اینم نظر من راجع به پارت ماهورا🌸
ماهورا نبودنت از زهر برای امیرحیدر سخت تر بود
گفت که اندرون من درد می خیزد
زیرا که تو در میان جان من وطن داری
سرشو میزاشت کنار سر زهرا و ساعتها بوش میکرد
بوی مادر رو از پارهی تن مادر استشمام میکرد
هر یک از ما اهنگ رنج کشیدن خودش را دارد
تو همه حالتی حرمت نگهداره و حواسش به همه هست
خیلی از ماها موقع عصبانیت و ناراحتی کنترل خودمون رو از دست میدیم و بعدش هم با جملهی "توی دعوا که حلوا خیرات نمیکنن" خودمون رو تبرئه میکنیم.
سرشو میزاشت کنار جانماز مامان و های های گریه میکرد
فی عینیک خلاصه الحزن البشریه
حیدر مراعات همه رو میکرد پیش مامان ناراحتی نمیکرد پیش بابا گله نمیکرد و جواب محمد حسن رو هم نمیداد
پس چرا کسی مراعات دل امیرحیدر رو نکرد و نمک روی زخمش پاشیدن...
تو نبین ساکت و ارام نشستم کنجی
درد ناگفته زیاد است ولی محرم نیست
چقدر حرف شنید از خان داداش و زنش
مرا به خیر تو امید نیست شر مرسان
مگه نه اینکه از جای من خبر داشت پس این حجم از ناراحتی برای چی بود
ماهورا جان! این رفتار امیرحیدر نشان دهنده این هست که با وجود اینکه میدونست تو کجایی و سایه به سایه دنبالت بود اما باز هم از دوری تو و دیدن سختی کشیدنت در عذاب بود
به این زودی فراموش کردی که گفت "تو تک تک لحظه هات داشتم جون میکندم که نکنه خار به پات و اشک غریبی بیاد از چشمت"
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست
اولش که اصرار میکردن زهره بیاد از هدیه زهرا مراقبت کنه
حرص نخور فاطمه جان! ۱۰۰ تا بهتر از زهره هم میاوردن دل امیرحیدر در گروی ماهورا بود
همین زهرا خانم معرفیش کرد
خدا از این زن داداشا نسیب گرگ بیابون نکنه😐😂
اقا محمد مردونه از جا بلند شد
مردونه بلند شدن دیگه چطوریاس🧐
باز هم مورد تایید دل حیدره
عشق و علاقه امیرحیدر تمام امید ماهورا هست
عاشقی را چه نیاز است به توجیه و دلیل
که تو ای عشق همان پرسش بی زیرایی
اون امیرحیدره نه کس دیگه
حسن یوسف دم عیسی ید بیضا داری
آنچه خوبان همه دارند تو یک جا داری
پارت بسیار زیبا و دلنشینی بود🌿
حسن ختام این پارت:
می رسد غم های بی پایان به پایان غم مخور
ممنون از اینکه خوندین💙✨
رمانهای در حال تایپ #نویسنده_سیین_باقری ✒
ماهورا👇💗
https://eitaa.com/joinchat/1630666843C14d42703da
الهه👇💖
https://eitaa.com/joinchat/3865641017C48a02fbb65
لینک گروه نقد و بررسی💝👇
https://eitaa.com/joinchat/2467692673C89eff2eced
نویسنده خانم سین باقری💚
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_409 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_410
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
تا نیمه های شب کنار همدیگه موندیم و از هر دری حرف زدیم به حدی که آقا محمد با خنده و احتیاطی که من ناراحت نشم دست گذاشت روی چشماش و گفت
_هردوی شما برای من قابل احترام هستین ولی دیگه نمیکشم پا به پای غیبت کردناتون بیدار بمون
فاطمه قندون رو برداشت گارد گرفت سمت شوهرش و با اعتراض گفت
_چرا فکر میکنی ما غیبت میکنیم؟
آقا محمد درحالیکه میرفت تا کنار آوا بخوابه تا ما راحت باشیم و هردو تو هال بخوابیم، جواب داد
_از اونجایی که زهرا خانم گناهی براش نموند همه رو شستین بردین رفت
تو خم راهروی اتاق آوا دستشو برد بالا و گفت
_شبتون بخیر، آبجی ماهورا با خیال راحت بخواب امیرحیدر امشب نمیاد
نگاه ناامیدی به گوشیم انداختم وقتی دیدم امیر حیدر نه زنگ زده و نه پیامی داده آه کشیدم و دراز کشید
فاطمه رفته بود مسواک بزنه زهرا هم تو بغلم خوابیده بود و دلم جایی حوالی اضطراب و استرس امیرحیدر میچرخید یعنی الان کجا بود جاش امن بود یا نه و هزار تا سوال دیگه که نمیدونم باید بهشون چه جوابی بدم
انگشتمو کشیدم روی گونه ی هدیه زهرا و زیر لب زمزمه کردم
_برای بابایی دعا کن هر جا هست سالم باشه دورت بگردم
همون لحظه فاطمه بالش و پتو به دست اومد کنار هدیه زهرا دراز کشید و گفت
_چی میگی با بچه ای که خوابه؟
روی کمر خوابیدم و دستمو بردم زیر سرم
_فاطمه امیر حیدر الان کجاست؟
بیخیال جواب داد
_اووووه هرجای عالم که باشه خدا پشت و پناهشه اگه بخوای به این چیزا فکر کنی دیوونه میشی دلتو بسپر به خدا عزیزم
روی پهلوش چرخید و موهای زهرا رو نوازش کرد و گفت
_حیدر بخاطر این طفل معصوم هم که باشه مواظب خودش هست روزهایی که نبودی و میومد خونه هدیه زهرا رو بغل میکرد و میگفت«بابا من اگه هنوزم سر پام بخاطر توهست و مادرت که امید دارم به آمدنش »
فاطمه با وحشت نگاهم کرد و گفت
_وای مامان نباید میفهمید که حیدر دنبالته وگرنه آشوبی میشد که نگو
با ناراحتی پرسیدم
_فاطمه چرا مامانت منو دوست نداره؟
فاطمه آهی کشید و گفت
_مامان خیلی دل مهربونی داره ولی خیلی دهن بینه اگه فامیل عیبش کنن تمام زندگیش رو بهم میریزه هعی نمیدونم ماهورا جان تو مامانو به امیر حیدر ببخش، به من ببخش، به بابا ببخش
قطره ی اشک سمجی که کنار چشمم جا خوش کرده بود غلت خورد و از لاله ی گوشم رسید روی بالش
چقدر بد شده بود برای حیدر و اعتبارش ازدواج با من و چقدر مهربون بود که حتی یک بار هم به روی من نیاورده بود
نمیدونم کی خوابم برده بود که با صدای آقا محمد بیدار شدم تند تند چشمام رو روی هم باز وبسته کردم تا ببینمش تو اون تاریکی داشت با گوشی حرف میزد
_سبحانی سر کوچه بمون میام نه خوب کاری کردی خبرم کردی باید میومدم اره الان میام
باعجله داشت اماده میشد که بره جایی میترسیدم خبری از جانب امیرحیدر باشه که این وقت شب داشت میرفت
روسریمو مرتب کردم که برم ازش بپرسم ولی دیر شده بود و در ساختمون رو کوبید بهم و رفت از صدای در زهرا بیدار شد و جیغ زد جوری گریه میکرد که میترسیدم دور از جون چیزی نیشش زده باشه
شور افتاد به دلم زهرا رو بغل گرفتم و نگاهمو دوختم به گوشیم که همچنان بی خبر بود از زنگ و پیامی از طرف حیدر
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
هدایت شده از ماهورآ ..🌙
الهی یه روزی انقدر دغدغه های خوبی بیاد تو زندگیامون که خراب کردن کار دیگران بشه مسخره ترین کار دنیا :)
پارت جدید تقدیم نگاهتون🌹
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_410 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_411
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
چند دقیقه همونطور سر جام نشسته بودم و نگاهم به گوشیم بود
فکر میکردم شاید تو همین لحظه ها امیر حیدر زنگ بزنه و خبری از احوالاتش بهم بده
رفتن آقا محمد حالم رو بد می کرد چند بار فاطمه رو نگاه کردم که با خیال آسوده خوابیده بود
دلم نمیومد بیدارش کنم
زهرا رو تو بغلم گرفتم و زیر گوشش لالایی خوندم بلکه هم خودم آروم بگیرم هم بچه
گوشی رو برداشتم بسم الله گفتم و شماره امیرحیدر رو گرفتم
یک بارِ تمام زنگ خورد و جواب نداد دلم بیشتر شور زد توی شمارها گشتم بلکه شماره آقامحمد را پیدا کنم
بعد از آمدنم به شیراز امیر حیدر قبل از آمدن به خانه فاطمه اینا گوشی قدیمی خودش رو بهم داد و ازم خواست که اگه کاری داشتم بهش زنگ بزنم، چند بار دیگه تماس گرفتم ولی امیرحیدر جواب نداد شماره ی آقا محمد هم پیدا نمیکردم
دم دمای صبح بود و نزدیک اذان امید داشتم که فاطمه بلند میشه، ولی اذان شد و بلند نشد
نمیدونستم باید چیکار میکردم دلم شور افتاده بود و حالم دگرگون بود زهرا هم نمی خوابید همینطور بیدار بود و پستونک دهنیش رو می جوید
با چشمای گرد و درشت و مشکی اش نگاه می کرد و پشت سر هم دهانش رو تکون میداد
حالم داشت بد می شد باید یه کاری می کردم
انگشت اشاره دست فاطمه رو گرفتم آروم صداش زدم
_فاطمه فاطمه جان فاطمه خواهری بلند میشی عزیزم فاطمه بلند میشی عزیزم فاطمه فاطمه
کمی تکون خورد و �کم کم هوشیاریش بیشتر شد
دستی به چشماش کشید و نگاهم کرد با بی حوصلگی پرسید
_چی شده ماهورا چرا بیداری این وقت صبح
سعی کردم لبخند بزنم و نگرانش نکنم سرمو تکون دادم و گفتم
_عزیز دلم نماز صبح شده نمیخوای بلند شی
خودشو کشوند زیر پتو به پشت کرد و گفت
_ یه چند دقیقه دیگه بلند میشم بزار یکم بخوابم
کلافه بودم، دست تو موهای زهرا کشیدم بعد از چند دقیقه دوباره صداش زدم
_ فاطمه جان بلند شو کارت دارم عزیزم
با بی حوصلگی بلند شد روی سر جاش نشست و همونجور که موهاش رو مرتب میکرد با صدای گرفته ای پرسید
_چیه چی شده
زهرا رو بلند کردم و توی بغلم گرفتمش با صدایی که سعی می کردم نلرزه گفتم
_ فاطمه جان آقا محمد سر صبحی با عجله رفت بیرون نمیدونم رفت کجا دلم شور میزنه
خمیازه کشید و جواب داد
_ دلت شوره چیرو میزنه تو که کار محمد و امیر حیدر را میشناسی، ممکنه شبی نصف شبی براشون زنگ بزنند و بفرستنشون گشت دیگه نگرانی نداره که
بعد هم بدون توجه به من و زهرا خانوم از جا بلند شد و رفت برای وضو گرفتن
طاقتم طاق شده بود واقعا نمیتونستم صبر کنم حالم بد بود فکر میکردم هر آن ممکنه حیدر زنگ بزنه و خبر بدی از خودش بهم بده
گوشی فاطمه رو از روی میز برداشتم و شماره آقا محمد رو گرفتم اولین بوق جواب داد
_جانم فاطمه خانم
خجالت زده گفتم
_آقا محمد منم ماهورا
خودش هم جا خورد و با کمی سکوت جواب داد
_سلام خواهرم اتفاقی افتاده؟
_آقا محمد خبری از حیدر دارین؟
دورش شلوغ بود میدونستم جایی نیست که بتونه راحت جواب بده انگار چند قدم دور شد
_خوبه خواهری من جایی هستم نمیتونم جواب بدم
با عجله گفتم
_اقا محمد فقط بهم بگین از حیدر خبری دارین؟
میدونستم نمیخواد جواب بده و قصد پیچوندم رو داره
_ماهورا خانم من برم فعلا بعد میام
فورا هم قطع کرد دیگه شک به یقین تبدیل شده ام رو نتونستم از فاطمه پنهون کنم
همونطور که ایستاده بود و مسح سر میکشید گفت
_گوشی من زنگ خورد مگه؟
زهرا رو بلند کردم و با یاعلی، از سر جام بلند شدم
_فاطمه جان آقا محمد کلافه بود هرچی پرسیدم حیدر کجاست جوابی نداد
تندی دستی به صورتش کشید و آب روی صورتش رو کنار زد با پشت شلوارش دستاشو خشک کرد
_بده زنگ بزنم بابا اون حتما خبر داره
فورا گوشی رو دادم دستش و منتظر موندم تا بابا جواب بده
چنتا بوق خورد و جواب داد
_جان بابا فاطمه جان
فاطمه نگاهم کرد و گوشی رو به دهانش نزدیکتر کرد
_بابایی حیدر خوبه؟
آقا منصور چندثانیه سکوت کرد
_خوبه جان پدر به خیرگذشته
آخ از دلم که گواه داده بود اتفاقی افتاده
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
هدایت شده از ماهورآ ..🌙
الهی یه روزی انقدر دغدغه های خوبی بیاد تو زندگیامون که خراب کردن کار دیگران بشه مسخره ترین کار دنیا :)
پارت جدید تقدیم نگاهتون🌹
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_411 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_412
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
فاطمه گوشی رو قطع کرد اومد کنارم نشست
زهرا به بغل سقوط کرده بودم روی زمین و به یک نقطه خیره شده بودم
فاطمه رسید کنارم زهرا رو از آغوشم کشید
بدو دستپاچگی و سردر گمی گفت
_بابا یه اخلاقی داره که امیرحیدر بهش میگه ضربتی
برگشتم نگاهش کردم نام امیرحیدر هم یادآور خوبی ها بود که لبخند فاطمه رو زیبا تر کرده بود
_ضربتی یعنی یه حرفایی رو لقمه میکنه میذاره کف دست آدم
برگشت تو چشمام زل زد و گفت
_وقتی بابا میگه به خیر گذشته یعنی ختم به خیر شده و بعد از یه حادثه ی بزرگ، جگر گوشه اش سالمه و بقول خودش آب دیده تر شده برای یاری امام زمان
زهرا رو بیشتر به خودش فشار داد و گفت
_وقتی میگه جان پدر یعنی تو دیگه دلخوری نکن که غم امیرحیدر برام پررنگ تر بشه
بازوم رو گرفت و گفت
_ماهورا وقتی بابا میگه بخیر گذشته جان پدر یعنی الان امیرحیدر حالش خوبه فقط کمی ناز میاد برای دنیا
ناز میاد برای دنیا؟ حق هم داره ناز بیاد وجود امیرحیدر برای طیب و طاهر شدن اکسیژن هوا نیاز بود
فاطمه بچه به بغل بلند شد و گفت
_میرم نماز بخونم ماهورا دو رکعت نماز به نیت اسداللهِ بابا منصور
از خم راهروی اتاقشو رد شد و گفت
_میرم نماز بخونم برای سلامتی ستون خونمون
حرفهای فاطمه هم آرومم کرده بودم هم ولع دلم رو برای دیدن امیرحیدر بیشتر کرده بود
امیرحیدر ستون خونه ی آقا منصور بود و جان پدرش و عزیزدردونه ی دنیا
امیرحیدر دل گرمی من بود و آغوش باز حمایتر برای هدیه زهرا
امیرحیدر، امیر حیدر بود و با گذشت زمان بیشتر میشناختمش و بیشتر میترسیدم از اینکه روزی از دستش بدم
آهی کشیدم و دوباره گوشیم رو برداشتم دلم میگفت امیرحیدر خبری داده از خودش
روی صفحه ی گوشی نوار کوچکی از قسمت پیامها اومده بود که نوشته بود
«موندنی شدم برای تو و زهرای بابا، دنیا منو با شما خواسته ظاهرا، سالمم خانم»
فرستنده نوشته شده بود «در آرزوی شهادت»
اشک از چشمام میریخت و زیر لب قربون صدقه ی لحن بیانش میرفتم
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_412 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
#پارت_جدید😍☝️
بازهم پارت داریم امروز❤️
آهنگ زیر تقدیم مخاطبین عزیز رمان خانم #سلاله_باقری
#نویسنده_سیین_باقری
#الهه
#ماهورآ
👇❤️👇❤️👇❤️👇❤️👇