره ماهورا به انتظار نشست و خانم ایزدی به عزا مگه این مادر و پدر رخت عزا از تن میکندن که حیدرشون فراموش بشه
امیرعلی بغلم بود و تو حیاط قدم میزدم باد سرد بعد از عید بچمو اذیت میکرد به خودم چسبونده بودمش و به پدرش فکر میکردم تمام من شده بود حیدر و چشم انتظاری
زنگ در خونه رو زدن میدونستم کسی نیست که بره در باز کنه اقای ایزدی که با زهرا رفته یود بیرون خانم ایزدی هم .... مادر بود و بی حواس این روزها حالش اصلا خوب نبود میترسیدم حیدر نرسه بالای سر مادرش
رفتم سمت در چندبار پرسیدم کیه جوابی نداد راستیتش ترسیدم درو باز کنم
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_526 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_527
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
میخواستم برگردم تو ساختمون ولی دوباره در کوبیده شد دوباره پرسیدم
_کیه پشت در
صدای هیجان زده ی آرش بلند شد
_منم آبجی درو باز کن
فورا برگشتم سمت در و بازش کردم
_چیشده آقا آرش چرا جواب نمیدین هرچی میپرسم کیه پشت در
دستشو اورد بالا و گفت
_ببخشید عذرخواهی میکنم میشه بیام تو؟
سرمو انداختم پایین و گفتم
_نه آقا منصور خونه نیستن
همون لحظه صدای اقای ایزدی از پشت سر آرش اومد که گفت
_اومدم دخترم
بعد هم رو کرد به آرش و گفت
_سلام پسر جان بیا داخل منتظرت بودم
به تکاپو افتادم چرا اقا منصور منتظر آرش بود یعنی باید منتظر خبری میشدم یا مسئله ی کاری خودشون بود
دست زهرا رو گرفتم و پشت سرشون رفتم داخل ساختمون آرش چند بار یا الله گفت خانم ایزدی سراسیمه اومد بیرون و گفت
_خبر از حیدر اوردین؟
آرش سرشو انداخت پایین و گفت
_نه حاج خانم با فرمانده کار داشتم
آه از نهاد هردومون بلند شد ناامید از پیششون رفتیم و هردمون با بچها تو اتاق نشینمن نشستیم زهرا با شیرین زبونی درباره اومدن عمو محمدش پرسید دلم سوخت برای دخترکم که محبت عمو محمد براش حکم محبت پدرش رو داشت دستمو کشیدم روی سرش و گفت
_امروز بریم پیش خان دایی؟
خندید و تند تند دست زد خانم ایزدی نگاهم کرد و گفت
_ماهورا جان
منتظر من نموند ادامه داد
_میدونم انقدر که من منتظر برگشتن حیدرم تو صد برابر چشم انتظاری و معلوم نیست تا کی این مسئله ادامه پیدا کنه الان یک سال و نیمه تو این قفس زندونی شدی ما سنی ازمون گذشته تو جوونی دلت میپوسه اینجا
انگشت امیر علی رو بوسیدم و گفتم
_من کنار شما حالم بهتره
سرشو تکون داد و گفت
_شاید اگر مستقل باشی کمتر فکر و خیال کنی برای خودت زندگی کنی کار کنی سر گرم بچهات باشی
چونه ام لرزید با بغض گفتم
_دارید از خونه بیرونم میکنید؟
اشکش سرازیر شد با ناله گفت
_لال شه زبونم اگه اینو بگم حالم خوب نیست نمیدونم چی میگم من فقط میخوام تورو خوشحال کنم یا دست کم پیش مادرت شاید حالت بهتر بشه منکه تو ماتمم اینجا رو هم کردم ماتم کده میترسم بچهام افسرده بشن بچم زهرا رو نگاه کن چقدر از خونه فراریه
میدونستم چی میگفت ولی من موندن در کنار پدر و مادر حیدر رو به هرکسی ترجیه میدادم
یه چیزی ته دلم میگفت صحبتهای آرش و اقا منصور بویی از حیدرم داره
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜