ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_521 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_522
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
تقریبا یک سال گذشته بود حالا هدیه زهرا راه میرفت، میگفت مامان میگفت بابا درخواست غذا میکرد حالا دخترم یکساله شده بود بدون هیچ جشن تولدی بدون هیچ کیکی که بهش یاداوری کنه یکسال از زندگیش گذشته هیچی و هیچی
هدیه زهرا اقا منصور رو که میدید میگفت بابا مازیار خان دایی بود و اقا محمد عموجونش که جونش به جونش بند بود نمیشد روزی بشه که اقا محمد و این بچه همدیگه رو در آغوش نکشن و آوا هردوشونو نبوسه
یکسال بود که بست نشسته بودم تو خونه ی اقای ایزدی و صبح و شام بهش میگفتم خبر از حیدر برام بیار
یکسال بود که اقای ایزدی خم راه میرفت و خانم ایزدی سیاه پوش حیدری بود که پیداش نمیشد اسمشو گذاشته بودن مفقودالاثر خانم ایزدی روی سرش برف اومده بود و قصد اب شدن نداشت اقای ایزدی روش نمیشد وگرنه در خواست عصا میکرد چی بود این اسدالله که اینجوری خم کرده بود پشت زندگی پدر و مادرش رو
رفتم جلوی اینه نشستم و به خودم نگاه کردم یکسالی میشد ماهورا ساکت بود مگر در حد خوبم خوبی یکسالی میشد ماهورا رنگ آفتاب ندیده بود نشسته بود تو اتاق حیدر و منتظر بود از در بیاد تو
نگاهم به خودم افتاد که هیچ اثری از خودم توش نبود دیگه ماهورا چشمای سبز رنگش نمیدرخشید ماهورا لبهای کشیدش نمیخندید و ماهورا، آخ امان از نگاه زنی که منتظر مونده به در برای دیدن شوهرش
میخواستم موهامو شونه کنم دیدم زیادی بلند شده و دیگه توان ندارم برای شونه کشیدن بهشون یکسالی میشد آرایشگاه هم نرفته بودم
قیچی رو برداشتم رفتم تو حیاط اقای ایزدی دست زهرا رو گرفته بود داشتن با هم درختها رو اب میدادن خانم ایزدی هم مثل همیشه نشسته بود لب حوض وسط حیاط و دست میبرد تو آب و در میاورد
رفتم کنار پاش رو زمین سرد پاییز نشستم و گفتم
_مامان موهامو کوتاه کنید دیگه نمیتونم شونه بزنم
تکونی خورد و گفت
_دلت میاد؟ موهات عین ابریشم میمونه تازه بلند شده
چشمامو بستم و یادم اومد شب آخری که حیدر میخواست بره دستشو برد تو موهام و گفت
_موهات شبیه ابریشم میمونه بذار بلند شه خانوم
قطره اشک درشتی از چشمام چکید و گفتم
_کوتاهش کنید مادر خودم نمیتونم
همون لحظه صدای جیغ امیرعلی بلند شد و بالاجبار برگشتم به ساختمون تا پسرکمو آروم کنم
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_522 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_523
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
گفتم امیرعلی، آخ امان از روزهایی که تو تب و تب اومدن و نیومدن حیدر بودیم که متوجه شدم راه و بی راه حالم بهم میخوره و دوست ندارم کسی بیاد نزدیکم هی میخوابیدم و هی قصد استراحت میکردم هی دلم اشوب میشد و هی بیقرار تر میشدم همه ی این علایم و رو کنار هم گذاشتم و با خودم گفتم حتما حامله ام هرچند با در صد احتمال کم ولی آزمایش دادم و معلوم شد حاملم
چه شیونی شد روزی که خانم ایزدی فهمید یادگار دوم حیدرش داره رشد میکنه و پدری نیست که براش پدری کنه
شونه های افراد این خانواده میلرزید و اشک میریختن برای حیدر و طفلهای یتیمش فاطمه براروم براروم میکرد و میزد تو سر خودش اقای ایزدی دست به زانو میگرفت بلند میشد و اقا محمد چشمش دنبال من بود که مبادا بی هوا بخورم زمین
نه ماه به سختی گذشت بدون حیدر بدون انگیزه بدون ذره ای خوشحالی روزی که رفتم سونو بهم گفت پسری در بطنم رو به رشد شده خانم ایزدی آش درست و نیت کرد اسمشو بذاره حیدر، اقای ایزدی مخالفت کرد میگفت حیدر برمیگرده ناراحت میشه بذار علی و اجازه بده ستون های این خونه دوباره جون بگیره
پسرکم دنیا اومد و به درخواست مارال شد امیرعلی، اسم با مسمایی که برابری میکرد با اسم زیبای پدرش
روز زایمانم حیدر نبود که برگه ی عمل رو امضا کنه حیدر نبود که برای پسرش شناسنامه بگیره و حیدر نبود که دستمو بگیره از بیمارستان تا خونه
چله ی پسرم گذشته بود و بابا ندیده بود اقا محمد بغلش میکرد اقا منصور بوش میکرد ولی مگه اینا بابا میشدن برای بچهای من
امیرعلی رو گرفتم بغلم و بوییدم بعد از اینکه شیر خورد راحت خوابید دوباره گذاشتم توی تخت و نگاهش کردم کپی شده از حیدر بود بچم نمیدونم اگه حیدر با خبر میشد یه بچه ی دیگه داره چه حالی میشد
لبخند زدم و از جا بلند شدم رفتم بیرون اینبار زهرا کنار مادر بزرگش نشسته بود و باهم حرف میزدن منم رفتم کنارشون و هوای عید رو به ششهام فرستادم
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_523 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_524
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
اقای ایزدی نگاهی به صورتم کرد و گفت
_زیباتر شدی عروس
خانم ایزدی و زهرا هم نگاهم کردن زهرا دوید اومد بغلم سرمو انداختم پایین و گفتم
_یادم اومد به روز تولد امیرعلی
خانم ایزدی اشک از چشماش پاک کرد و گفت
_جای بچم خالی بود
چونه ام رو گذاشتم روی سر زهرا و گفتم
_باباجان؟ زندگی بعد از حیدر چجوری تموم میشه؟
زهرا چشماشو گرد کرد و نگاهم کرد انگار فهمیده بود درباره باباش حرف میزنم
_زهرا رو بزرگ میکنیم علی آقا رو بزرگ میکنیم تا روزی که حیدر بیاد و به خانواده و همسرش بباله
ملتمسانه به اقای ایزدی نگاه کردم و گفتم
_حیدر برمیگرده؟
امروز دهمین بار بود که اینو ازش میپرسیدم
سکوت کرد و همراه با اذان ظهر بلند شد رفت لب حوض وضو گرفت و رفت تو ایوون به نماز ایستاد این بار دخیل بستم به نگاه خانم ایزدی خانم ایزدی هم بلند شد همونکارهارو تکرار کرد
دست به زانوم گرفتم یا علی گفتم بلند شدم که برم تو اتاق که زنگ خونه رو زدن فاطمه و آقا محمد و آوا جان اومدن تو خونه منکه حالی برای کنارشون نشستن نداشتم زهرا رو رها کردم و رفتم تو اتاقم کنار امیر علی نشستم بوسیدمش و رفتم وضو گرفتم نشستم روی سجاده ام
نماز اولمو تموم کردم که فاطمه اومد بالا سرم میدونستم یه حرف برای گفتن داره صبر کرد تا صلواتهای بعد نمازم تمام بشه
کنارم نشست و گفت
_ماهورا
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم
_بگو چی تو دلته
زد رو دهن خودش و گفت
_زبونم لال شه که میگم ولی این زهرای بی چشم و رو امشب برای بچش تولد گرفته
همینجور که حرف میزد گریه کرد و زد تو سر خودش نگاهش نکردم و اشک ریختم به اقبال سیاه شده ام که تو عزای من جاریم تولد میگرفت
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_524 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_525
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
فاطمه و آقا محمد هم مثل خانم و آقای ایزدی به این جشن نرفتن و موندن خونه ساعتهای ده شب بود که در خونه بشدت کوبیده شد تو اون بارون شدید فقط میتونست رهگذری باشه که گیر افتاده که اینجوری درو میکوفت
اقا محمد زهرا رو گذاشت روی زمین و با عجله رفت سمت در نگاه من کشیده شد دنبالش در پی خبری از حیدر بعد از ده دقیقه محمد حسن و زنش با اخم و عصبانیت وارد شدن
محمد حسن به محض ورودش رو به فاطمه خشم گرفت و گفت
_بیا این کیک رو از دستم بردار
اقای ایزدی بلند شد و گفت
_سلام اقا محمد حسن خوش اومدی
زهرا کاملا مصنوعی و غیر منتظره زد زیر گریه و گفت
_اقا جون شما نمیدونید بچم امیر منصور چقدر منتظر اومدن شما بود همش چشمش به در بود چرا نیومدین یعنی ما لایق نبودیم ..
خانم ایزدی درحالیکه سر امیر منصور رو میبوسید غرید:
_من عزادار پسرمم بیام کجا زهرا خانم
زهرا نشست کنار پای خانم ایزدی و با گریه گفت
_عزادار؟ اقا حیدر چیزیش شده ما خبر نداریم
فاطمه با عصبانیت گفت
_بفهم حرفی که میزنی معناش چیه
محمد حسن با عصبانیت گفت
_تو دخالت نکن فاطمه
فاطمه هم که اشکش دم مشک با گریه گفت
_چجوری دلتون اومد اهنگ تولد تولد بخونید برای امیرمنصور هفت ساله وقتی هدیه زهرا نتونست تولد یه سالگی ببینه چجوری دلتون اومد وقتی مامان باباتون ناراحتن خودتون شادی کنید ما از شما نیستیم داداش
زهرا بلند گفت
_میبینی اقا محمد حسن ما از این خانواده نیستیم بیچاره پسرم که آوا آوا میکرد
همون موقع امیر منصور گفت
_حالا اشکال نداره مامان الان بخندیم؟
زهرا با کنایه گفت
_بخندیم که بشیم شمر؟
فاطمه دوباره گفت
_مجبور نبودین بیاین
محمد حسن سرش رو تکون داد و رو به پدرش گفت
_بابا امشب اومدم حرفی که نمیتونید به زبون بیارید رو من به زبون بیارم
منتظر نگاهش کردیم بی رحمانه گفت
_باید تا الان عزاداریهاتون درباره حیدر تموم شده باشه حیدر برگشتنی نیست بفهمید اینو بابا
تو دلم نالیدم خیلی نامردی نابرادر
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜