eitaa logo
ماهورآ ‌‌..🌙
7.3هزار دنبال‌کننده
765 عکس
24 ویدیو
191 فایل
رمان انلاین ماهورا به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹الهه
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از تضمینی ها💚
لیست رمانهایی که خوندنشون بشدت توصیه میشه😍👇 رمان دخترجان، آرشام و‌ نورا دختر مذهبی و پسر ولنگاری که باهم هم/خونه میشن👇 https://eitaa.com/joinchat/2489647217C691c790e6a رمان رعیت کوچک ارباب، رویسا و آوین دختر چهارده ساله ای که به اجبار خاتون عمارت زن ارباب کوچیک میشه و عاشقانه های کوچولو👇 https://eitaa.com/joinchat/2980577420C1bf504124d رمان سفرعشق، شیدا و سید محمدیاسین حسینی که برای رفتن به سفر مکه با هم صی/غه میشن 👇 https://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3 رمان عشق علیه السلام، شانلی و سیاوش دختری که شب قبل از عروسیش توسط پسر عموش دزدیده میشه👇 https://eitaa.com/joinchat/2321940537Ce7fa13714a دوتا رمان آنلاین هم داریم😍🍃 الهه دختری که در کودکی به عقد پسر عموی جذابش درمیاد و پسرداییش که بشدت مذهبیه هم عاشق میشه الهه و محمد مهدی👇 https://eitaa.com/joinchat/3865641017C48a02fbb65 ماهورا دختر دبیرستانی که توسط باند قاچاق آدم دزدیده میشه و بعد چندسال طی اتفاقاتی با امیرحیدر بسیجی و هییتی و جنگ و جبهه رو ازدواج میکنه ماهورا و امیر حیدر👇 https://eitaa.com/joinchat/1630666843C14d42703da
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_519 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ عین دیوونه ها زل زده بودم به دیوار و حال خودم رو نمی‌فهمیدم چیزی گم کرده بودم که هرجا می‌گشتم پیداش نمیکردم حواسم به زهرا نبود دست به دست میچرخید آروم نمیشد و فقط خودم رو میخواست آغوش مادری رو میخواست که قلبش تیکه و پاره بود و مرحمی نداشت فاطمه با لیوان آبی اومد نزدیکم، صداش گرفته بود و از شدت گریه چشماش شده بود عین دوتا نخ باریک و قرمز شده یود _اینو بخور چرا هیچی نمیگی تو نگاهش کردم مگه من وقت غم میتونستم حرف بزنم اصلا باید انقدر سکوت میکردم که از درون منفجر میشدم و میمردم و میمردم دوباره لیوانو به سمتم دراز کرد _میگم بخور یکمم بچتو بردار هلاک شد نگاهم رفت سمت زهرا که اینبار اویزون بود به محمد حسن، زهرا بغل عموش آروم گرفته بود یعنی بوی پدرشو میشنید از حسن؟ نگاهم رفت سمت زهرا زن محمد حسن که ظاهرا داشت شونه های خانم ایزدی رو فشار میداد و بهش دلداری میداد ولی نگاهش پی زهرای من بود و محبت محمد حسن به دختر من امیر منصور پسر محمد حسن هم دست کمی از مادرش نداشت انگار و نگاهش پی دستای باباش بود که میچرخید روی موهای هدیه زهرا این جماعت حتی چشم دیدن دختر منم نداشتن نشسته بودم اینجا چیکار وقتی یکی مثل زهرا به غمم میخنده دست فاطمه رو پس زدم و رفتم سمت محمد حسن و گفتم _زهرا رو بدین خودم آقا محمد حسن صدام خش دار بود و ترسناک محمد حسن نگاهم کرد و گفت _خوابه ببرمش تو اتاق بچه دست به دست بشه بد خواب میشه اومد بلند شه دوباره گفتم _بدین بغل خودم باشه محمد حسن متعجب بود زهرا زنش اومد نزدیک دخترمو از بغل شوهرش در اورد و گفت _بدش وقتی اصرار داره بدش اومده بود از محبت شوهرش به دختر من، زهرامو برداشتم و رفتم اتاق حیدر خنکای اتاق که خورد به صورتم انگار عطر حیدر رسید به دماغم زهرا رو گذاشتم روی تخت و کنارش دراز کشیدم انگشتامو بردم بین موهای مشکی و بلندش و آروم آروم اشک ریختم دل لامصبم حیدر میخواست همه چی بهونه بود من حیدر رو میخواستم کاش یکی از ذر میومد خبری میاورد میگفت زنده هست حیدر ولی پیداش نیست زنده باشه، دیگه هیچی از خدا نمی‌خوام رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
بیوگرافی واقعی حیدر بزودی منتشر خواهد شد👇 https://eitaa.com/joinchat/765722745Cb276bbb72f
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_520 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ زنگ در خونه رو که زدن دلم گواهی بد داد زهرا رو رها کردم روسریمو مرتب، و رفتم بیرون فاطمه رو دیدم که داشت پشت سر آقا محمد میرفت بیرون دویدم سمتش و گفتم _چیشده؟ دستمو پس زد و جواب داد _نمیدونم محمد رفت جلوی در حتما میدونه چخبره دیگه اقا منصور و محمد حسن امدن پشت سرمون نگاهی به اقا منصور انداختم و گفتم _خبر از حیدر اومده؟ سرشو انداخت پایین یه چیزی میدونست این مرد بهتر از پدر آرش اومد تو خونه جلوی من ایستاد و گفت _تاج سرمی ماهورا خانم ولی حیدر نیست نیست که نیست خواهرم برگشتم سمت اقا منصور _یعنی چی آقا منصور سرشو انداخت پایین و برای اولین بار دیدم که میخواست گریه کنه _نمیدونم دخترم آرش دوباره خودشو کشوند نزدیکم و گفت _ماهورا خانم حیدر نیست بچهاشون دوسه نفری پیدا شدن، ولی حیدر نیست چند نفر دیگه هم نیستن اون دو سه نفری که اومدن میگن اشرار بهشون حمله کرد و تو درگیری همدیگه رو گم کردن خبر ندارن از حیدر ولی مطمینن که اونایی که نیستن زنده هستن چون محلی ها اومدن به کمکشون محمد حسن فورا گفت _بیینم پسر جان محلی ها میتونن ازشون خبری داشته باشن؟ آرش جواب داد _پیگیریم اقا محمد با عصبانیت گفت _خودمون بریم دنبالشون بهتر نیست؟ اقا منصور دستشو به سرش گرفت و گفت _خیر به صلاح نیست نگاهی به آرش کردم و آروم آروم سر جام نشستم و درمونده گفتم _حیدر برمیگرده؟ هیچکس جوابم رو نداد هیچکس هیچی نگفت و بعد از اون دیگه خبری از حیدر نشد حتی پرس و جو از محلی ها هم مارو به حیدر نرسوند رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_521 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ تقریبا یک سال گذشته بود حالا هدیه زهرا راه میرفت، میگفت مامان میگفت بابا درخواست غذا میکرد حالا دخترم یکساله شده بود بدون هیچ جشن تولدی بدون هیچ کیکی که بهش یاداوری کنه یکسال از زندگیش گذشته هیچی و هیچی هدیه زهرا اقا منصور رو که میدید می‌گفت بابا مازیار خان دایی بود و اقا محمد عموجونش که جونش به جونش بند بود نمیشد روزی بشه که اقا محمد و این بچه همدیگه رو در آغوش نکشن و آوا هردوشونو نبوسه یکسال بود که بست نشسته بودم تو خونه ی اقای ایزدی و صبح و شام بهش میگفتم خبر از حیدر برام بیار یکسال بود که اقای ایزدی خم راه میرفت و خانم ایزدی سیاه پوش حیدری بود که پیداش نمیشد اسمشو گذاشته بودن مفقودالاثر خانم ایزدی روی سرش برف اومده بود و قصد اب شدن نداشت اقای ایزدی روش نمیشد وگرنه در خواست عصا میکرد چی بود این اسدالله که اینجوری خم کرده بود پشت زندگی پدر و مادرش رو رفتم جلوی اینه نشستم و به خودم نگاه کردم یکسالی میشد ماهورا ساکت بود مگر در حد خوبم خوبی یکسالی میشد ماهورا رنگ آفتاب ندیده بود نشسته بود تو اتاق حیدر و منتظر بود از در بیاد تو نگاهم به خودم افتاد که هیچ اثری از خودم توش نبود دیگه ماهورا چشمای سبز رنگش نمیدرخشید ماهورا لبهای کشیدش نمیخندید و ماهورا، آخ امان از نگاه زنی که منتظر مونده به در برای دیدن شوهرش میخواستم موهامو شونه کنم دیدم زیادی بلند شده و دیگه توان ندارم برای شونه کشیدن بهشون یکسالی میشد آرایشگاه هم نرفته بودم قیچی رو برداشتم رفتم تو حیاط اقای ایزدی دست زهرا رو گرفته بود داشتن با هم درخت‌ها رو اب میدادن خانم ایزدی هم مثل همیشه نشسته بود لب حوض وسط حیاط و دست میبرد تو آب و در میاورد رفتم کنار پاش رو زمین سرد پاییز نشستم و گفتم _مامان موهامو کوتاه کنید دیگه نمیتونم شونه بزنم تکونی خورد و گفت _دلت میاد؟ موهات عین ابریشم میمونه تازه بلند شده چشمامو بستم و یادم اومد شب آخری که حیدر میخواست بره دستشو برد تو موهام و گفت _موهات شبیه ابریشم میمونه بذار بلند شه خانوم قطره اشک درشتی از چشمام چکید و گفتم _کوتاهش کنید مادر خودم نمیتونم همون لحظه صدای جیغ امیرعلی بلند شد و بالاجبار برگشتم به ساختمون تا پسرکمو آروم کنم رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_522 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ گفتم امیرعلی، آخ امان از روزهایی که تو تب و تب اومدن و نیومدن حیدر بودیم که متوجه شدم راه و بی راه حالم بهم میخوره و دوست ندارم کسی بیاد نزدیکم هی میخوابیدم و هی قصد استراحت میکردم هی دلم اشوب میشد و هی بیقرار تر میشدم همه ی این علایم و رو کنار هم گذاشتم و با خودم گفتم حتما حامله ام هرچند با در صد احتمال کم ولی آزمایش دادم و معلوم شد حاملم چه شیونی شد روزی که خانم ایزدی فهمید یادگار دوم حیدرش داره رشد میکنه و پدری نیست که براش پدری کنه شونه های افراد این خانواده میلرزید و اشک میریختن برای حیدر و طفلهای یتیمش فاطمه براروم براروم میکرد و میزد تو سر خودش اقای ایزدی دست به زانو میگرفت بلند میشد و اقا محمد چشمش دنبال من بود که مبادا بی هوا بخورم زمین نه ماه به سختی گذشت بدون حیدر بدون انگیزه بدون ذره ای خوشحالی روزی که رفتم سونو بهم گفت پسری در بطنم رو به رشد شده خانم ایزدی آش درست و نیت کرد اسمشو بذاره حیدر، اقای ایزدی مخالفت کرد میگفت حیدر برمیگرده ناراحت میشه بذار علی و اجازه بده ستون های این خونه دوباره جون بگیره پسرکم دنیا اومد و به درخواست مارال شد امیرعلی، اسم با مسمایی که برابری میکرد با اسم زیبای پدرش روز زایمانم حیدر نبود که برگه ی عمل رو امضا کنه حیدر نبود که برای پسرش شناسنامه بگیره و حیدر نبود که دستمو بگیره از بیمارستان تا خونه چله ی پسرم گذشته بود و بابا ندیده بود اقا محمد بغلش میکرد اقا منصور بوش میکرد ولی مگه اینا بابا میشدن برای بچهای من امیرعلی رو گرفتم بغلم و بوییدم بعد از اینکه شیر خورد راحت خوابید دوباره گذاشتم توی تخت و نگاهش کردم کپی شده از حیدر بود بچم نمیدونم اگه حیدر با خبر میشد یه بچه ی دیگه داره چه حالی میشد لبخند زدم و از جا بلند شدم رفتم بیرون اینبار زهرا کنار مادر بزرگش نشسته بود و باهم حرف میزدن منم رفتم کنارشون و هوای عید رو به ششهام فرستادم رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜