ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_514 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_515
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
نگاهش رو از سقف نگرفت همونطور زل زده به سقف جواب داد
_بهش بگو باباتورو خیلی دوست داره درکنار تو جهاد هم میخواد رفقیای هییتیش هم میخواد در کنار تو کار برای خدا هم میخواد بگو بابا نتونست بعد به دنیا اومدن تو دست از دنیا بکشه و بشینه بزرگت کنه سرش هنوز باد داره برای رفتن بگو بابا بد نبود دلش هوایی بود
کمی سکوت کرد دوباره گفت
_ماهورا خانم یه وقت برای زهرا نگی با غرور اومدم خواستگاریت اشتباهمو برای دخترم نگی من با شوق اومدم بهش بگو بابا خاطرخواهم بود بگو بابا از ته قلب منو میخواست نگو بعدش شدم شیدا و تا آستارا دنبالت اومدم بگو از همون اول من میخواستم ماهورا رو
لبخند زدم و گفتم
_یعنی نگم وقتی اومدی خونمون همش میگفتی خواب دیدم بیام اینجا؟ نگم چه غمی میرفت به دلم که از موضع قدرت باهام حرف میزدی؟
چند لحظه هیچی نگفت و یهو بلند شد نشست نگاه کرد به چشمام
_ماهورا نکنه حلالم نکنی؟
با تعجب نگاهش کردم چی میگفت این دیوونه
_نکنه حلالم نکنی همون اول کاری خدا بگه برگرد به زن و بچت برس من مجاهد بی عقل نمیخوام
یه جوری حرف میزد که کم کم اشکش داشت در میومد چقدر این مرد حساس بود و دل نازک
_امیییر حیدر؟ این حرفها چیه؟ من تمام عشق و علاقه ای که تو زندگی تجربه کردم مدیون توام چی میگی تو آقا حلال نکردن چیه؟
سرشو انداخت پایین و گفت
_حلالم کن برای روزهای بعد ..
میدونستم امیرحیدر بد نمیشه مگر با دست تقدیر پس من حلالش میکردم برای همه ی روزها
اون شب مثل تمام زن و شوهرهایی که قرار روز بعد از هم دور بیوفتن گذشت و من نمیدونستم دست تقدیر چه طالعی برام رقم زده فقط توکل کرده بودم به خدای حیدر تا دل آروم بگیرم و کم نیارم تو روزای نبودنش
بعد از نماز صبح هردو بیدار بودیم من نگاهم به حیدر بود و حیدر شتابان سمت قرارگاهش با دوستاش آماده شده بود ساده و بی آلایش کیفشو انداخت رو کولش و گفت
_خودت از مادر و مارال خانم خداحافظی کن خونه برای شما سه تا امن ترین جاست کارهای غیر ضروری اصلا انجام ندید ضروریا هم آرش میاد
سرمو تکون دادم و دنبالش رفتم تا جلوی در بدون حرف بیشتری سرمو بوسید و رفت
رفت، خیلی واژه ی سنگینیه ولی حیدر رفت و فقط تا روز اول ما ازش خبرداشتیم و بعد از اون در بیخبری کامل بودیم تا مدتها
حیدر رفت و روز شد و آرش به ما سر زد مازیار اومد اقای ایزدی اومد همه اومدن تا دور من شلوغ باشه ولی .. من دنبال کسی میگشتم که نبود
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_515 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_516
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
دلم انگار سر جاش نبود خودم تو جمع بودم و حواسم پی زنگی تلفنی پیامی از حیدر که اخرین تماسش با ما عصر همون روز رفتنش بود و بعد از 24 ساعت هنوز خبری ازش نبود
آرش و منصور خان هی ریز ریز با همدیگه حرف میزدن و دل منو خانم ایزدی رو پشت سر خودشون میکشوندن دوست داشتم بدونم چی میگن ولی محال ممکن بود فهمیدن اسرار بینشون
کلافه از جمع بلند شدم رفتم تو اتاق زهرا بلکه دخترکم باعث ارامشم میشد مارال نشسته بود دستشو زده بود زیر چونه اش و بازی کردن زهرا رو تماشا میکرد
درو بستم و کنار دیوار سر خوردم مثل مارال چونه گذاشتم روی زانوم و گفتم
_مارال؟
نفس کشید و جواب داد
_آجی جونم
_مارال، یعنی حیدر کجاست؟
نگاهم کرد
_مارال، حیدر اگه یه وقت کوچیک پیدا کنه، فورا زنگ میزنه مطمینم، یعنی تاحالا وقت نکرده؟
_حتما وقت نکرده
چرا انقدر سرد جوابمو میداد مگه خواهرم نبود نگاهش کردم و با صدای پر لرزش گفتم
_چرا دلداریم نمیدی جان خواهر؟
نگاهشو مستقیم انداخت تو نگاهم و گفت
_کی منو دلداری بده؟
پس دلش پیش آرمان بود و نگران آرمان بود، آرمان یه داداش مثل آرش داشت که تمام قد پشتش بود دلش بهش گرم بود حیدر غریب من کیو داشت خار به پاش میرفت دشمن شاد میشدیم
_حیدر غریبه
بلند شدم کشون کشون خودمو کشوندم کنار زهرا و بغلش کردم سرمو گذاشتم روی پاهای کوچولوش و نالیدم
_حیدر غریبه، مارال من بی حیدر تک و تنهام تو این دنیا
چند ثانیه جواب نداد انگار داشت گریه میکرد
_بدون آقا حیدر هممون بی کس میشیم
پس یه گوشه دلش هم پیش حیدر بود
_بدون حیدر میشیم همون خانواده ی نکبتی که قبلا بودیم
دروغ نمیگفت
_بدون آقا حیدر من ازت متنفر میشم مازیار میشه همون گوه اخلاق قبلی بدون آقا حیدر مامان دیگه نمیخنده
تازه داشتم میفهمیدم حیدر چه نعمت بزرگی بوده برای من و خانواده ام تو همین یکی دوساعته تازه داشتم میفهمیدم حیدر ستون خونه ی ماهم بوده
در اتاق باز شد و یکی اومد داخل، دوست نداشتم بلند شم نیاز داشتم به آرامشی که دستای کوچیک زهرا داشت به دلم میداد
_خواهران غریب چرا اینجا نشستن؟
آرش بود جواب که نشنید دوباره گفت
_خیلی بده که هردو تون عزای شوهراتونو دارید
خودش به لودگیش خندید خیلی جدی پرسیدم
_حیدر نیست نه؟
به هیچ دری نزد و جواب داد
_خبری نیست ولی به زودی خبری میشه
چشمامو بستم و اجازه دادم اشکم بریزه
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_516 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_517
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
درست فهمیده بودم از حیدر خبری نبود و خبری نشد یک هفته گذشته بود و هنوز هیچ تماسی با من نگرفته بود بقیه هم در بی خبری بودن هرچند مطمین بودم منصور خان بی خبر نیست
بعد از یک هفته تنها موندن تو خونه زهرا رو لباس پوشوندم و چادرمو برداشتم از پله ها رفتم پایین مارال طبق معمول روزانه میخوند و مامان سعی میکرد شالگردن ببافه بقیه هم چند روزی بود رفته بودن خونه ی خودشون و دورمون حسابی خلوت شده بود
مارال با دیدنم گفت
_کجا آجی؟
با بدخلقی گفتم
_سر قبرم میخوام برم تا شاهچراغ بلکه دل لامصبم آروم بگیره
روزنامه اش رو گذاشت کنار و گفت
_منم میام
نگاه تندی به سمتش انداختم و گفتم
_نمیخوام خودم تنها راحتترم بادیگارد نیاز ندارم
منتظر نموندم حرف دیگه ای بزنه و رفتم سمت در لحظه آخری گفت
_زنگ میزنم آرش
میدونستم کار خودشو میکنه و البته تذکر حیدر بود که حواسمون به رفت و آمدهامون باشه پس حرفی نزدم و رفتم بیرون
تاکسی گرفتم مستقیم دم در شاهچراغ پیاده ام کرد تو حال و هوای خودم وارد حرم شدم چادرمو کشون کشون کشوندم و زهرا رو به سختی در آغوش گرفته بودم تا از جمعیت نترسه و آروم بگیره هرچند بیشتر ترسم از این بود که یکی از چنگم درش نیاره
رفتم زیر درخت بهارنارنج وسط صحن نشستم و مثل قدیم نگاهمو دوختم به گنبدی که تو غروب رو به شب و تاریکی هوا نارنجی رنگ میشد
زیر لب سلامی دادم و برای خودم نوحه ی امام حسین رو زمزمه کردم آروم آروم اشک ریختم انقدر اشک ریختم و زهرا رو تو بغلم فشردم که خوابش برد
آروم بچه رو گذاشتم روی پام و دست کشیدم به صورتش و این بار روضه ی حضرت رقیه خوندم و اشک ریختم و خدا رو قسم دادم به بندگان خوبش که خبری از حیدر بهم برسه هرچند به تلخی، این بی خبری داشت عذابم میداد
_خبر دارم از حیدر برات
صدای آرش بود دقیقا پشت سرم برگشتم نگاهش کردم همونطور بارونی و هق هق کنون
_ماشینشون به محض ورود به منطقه مورد هدف قرار گرفته و نیروها نیستن
چقدر به مغزم فشار اوردم تا معناش رو بفهمم
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_517 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_518
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
معناش این بود که به ماشینی که حیدر و رفیقاش توش بودن حمله شده و حالا معلوم نیست اونها کجا هستند نگفت حیدر چون نخواست نگرانم کنه گفت نیروها تا ذهنمو منحرف کنه ولی واقعیت این بود که حیدر نبود
بلوایی به پا شد تو خونه ی ایزدی که انگار دور از جون حیدر شهید شده بود منصور خان مطلقا ساکت بود و همسرش شیون میکرد عین جوون از دست داده فاطمه هم عین مرغ سر کنده مو پریشون میکرد و براروم براروم میخوند، انگار همنشینی با محمد لر تبار روش اثر گذاشته بود
محمد حسن دستشو گرفته بود به سرشو به پهنای صورت اشک میریخت مرد بود و کوه صبر اینچنین عنان از کف داده بود که جلوی پسرکش روضه خوانی میکرد
نگاهمو چرخوندم ته سالن اقا محمد روی پله ها نشسته بود و سرشو بین دستاش گرفته بود بلند شدم رفتم سمتش رو به روش ایستادم پامو که دید سرشو اورد بالا و دست دراز کرد زهرا رو از بغلم گرفت
چشمای سرخش خبر از گریه های پنهانیش میداد زهرا با ذوق دست به سر و روی عمو محمدش میکشید لبخند زدم و گفتم
_گمونم دلتنگ باباشه
محمد مکث کرد، آروم کنار دیوار سر خوردم نشستم روی سرامیک های خنک و گفتم
_یعنی زهرا هم میدونه باباش نیست
آقا محمد نگاهم کرد و گفت
_نشین یخ میکنی
به حرفش توجه نکردم
_زهرا دو روز دیگه یاد میگیره بگه بابا، تا اونموقع باباش میاد آقا محمد؟
آقا محمد هم به حرف من توجه نکرد و دوباره گفت
_نشین یخ میکنی
نگاهش کردم و گفتم
_هوای مرزهای جنوب شرق داغه نه؟
نگاهی به پاهام کرد و گفت
_بلند شو بچه خوابش برد
بلند شدم زهرا رو گرفتم همونجوری که پشتم بهش بود گفتم
_یعنی حیدر الان گرمشه؟
صدای هق هق مردونه اش بلند شد مهم نبود این گریه ها رفتم تا اتاق حیدر زهرا رو خوابوندم و اومدم بیرون با بیرون اومدن من پچ پچ محمد و اقا منصور قطع شد
دوباره داشتم میشدم ماهورای وحشی صفت، رفتم نزدیک اقا منصور و گفتم
_پچ پچ نکنید پدرجان
با تعجب نگاهم کرد
_بگین بهم هرچی شنیدین از حیدر
جواب داد
_خبر تازه ای نشده بابا خبری بشه تو اولآ تری نسبت به من در شنیدنش
پاهام سست شد کنار پاش زانو زدم
_حیدر میاد؟
کف دست کشید صورتش و گفت
_دعا کن بیاد
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_518 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_519
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
دعا کردیم نذری گرفتیم روزه داری کشیدیم فقط مونده بود پای برهنه رفتن تا شاهچراغ همون کار هم کردم همراه با فاطمه و اقا محمد شبونه پا برهنه تا شاهچراغ رفتیم
بین راه اقا محمد که بعد از من از همه بهم ریخته تر بود شروع کرد به خوندن
بلند شو علمدار
علم رو بلند کن
بازم پرچم این حرم رو بلند کن
بلند شو علمدار
علم رو بلند کن
واسم تکیه گاهی بهت تکیه کردم
تو از خیمه رفتی چقدر گریه کردم
بلند شو علمدار
علم رو بلند کن
به هق هق افتاده بودن با فاطمه نوحه میخوندن راه میرفتن و اشک میریختن من مات و مبهوت نگاه میکردم چرا آقا محمد نوحه ی علمدار میخوند نکنه حیدر برنگرده نکنه حیدر اتفاقی افتاده براش
انقدر راه رفتیم تا رسیدیم ورودی اول شاهچراغ کنار پایانه ی شهید دستغیب و ایستاده نگاه کردیم به گنبد دقیقا همونجایی که حیدر خورد تو سینه ام و گفت ببخشید خواهر
دلم براش تنگ شده بود دلم برای صداش تنگ شده بود برای بودنش برای موندنش برای تکیه گاه بودنش
همونجا نشستم وسط جاده و چشم دوختم به گنبد دعا کردم التماس کردم تو دلم نماز خوندم فاطمه دستمو گرفت بلندم کردم رفتیم تو حرم هرجا رو نگاه میکردم حیدر میدیدم که داره با نگاه مهربونش نگاهم میکنه و میخنده
تو اون شلوغی کم چنتا جوون دیدم که دور هم داشتن سینه میزدن و میخوندن برای خودشون
ای اهل حرم میر و علمدار نیامد
سقای حسین سید و سالار نیامد علمدار نیامد
تند تند سینه میزدن و دوباره و دوباره میخوندن چرا امشب داشت دلم خون میشد
همون لحظه گوشی یکیشون زنگ خورد دستشو اورد بالا و گفت
_بچها حاجیه چند لحظه هیچی نگین
گوشیش رو جواب داد هر لحظه نگران تر میشد اقا محمد نگاهم کرد و گفت
_پاشین بریم
نگاهم پیش اون جوونا بود اقا محمد فریاد زد
_پاشین بریم
پسری که گوشیش رو جواب داده بود به پهنای صورت اشک میریخت و به زبون ترکی عزاداری میکرد نفهمیدم اینا کی بود و اقا محمد چرا روشون حساس شد تا فردا صبح که خبر مفقودی حیدر و گروهشون عین بمب تو ارگان خودشون پیچید و اون جوونا سربازهای زیر دستشون بودن که اقا محمد شناخته بود
حیدر و رفیقاش مفقود شده بودن و خبرش تایید شد
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜