ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_519 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_520
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
عین دیوونه ها زل زده بودم به دیوار و حال خودم رو نمیفهمیدم چیزی گم کرده بودم که هرجا میگشتم پیداش نمیکردم
حواسم به زهرا نبود دست به دست میچرخید آروم نمیشد و فقط خودم رو میخواست آغوش مادری رو میخواست که قلبش تیکه و پاره بود و مرحمی نداشت
فاطمه با لیوان آبی اومد نزدیکم، صداش گرفته بود و از شدت گریه چشماش شده بود عین دوتا نخ باریک و قرمز شده یود
_اینو بخور چرا هیچی نمیگی تو
نگاهش کردم مگه من وقت غم میتونستم حرف بزنم اصلا باید انقدر سکوت میکردم که از درون منفجر میشدم و میمردم و میمردم
دوباره لیوانو به سمتم دراز کرد
_میگم بخور یکمم بچتو بردار هلاک شد
نگاهم رفت سمت زهرا که اینبار اویزون بود به محمد حسن، زهرا بغل عموش آروم گرفته بود یعنی بوی پدرشو میشنید از حسن؟
نگاهم رفت سمت زهرا زن محمد حسن که ظاهرا داشت شونه های خانم ایزدی رو فشار میداد و بهش دلداری میداد ولی نگاهش پی زهرای من بود و محبت محمد حسن به دختر من
امیر منصور پسر محمد حسن هم دست کمی از مادرش نداشت انگار و نگاهش پی دستای باباش بود که میچرخید روی موهای هدیه زهرا
این جماعت حتی چشم دیدن دختر منم نداشتن نشسته بودم اینجا چیکار وقتی یکی مثل زهرا به غمم میخنده
دست فاطمه رو پس زدم و رفتم سمت محمد حسن و گفتم
_زهرا رو بدین خودم آقا محمد حسن
صدام خش دار بود و ترسناک
محمد حسن نگاهم کرد و گفت
_خوابه ببرمش تو اتاق بچه دست به دست بشه بد خواب میشه
اومد بلند شه دوباره گفتم
_بدین بغل خودم باشه
محمد حسن متعجب بود زهرا زنش اومد نزدیک دخترمو از بغل شوهرش در اورد و گفت
_بدش وقتی اصرار داره
بدش اومده بود از محبت شوهرش به دختر من، زهرامو برداشتم و رفتم اتاق حیدر خنکای اتاق که خورد به صورتم انگار عطر حیدر رسید به دماغم
زهرا رو گذاشتم روی تخت و کنارش دراز کشیدم انگشتامو بردم بین موهای مشکی و بلندش و آروم آروم اشک ریختم
دل لامصبم حیدر میخواست همه چی بهونه بود من حیدر رو میخواستم کاش یکی از ذر میومد خبری میاورد میگفت زنده هست حیدر ولی پیداش نیست زنده باشه، دیگه هیچی از خدا نمیخوام
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
بیوگرافی واقعی حیدر بزودی منتشر خواهد شد👇
https://eitaa.com/joinchat/765722745Cb276bbb72f
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_520 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_521
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
زنگ در خونه رو که زدن دلم گواهی بد داد زهرا رو رها کردم روسریمو مرتب، و رفتم بیرون
فاطمه رو دیدم که داشت پشت سر آقا محمد میرفت بیرون دویدم سمتش و گفتم
_چیشده؟
دستمو پس زد و جواب داد
_نمیدونم محمد رفت جلوی در حتما میدونه چخبره دیگه
اقا منصور و محمد حسن امدن پشت سرمون نگاهی به اقا منصور انداختم و گفتم
_خبر از حیدر اومده؟
سرشو انداخت پایین یه چیزی میدونست این مرد بهتر از پدر
آرش اومد تو خونه جلوی من ایستاد و گفت
_تاج سرمی ماهورا خانم ولی حیدر نیست نیست که نیست خواهرم
برگشتم سمت اقا منصور
_یعنی چی آقا منصور
سرشو انداخت پایین و برای اولین بار دیدم که میخواست گریه کنه
_نمیدونم دخترم
آرش دوباره خودشو کشوند نزدیکم و گفت
_ماهورا خانم حیدر نیست بچهاشون دوسه نفری پیدا شدن، ولی حیدر نیست چند نفر دیگه هم نیستن اون دو سه نفری که اومدن میگن اشرار بهشون حمله کرد و تو درگیری همدیگه رو گم کردن خبر ندارن از حیدر ولی مطمینن که اونایی که نیستن زنده هستن چون محلی ها اومدن به کمکشون
محمد حسن فورا گفت
_بیینم پسر جان محلی ها میتونن ازشون خبری داشته باشن؟
آرش جواب داد
_پیگیریم
اقا محمد با عصبانیت گفت
_خودمون بریم دنبالشون بهتر نیست؟
اقا منصور دستشو به سرش گرفت و گفت
_خیر به صلاح نیست
نگاهی به آرش کردم و آروم آروم سر جام نشستم و درمونده گفتم
_حیدر برمیگرده؟
هیچکس جوابم رو نداد هیچکس هیچی نگفت و بعد از اون دیگه خبری از حیدر نشد حتی پرس و جو از محلی ها هم مارو به حیدر نرسوند
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_521 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_522
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
تقریبا یک سال گذشته بود حالا هدیه زهرا راه میرفت، میگفت مامان میگفت بابا درخواست غذا میکرد حالا دخترم یکساله شده بود بدون هیچ جشن تولدی بدون هیچ کیکی که بهش یاداوری کنه یکسال از زندگیش گذشته هیچی و هیچی
هدیه زهرا اقا منصور رو که میدید میگفت بابا مازیار خان دایی بود و اقا محمد عموجونش که جونش به جونش بند بود نمیشد روزی بشه که اقا محمد و این بچه همدیگه رو در آغوش نکشن و آوا هردوشونو نبوسه
یکسال بود که بست نشسته بودم تو خونه ی اقای ایزدی و صبح و شام بهش میگفتم خبر از حیدر برام بیار
یکسال بود که اقای ایزدی خم راه میرفت و خانم ایزدی سیاه پوش حیدری بود که پیداش نمیشد اسمشو گذاشته بودن مفقودالاثر خانم ایزدی روی سرش برف اومده بود و قصد اب شدن نداشت اقای ایزدی روش نمیشد وگرنه در خواست عصا میکرد چی بود این اسدالله که اینجوری خم کرده بود پشت زندگی پدر و مادرش رو
رفتم جلوی اینه نشستم و به خودم نگاه کردم یکسالی میشد ماهورا ساکت بود مگر در حد خوبم خوبی یکسالی میشد ماهورا رنگ آفتاب ندیده بود نشسته بود تو اتاق حیدر و منتظر بود از در بیاد تو
نگاهم به خودم افتاد که هیچ اثری از خودم توش نبود دیگه ماهورا چشمای سبز رنگش نمیدرخشید ماهورا لبهای کشیدش نمیخندید و ماهورا، آخ امان از نگاه زنی که منتظر مونده به در برای دیدن شوهرش
میخواستم موهامو شونه کنم دیدم زیادی بلند شده و دیگه توان ندارم برای شونه کشیدن بهشون یکسالی میشد آرایشگاه هم نرفته بودم
قیچی رو برداشتم رفتم تو حیاط اقای ایزدی دست زهرا رو گرفته بود داشتن با هم درختها رو اب میدادن خانم ایزدی هم مثل همیشه نشسته بود لب حوض وسط حیاط و دست میبرد تو آب و در میاورد
رفتم کنار پاش رو زمین سرد پاییز نشستم و گفتم
_مامان موهامو کوتاه کنید دیگه نمیتونم شونه بزنم
تکونی خورد و گفت
_دلت میاد؟ موهات عین ابریشم میمونه تازه بلند شده
چشمامو بستم و یادم اومد شب آخری که حیدر میخواست بره دستشو برد تو موهام و گفت
_موهات شبیه ابریشم میمونه بذار بلند شه خانوم
قطره اشک درشتی از چشمام چکید و گفتم
_کوتاهش کنید مادر خودم نمیتونم
همون لحظه صدای جیغ امیرعلی بلند شد و بالاجبار برگشتم به ساختمون تا پسرکمو آروم کنم
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_522 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_523
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
گفتم امیرعلی، آخ امان از روزهایی که تو تب و تب اومدن و نیومدن حیدر بودیم که متوجه شدم راه و بی راه حالم بهم میخوره و دوست ندارم کسی بیاد نزدیکم هی میخوابیدم و هی قصد استراحت میکردم هی دلم اشوب میشد و هی بیقرار تر میشدم همه ی این علایم و رو کنار هم گذاشتم و با خودم گفتم حتما حامله ام هرچند با در صد احتمال کم ولی آزمایش دادم و معلوم شد حاملم
چه شیونی شد روزی که خانم ایزدی فهمید یادگار دوم حیدرش داره رشد میکنه و پدری نیست که براش پدری کنه
شونه های افراد این خانواده میلرزید و اشک میریختن برای حیدر و طفلهای یتیمش فاطمه براروم براروم میکرد و میزد تو سر خودش اقای ایزدی دست به زانو میگرفت بلند میشد و اقا محمد چشمش دنبال من بود که مبادا بی هوا بخورم زمین
نه ماه به سختی گذشت بدون حیدر بدون انگیزه بدون ذره ای خوشحالی روزی که رفتم سونو بهم گفت پسری در بطنم رو به رشد شده خانم ایزدی آش درست و نیت کرد اسمشو بذاره حیدر، اقای ایزدی مخالفت کرد میگفت حیدر برمیگرده ناراحت میشه بذار علی و اجازه بده ستون های این خونه دوباره جون بگیره
پسرکم دنیا اومد و به درخواست مارال شد امیرعلی، اسم با مسمایی که برابری میکرد با اسم زیبای پدرش
روز زایمانم حیدر نبود که برگه ی عمل رو امضا کنه حیدر نبود که برای پسرش شناسنامه بگیره و حیدر نبود که دستمو بگیره از بیمارستان تا خونه
چله ی پسرم گذشته بود و بابا ندیده بود اقا محمد بغلش میکرد اقا منصور بوش میکرد ولی مگه اینا بابا میشدن برای بچهای من
امیرعلی رو گرفتم بغلم و بوییدم بعد از اینکه شیر خورد راحت خوابید دوباره گذاشتم توی تخت و نگاهش کردم کپی شده از حیدر بود بچم نمیدونم اگه حیدر با خبر میشد یه بچه ی دیگه داره چه حالی میشد
لبخند زدم و از جا بلند شدم رفتم بیرون اینبار زهرا کنار مادر بزرگش نشسته بود و باهم حرف میزدن منم رفتم کنارشون و هوای عید رو به ششهام فرستادم
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_523 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_524
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
اقای ایزدی نگاهی به صورتم کرد و گفت
_زیباتر شدی عروس
خانم ایزدی و زهرا هم نگاهم کردن زهرا دوید اومد بغلم سرمو انداختم پایین و گفتم
_یادم اومد به روز تولد امیرعلی
خانم ایزدی اشک از چشماش پاک کرد و گفت
_جای بچم خالی بود
چونه ام رو گذاشتم روی سر زهرا و گفتم
_باباجان؟ زندگی بعد از حیدر چجوری تموم میشه؟
زهرا چشماشو گرد کرد و نگاهم کرد انگار فهمیده بود درباره باباش حرف میزنم
_زهرا رو بزرگ میکنیم علی آقا رو بزرگ میکنیم تا روزی که حیدر بیاد و به خانواده و همسرش بباله
ملتمسانه به اقای ایزدی نگاه کردم و گفتم
_حیدر برمیگرده؟
امروز دهمین بار بود که اینو ازش میپرسیدم
سکوت کرد و همراه با اذان ظهر بلند شد رفت لب حوض وضو گرفت و رفت تو ایوون به نماز ایستاد این بار دخیل بستم به نگاه خانم ایزدی خانم ایزدی هم بلند شد همونکارهارو تکرار کرد
دست به زانوم گرفتم یا علی گفتم بلند شدم که برم تو اتاق که زنگ خونه رو زدن فاطمه و آقا محمد و آوا جان اومدن تو خونه منکه حالی برای کنارشون نشستن نداشتم زهرا رو رها کردم و رفتم تو اتاقم کنار امیر علی نشستم بوسیدمش و رفتم وضو گرفتم نشستم روی سجاده ام
نماز اولمو تموم کردم که فاطمه اومد بالا سرم میدونستم یه حرف برای گفتن داره صبر کرد تا صلواتهای بعد نمازم تمام بشه
کنارم نشست و گفت
_ماهورا
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم
_بگو چی تو دلته
زد رو دهن خودش و گفت
_زبونم لال شه که میگم ولی این زهرای بی چشم و رو امشب برای بچش تولد گرفته
همینجور که حرف میزد گریه کرد و زد تو سر خودش نگاهش نکردم و اشک ریختم به اقبال سیاه شده ام که تو عزای من جاریم تولد میگرفت
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜