ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_516 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_517
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
درست فهمیده بودم از حیدر خبری نبود و خبری نشد یک هفته گذشته بود و هنوز هیچ تماسی با من نگرفته بود بقیه هم در بی خبری بودن هرچند مطمین بودم منصور خان بی خبر نیست
بعد از یک هفته تنها موندن تو خونه زهرا رو لباس پوشوندم و چادرمو برداشتم از پله ها رفتم پایین مارال طبق معمول روزانه میخوند و مامان سعی میکرد شالگردن ببافه بقیه هم چند روزی بود رفته بودن خونه ی خودشون و دورمون حسابی خلوت شده بود
مارال با دیدنم گفت
_کجا آجی؟
با بدخلقی گفتم
_سر قبرم میخوام برم تا شاهچراغ بلکه دل لامصبم آروم بگیره
روزنامه اش رو گذاشت کنار و گفت
_منم میام
نگاه تندی به سمتش انداختم و گفتم
_نمیخوام خودم تنها راحتترم بادیگارد نیاز ندارم
منتظر نموندم حرف دیگه ای بزنه و رفتم سمت در لحظه آخری گفت
_زنگ میزنم آرش
میدونستم کار خودشو میکنه و البته تذکر حیدر بود که حواسمون به رفت و آمدهامون باشه پس حرفی نزدم و رفتم بیرون
تاکسی گرفتم مستقیم دم در شاهچراغ پیاده ام کرد تو حال و هوای خودم وارد حرم شدم چادرمو کشون کشون کشوندم و زهرا رو به سختی در آغوش گرفته بودم تا از جمعیت نترسه و آروم بگیره هرچند بیشتر ترسم از این بود که یکی از چنگم درش نیاره
رفتم زیر درخت بهارنارنج وسط صحن نشستم و مثل قدیم نگاهمو دوختم به گنبدی که تو غروب رو به شب و تاریکی هوا نارنجی رنگ میشد
زیر لب سلامی دادم و برای خودم نوحه ی امام حسین رو زمزمه کردم آروم آروم اشک ریختم انقدر اشک ریختم و زهرا رو تو بغلم فشردم که خوابش برد
آروم بچه رو گذاشتم روی پام و دست کشیدم به صورتش و این بار روضه ی حضرت رقیه خوندم و اشک ریختم و خدا رو قسم دادم به بندگان خوبش که خبری از حیدر بهم برسه هرچند به تلخی، این بی خبری داشت عذابم میداد
_خبر دارم از حیدر برات
صدای آرش بود دقیقا پشت سرم برگشتم نگاهش کردم همونطور بارونی و هق هق کنون
_ماشینشون به محض ورود به منطقه مورد هدف قرار گرفته و نیروها نیستن
چقدر به مغزم فشار اوردم تا معناش رو بفهمم
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_517 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_518
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
معناش این بود که به ماشینی که حیدر و رفیقاش توش بودن حمله شده و حالا معلوم نیست اونها کجا هستند نگفت حیدر چون نخواست نگرانم کنه گفت نیروها تا ذهنمو منحرف کنه ولی واقعیت این بود که حیدر نبود
بلوایی به پا شد تو خونه ی ایزدی که انگار دور از جون حیدر شهید شده بود منصور خان مطلقا ساکت بود و همسرش شیون میکرد عین جوون از دست داده فاطمه هم عین مرغ سر کنده مو پریشون میکرد و براروم براروم میخوند، انگار همنشینی با محمد لر تبار روش اثر گذاشته بود
محمد حسن دستشو گرفته بود به سرشو به پهنای صورت اشک میریخت مرد بود و کوه صبر اینچنین عنان از کف داده بود که جلوی پسرکش روضه خوانی میکرد
نگاهمو چرخوندم ته سالن اقا محمد روی پله ها نشسته بود و سرشو بین دستاش گرفته بود بلند شدم رفتم سمتش رو به روش ایستادم پامو که دید سرشو اورد بالا و دست دراز کرد زهرا رو از بغلم گرفت
چشمای سرخش خبر از گریه های پنهانیش میداد زهرا با ذوق دست به سر و روی عمو محمدش میکشید لبخند زدم و گفتم
_گمونم دلتنگ باباشه
محمد مکث کرد، آروم کنار دیوار سر خوردم نشستم روی سرامیک های خنک و گفتم
_یعنی زهرا هم میدونه باباش نیست
آقا محمد نگاهم کرد و گفت
_نشین یخ میکنی
به حرفش توجه نکردم
_زهرا دو روز دیگه یاد میگیره بگه بابا، تا اونموقع باباش میاد آقا محمد؟
آقا محمد هم به حرف من توجه نکرد و دوباره گفت
_نشین یخ میکنی
نگاهش کردم و گفتم
_هوای مرزهای جنوب شرق داغه نه؟
نگاهی به پاهام کرد و گفت
_بلند شو بچه خوابش برد
بلند شدم زهرا رو گرفتم همونجوری که پشتم بهش بود گفتم
_یعنی حیدر الان گرمشه؟
صدای هق هق مردونه اش بلند شد مهم نبود این گریه ها رفتم تا اتاق حیدر زهرا رو خوابوندم و اومدم بیرون با بیرون اومدن من پچ پچ محمد و اقا منصور قطع شد
دوباره داشتم میشدم ماهورای وحشی صفت، رفتم نزدیک اقا منصور و گفتم
_پچ پچ نکنید پدرجان
با تعجب نگاهم کرد
_بگین بهم هرچی شنیدین از حیدر
جواب داد
_خبر تازه ای نشده بابا خبری بشه تو اولآ تری نسبت به من در شنیدنش
پاهام سست شد کنار پاش زانو زدم
_حیدر میاد؟
کف دست کشید صورتش و گفت
_دعا کن بیاد
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_518 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_519
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
دعا کردیم نذری گرفتیم روزه داری کشیدیم فقط مونده بود پای برهنه رفتن تا شاهچراغ همون کار هم کردم همراه با فاطمه و اقا محمد شبونه پا برهنه تا شاهچراغ رفتیم
بین راه اقا محمد که بعد از من از همه بهم ریخته تر بود شروع کرد به خوندن
بلند شو علمدار
علم رو بلند کن
بازم پرچم این حرم رو بلند کن
بلند شو علمدار
علم رو بلند کن
واسم تکیه گاهی بهت تکیه کردم
تو از خیمه رفتی چقدر گریه کردم
بلند شو علمدار
علم رو بلند کن
به هق هق افتاده بودن با فاطمه نوحه میخوندن راه میرفتن و اشک میریختن من مات و مبهوت نگاه میکردم چرا آقا محمد نوحه ی علمدار میخوند نکنه حیدر برنگرده نکنه حیدر اتفاقی افتاده براش
انقدر راه رفتیم تا رسیدیم ورودی اول شاهچراغ کنار پایانه ی شهید دستغیب و ایستاده نگاه کردیم به گنبد دقیقا همونجایی که حیدر خورد تو سینه ام و گفت ببخشید خواهر
دلم براش تنگ شده بود دلم برای صداش تنگ شده بود برای بودنش برای موندنش برای تکیه گاه بودنش
همونجا نشستم وسط جاده و چشم دوختم به گنبد دعا کردم التماس کردم تو دلم نماز خوندم فاطمه دستمو گرفت بلندم کردم رفتیم تو حرم هرجا رو نگاه میکردم حیدر میدیدم که داره با نگاه مهربونش نگاهم میکنه و میخنده
تو اون شلوغی کم چنتا جوون دیدم که دور هم داشتن سینه میزدن و میخوندن برای خودشون
ای اهل حرم میر و علمدار نیامد
سقای حسین سید و سالار نیامد علمدار نیامد
تند تند سینه میزدن و دوباره و دوباره میخوندن چرا امشب داشت دلم خون میشد
همون لحظه گوشی یکیشون زنگ خورد دستشو اورد بالا و گفت
_بچها حاجیه چند لحظه هیچی نگین
گوشیش رو جواب داد هر لحظه نگران تر میشد اقا محمد نگاهم کرد و گفت
_پاشین بریم
نگاهم پیش اون جوونا بود اقا محمد فریاد زد
_پاشین بریم
پسری که گوشیش رو جواب داده بود به پهنای صورت اشک میریخت و به زبون ترکی عزاداری میکرد نفهمیدم اینا کی بود و اقا محمد چرا روشون حساس شد تا فردا صبح که خبر مفقودی حیدر و گروهشون عین بمب تو ارگان خودشون پیچید و اون جوونا سربازهای زیر دستشون بودن که اقا محمد شناخته بود
حیدر و رفیقاش مفقود شده بودن و خبرش تایید شد
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
هدایت شده از تضمینی ها💚
لیست رمانهایی که خوندنشون بشدت توصیه میشه😍👇
رمان دخترجان، آرشام و نورا دختر مذهبی و پسر ولنگاری که باهم هم/خونه میشن👇
https://eitaa.com/joinchat/2489647217C691c790e6a
رمان رعیت کوچک ارباب، رویسا و آوین دختر چهارده ساله ای که به اجبار خاتون عمارت زن ارباب کوچیک میشه و عاشقانه های کوچولو👇
https://eitaa.com/joinchat/2980577420C1bf504124d
رمان سفرعشق، شیدا و سید محمدیاسین حسینی که برای رفتن به سفر مکه با هم صی/غه میشن 👇
https://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
رمان عشق علیه السلام، شانلی و سیاوش دختری که شب قبل از عروسیش توسط پسر عموش دزدیده میشه👇
https://eitaa.com/joinchat/2321940537Ce7fa13714a
دوتا رمان آنلاین هم داریم😍🍃
الهه دختری که در کودکی به عقد پسر عموی جذابش درمیاد و پسرداییش که بشدت مذهبیه هم عاشق میشه الهه و محمد مهدی👇
https://eitaa.com/joinchat/3865641017C48a02fbb65
ماهورا دختر دبیرستانی که توسط باند قاچاق آدم دزدیده میشه و بعد چندسال طی اتفاقاتی با امیرحیدر بسیجی و هییتی و جنگ و جبهه رو ازدواج میکنه ماهورا و امیر حیدر👇
https://eitaa.com/joinchat/1630666843C14d42703da
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_519 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_520
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
عین دیوونه ها زل زده بودم به دیوار و حال خودم رو نمیفهمیدم چیزی گم کرده بودم که هرجا میگشتم پیداش نمیکردم
حواسم به زهرا نبود دست به دست میچرخید آروم نمیشد و فقط خودم رو میخواست آغوش مادری رو میخواست که قلبش تیکه و پاره بود و مرحمی نداشت
فاطمه با لیوان آبی اومد نزدیکم، صداش گرفته بود و از شدت گریه چشماش شده بود عین دوتا نخ باریک و قرمز شده یود
_اینو بخور چرا هیچی نمیگی تو
نگاهش کردم مگه من وقت غم میتونستم حرف بزنم اصلا باید انقدر سکوت میکردم که از درون منفجر میشدم و میمردم و میمردم
دوباره لیوانو به سمتم دراز کرد
_میگم بخور یکمم بچتو بردار هلاک شد
نگاهم رفت سمت زهرا که اینبار اویزون بود به محمد حسن، زهرا بغل عموش آروم گرفته بود یعنی بوی پدرشو میشنید از حسن؟
نگاهم رفت سمت زهرا زن محمد حسن که ظاهرا داشت شونه های خانم ایزدی رو فشار میداد و بهش دلداری میداد ولی نگاهش پی زهرای من بود و محبت محمد حسن به دختر من
امیر منصور پسر محمد حسن هم دست کمی از مادرش نداشت انگار و نگاهش پی دستای باباش بود که میچرخید روی موهای هدیه زهرا
این جماعت حتی چشم دیدن دختر منم نداشتن نشسته بودم اینجا چیکار وقتی یکی مثل زهرا به غمم میخنده
دست فاطمه رو پس زدم و رفتم سمت محمد حسن و گفتم
_زهرا رو بدین خودم آقا محمد حسن
صدام خش دار بود و ترسناک
محمد حسن نگاهم کرد و گفت
_خوابه ببرمش تو اتاق بچه دست به دست بشه بد خواب میشه
اومد بلند شه دوباره گفتم
_بدین بغل خودم باشه
محمد حسن متعجب بود زهرا زنش اومد نزدیک دخترمو از بغل شوهرش در اورد و گفت
_بدش وقتی اصرار داره
بدش اومده بود از محبت شوهرش به دختر من، زهرامو برداشتم و رفتم اتاق حیدر خنکای اتاق که خورد به صورتم انگار عطر حیدر رسید به دماغم
زهرا رو گذاشتم روی تخت و کنارش دراز کشیدم انگشتامو بردم بین موهای مشکی و بلندش و آروم آروم اشک ریختم
دل لامصبم حیدر میخواست همه چی بهونه بود من حیدر رو میخواستم کاش یکی از ذر میومد خبری میاورد میگفت زنده هست حیدر ولی پیداش نیست زنده باشه، دیگه هیچی از خدا نمیخوام
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
بیوگرافی واقعی حیدر بزودی منتشر خواهد شد👇
https://eitaa.com/joinchat/765722745Cb276bbb72f
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_520 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_521
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
زنگ در خونه رو که زدن دلم گواهی بد داد زهرا رو رها کردم روسریمو مرتب، و رفتم بیرون
فاطمه رو دیدم که داشت پشت سر آقا محمد میرفت بیرون دویدم سمتش و گفتم
_چیشده؟
دستمو پس زد و جواب داد
_نمیدونم محمد رفت جلوی در حتما میدونه چخبره دیگه
اقا منصور و محمد حسن امدن پشت سرمون نگاهی به اقا منصور انداختم و گفتم
_خبر از حیدر اومده؟
سرشو انداخت پایین یه چیزی میدونست این مرد بهتر از پدر
آرش اومد تو خونه جلوی من ایستاد و گفت
_تاج سرمی ماهورا خانم ولی حیدر نیست نیست که نیست خواهرم
برگشتم سمت اقا منصور
_یعنی چی آقا منصور
سرشو انداخت پایین و برای اولین بار دیدم که میخواست گریه کنه
_نمیدونم دخترم
آرش دوباره خودشو کشوند نزدیکم و گفت
_ماهورا خانم حیدر نیست بچهاشون دوسه نفری پیدا شدن، ولی حیدر نیست چند نفر دیگه هم نیستن اون دو سه نفری که اومدن میگن اشرار بهشون حمله کرد و تو درگیری همدیگه رو گم کردن خبر ندارن از حیدر ولی مطمینن که اونایی که نیستن زنده هستن چون محلی ها اومدن به کمکشون
محمد حسن فورا گفت
_بیینم پسر جان محلی ها میتونن ازشون خبری داشته باشن؟
آرش جواب داد
_پیگیریم
اقا محمد با عصبانیت گفت
_خودمون بریم دنبالشون بهتر نیست؟
اقا منصور دستشو به سرش گرفت و گفت
_خیر به صلاح نیست
نگاهی به آرش کردم و آروم آروم سر جام نشستم و درمونده گفتم
_حیدر برمیگرده؟
هیچکس جوابم رو نداد هیچکس هیچی نگفت و بعد از اون دیگه خبری از حیدر نشد حتی پرس و جو از محلی ها هم مارو به حیدر نرسوند
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜