ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_504 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_505
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
چند روز تو همین ناراحتی ها میگذشت حالا دیگه مامان کامل حرف میزد و شروع کرده بود به رفتن جلسات فیزیوتراپی برای بهبود راه رفتنش، منکه دلی نداشتم، مارال همراهیش میکرد
با مادر آرش تنها نشسته بودیم این زن بیچاره هم آواره شده بود میدونستم داره احساس خجالت میکنه از اینهمه اینجا بودنش ولی خب راه دیگه ای هم نداشت، آرمان رو که گرفته بودن آرش هم چند وقت بود ازش خبری نبود حیدر هم میگفت خبری بهش نرسیده
زهرا رو گذاشتم روی پای مادر آرش و رفتم تا شربت درست کنم از صبح که همه رفته بودن پیداشون نشده بود حالا که دیگه سر ظهر بود
همونموقع صدای زنگ آیفون بلند شد دوتا لیوان اضافه ریختم و از همونجا گفتم
_خانم زرهی درو باز میکنید لطفاً حتما مامان و مارال اومدن
همونجوری بی حجابِ سر رفتم بیرون خانم زرهی درو باز کرده بود زهرا به بغل نگاهم کرد و گفت
_ماهورا جان، آرش بود با اجازتون باز کردم
تند تند سینی شربت رو گذاشتم روی میز وگفتم
_من برم حجاب بگیرم بیام
سرشوتکون داد و قبل از اینکه در واحد رو باز کنه رفتم بالا روسری قواره بزرگی رو روی سرم رو انداختم و تا روی شکمم رو با همون پوشوندم و رفتم پایین
آرش داشت زهرا رو پرتاب میکرد تو هوا و باهاش بازی میکرد، بنده خدا چقدر نامرتب و ژولیده بود، با دیدنم زهرا رو گرفت پایین و بدون اینکه مستقیما نگاهم کنه گفت
_سلام آبجی باعث شرمندگیه مزاحمت ما
سلام کردم و تعارف کردم بشینه شربت بخوره همزمان با نشستن پرچونگیشم شروع کرد
_وای که چقدر آرمان بدقلق بازی در آورد مامان ما بردیمش به خاطر خودش برگشت به حیدر گفت این برادر فروشه
نگاهی به من کرد و ادامه داد
_حالا منظورش من بودما فکر میکنه بیشتر از ما اطلاعات داره فقط دوست داره داد و بیداد کنه
لیوان شربتی برداشت و گفت
_خودشو به در و دیوار کوبید واس خاطر مارال خانم پوففف بشر کی عاشق شد اخه بخدا هممونو اواره کرد
همچنان داشت میگفت که مادرش به میون حرفهاش اومد و با تشر گفت
_بس کن دیگه آرش چرا هی پشت برادرت بد میگی آرمان هرچی باشه همینکه قد تو پرچونه نیست یعنی با شخصیته
وای که داشتم میمردم از خنده بزور جلوی خودم رو گرفته بودم آرش هم بغ کرد نشست و سرشو فرو برد تو یقه ی لباسش
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
امروز پارت داریم ولی تو کانال شخصی نویسنده😍👇
https://eitaa.com/joinchat/765722745Cb276bbb72f
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_505 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_506
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
دوباره زنگ خونه به صدا در اومد و این بار آرش از جا بلند شد و سرخوشانه گفت
_غلط نکنم زن داداش اومد
با دهانی باز به این حجم از پرروییش نگاه میکردم مادرش دستی کشید به صورتش و نفسشو ازاد کرد
از همون دور صداش میومد که با ذوق داشت برای زهرا میگفت«خاله قشنگوت اومد»
لبخند زدم و بلند شدم رفتم پیشواز مامان که میدونستم بدجور دلش نازک شده و انتظار داره که برم و احوال جدیدش رو بپرسم
وقتی دیدم جلوی در از روی ویلچر بلند شد و دست گرفت دیوار از ذوق زیاد پریدم سمتش و با اشتیاق قربون صدقش رفتم
_الهی دورت بگردم مامان خوشکلم
مامان سرشو تکون داد و خندید بمیرم که هنوز تکلمش درست نشده بود آرش ایستاده بود و چشم تو چشم، مارال رو نگاه میکرد با اخم زهرا رو از بغلش برداشتم و گفتم
_سلام مارال خانم
مارال هایی گفت و برگشت سمتم سلام داد آرش با خوش رویی گفت
_بانوی زیبا
پشت کردم بهشون و با تشر گفتم
_کافیه آقا آرش بیاین داخل
چشمی گفت و با خنده دنبالم راه افتاد هنوز ننشسته بودیم که دوباره صدای آیفون بلند شد این بار قبل از اینکه آرش بلند بشه خودم بلند شدم و گفتم
_داداشم اومده
مارال با انزجار گفت
_مازیار؟
اخم کردم هیچ دوست نداشتم جلو غریبه ها اینجوری بگه
_بله آقا مازیار خودم ازش دعوت کردم
با حال خوبی که هیچوقت در برابر مازیار نداشتم رفتم به استقبالش
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_506 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_507
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
از پله ها که بالا میومد صدای آرومش میگفت که با مریم اومده نمیدونم چجوری بابا رو تنها گذاشته بودن، داشت به مریم میگفت
_نوکرتم به خدا خودت که میدونی
مریم درحالیکه نفس نفس میزد جواب داد
_آقایی شما دلنگرون نیستم میدونم دم آقا حیدر خیلی گرمه نمیذاره ..
و همزمان چشم تو چشم شدیم باهمدیگه، مریم خندید و سلام کرد بغلش کردم و آروم کنار گوشش گفتم
_داشتی شوهرمنو غیبت میکردی؟
خندید و لبشو گازگرفت رفت داخل مازیار اومد جلوتر سرش پایین بود و این پا اون پا میکرد داشت خجالت میکشید از من دستامو باز کردم و دعوتش کردم به آغوشم برعکس تمام دنیا این بار خواهر داشت برادرش رو به یه جای امن و اطمینان بخش
بغلش کردم و نزدیک گوشش گفتم
_خوش اومدی امید خواهر
به وضوح احساس کردم صدای تپشهای قلبش رو که بیشتر و بیشتر میشد اگه برادر امید خواهرش نبود، پس کی میتونست تکیه گاه باشه
دستشو گرفتم و هدایتش کردم داخل خونه پشت سرش میرفتم و به قد و بالاش افتخار میکردم چقدر زیبا شده بود برادرم تو اون لباسهای برازنده ای که مطمین بودم طبق سلیقه ی حیدر انتخاب کرده بود
مارال داشت با مریم سلام احوالپرسی میکرد با دیدن مازیار رو برگردوند و خیز برداشت که بره تو اتاق هدیه زهرا
دست مازیار رو رها کردم و رفتم سمتش جلوش ایستادم و با عصبانیت گفتم
_نمیبینی داداش اومده؟
چشماشو ریز کرد دوباره گفتم
_نباید سلام کنی؟
نفسهاش داشت تند تند میشد از عصبانیت
_نباید بهش خوش اومد بگی؟ مازیار اومده عیادت تو
با عصبانیت گوشه لباسمو گرفت کشید و گفت
_من عیادت نیاز ندارم اونم از طرف مازیار که ذره ای غیرت و شرف نداره
دستمو بردم بالا که بزنم تو گوشش صدای مامان اجازه نداد پشت سر هم میگفت نه نه نه
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_507 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_508
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
مازیار هم اومد پشت سرم ایستاد و دستمو گرفت خیلی جدی و مردونه گفت
_حرف ناحسابی نمیزنه مارال، ولش کن ماهورا بذار ...
مارال پرید میون حرفهاش و گفت
_آفرین خان داداش مهربون تازه آدم شده تو که میدونی حرفم حسابه چرا اومدی که بشی اینه ی دق من
وای خدا چرا انقدر این دختر دریده شده بود که جلوی چنتا غریبه بخواد داداشش رو بشوره
_اومدم به جبران گذشته
مارال عین یه تیکه یخ جواب داد
_گذشته ی ما به باد رفت بذار با ندیدنت ایندمونو بسازیم
پوزخند آخر کلامش تا ته وجود منم سوزوند چه برسه به مازیار و مریمی که صدای فین فینش میگفت داره گریه میکنه چقدر مظلوم بود این دخترک
مازیار جوابی نداد و مارال هم رفت تو اتاق هدیه زهرا برگشتم سمت مازیار دستشو گرفتم و گفتم
_بیا بشین ولش کن این بعد از جراحیش اعصابشم تو اتاق بیمارستان جا گذاشته
آرش خندید و گفت
_دختر دیوونتونو انداختین به داداش ما؟
ای وای من چقدر این پسر زبون نفهم بود و لوده خب زهرمار نگرفته چرا جلو مازیار خوشمزه میشی که دوباره بزنه به سرش
_آقا آرش آلان خبری نیست هنوز لطفا از اینده ی نامعلوم حرف نزنید
بازهم مُسر بود که حرفش رو تکرار کنه که مادرش دوباره با تشر گفت
_آرش کی میخوای یاد بگیری باید سنجیده حرف بزنی من موندم چجوری تورو خواستن
خیلی غیر مستقیم اشاره کرد به شغل آرش بعد از اون آرش سکوت کرد و چیزی نگفت مازیار هم پر از سوال نشست کنار مریم برای فرار از جو سنگین رفتم براشون نوشیدنی بیارم
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_508 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_509
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
زنگ در که بلند شد با خودم گفتم
_الهی شد که توی این اوضاعی که توش گیر کرده بودم امیر حیدر به دادم رسید و رسید خونه
میدونستم تنها کسی که میتونه پشت در باشه حیدر هست بدو خودم رفتم پشت در و باز کردم با شادی گفتم
_سلام حیدر جان ..
ادامه ی حرفم تو دهنم ماسید با دیدن خانم و آقای ایزدی جا خوردم چرا بالا پشت در بودن چرا بیخبر اومده بودن خانم ایزدی با تعجب گفت
_پشت درتون شلوغه مهمون داری دخترم؟
نگاهم به لبخند پر از معنی اقای ایزدی بود میدونستم همه چیو میدونه این مرد
_سلام مامان جان خوش اومدین چقدر یهویی ببخشید آره مهمون دارم جای شما خالی بود بفرمایید تو
خانم ایزدی رفت تو خونه و منصور خان کنارم قرار گرفت و آروم گفت
_همه چی آرومه؟
لبخند زدم و از چشمام خوند غمی که لونش کنج دلم بود
_نگران نباش درست میشه عروس
خودش هم از حرفش اطمینان نداشت مطمین بودم خودشم ته دلش میلرزه و میترسه مطمین بودم این بار منصور خان هم نگران حیدرش بود
رفت داخل و منم پشت سرش وارد شدم خانم ایزدی داشت با بقیه سلام احوالپرسی میکرد با صدای سلام بلند و محکم منصور خان چند ثانیه جمع ساکت شد
آرش از اون میون بلند شد اومد سمت منصور خان و با خم کردن سرش ابراز احترام کرد و بهش نزدیکتر شد محکم دست همدیگه رو برای سلام فشردن لحظه ی آخر شنیدم که آرش گفت
_عذر تقصیر فرمانده
تعحب کردم ولی به روی خودم نیاوردم رفتم آشپزخونه بالاخره شربت آوردم براشون و تونستم بعد از چند دقیقه بشینم، کنار مادر حیدر نشستم و سعی کردم حواسم پیش آرش و منصورخان باشه احتمال میدادم چیزی دستگیرم بشه از اهداف حیدر
از لب خونی صورت آرش داشتم میفهمیدم که میگفت
_نمیدونم فکر نکنم بشه جلوش رو گرفت
منصورخان سر تکون داد و گفت
_دلم روشن نیست ولی نمیتونم مانع بشم
پس دلخوش کنی گفته بود نگران نباشم همون لحظه خانم ایزدی دستمو گرفت و گفت
_من اومدم مارال جان رو ببینم چشم روشنی براش آوردم کجاست؟
لبخند زدم و گفتم
_بالا تو اتاق زهرا خانمه
خیلی دستپاچه گفت
_بریم پیشش؟
نگاهی به آقا منصور انداختم و لبمو گاز گرفتم خودش فهمید و گفت
_عیبی نداره منصور سرگرمه
با ببخشید هردو بلند شدیم رفتیم سمت پله نرفته بالا با صدای زاری گفت
_نذار حیدر بره جایی امروز منصور تلفنهای مشکوکی داشت
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_509 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_510
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
فورا ذهنم رفت به سمت حرفهای آقا منصور و آرش که میگفت حرف گوش نمیکنه پس حیدر تصمیم خودش رو گرفته بود و میرفت حتما میرفت و من راه چاره ای نخواهم داشت
خانم ایزدی رو هدایت کردم به سمت بالا و خودم برگشتم به آشپزخونه این بار حیدر پشت در بود ولی رغبتی در ماهورا نمونده بود که بخواد بره به استقبال همسری که تمام زندگیش بود تمام امیدش بود تو این بلبشو و من حالا و در این زمان میفهمیدم، خودم در میان جمعم و دلم جای دگر یعنی چی!
درو باز کردن امیرحیدر اومد تو خونه صدای احوالپرسیاشو میشنیدم دلم غنج میرفت و انگاری بقول امروزیا داشتم ته دلم سیو میکردم لحن صداشو
کنجکاو شدم برای دیدنش لحظه ی سلام احوالپرسی با پدرش کمی سرک کشیدم بیرون مقابل پدرش ایستاده بود و سرش پایین بود پدرش هم جوری نگاهش میکرد انگار دلخور بود
بغض کرده برگشتم عقب تکیه دادم به یخچال خب حق داشت اگر دلخور بودم منم بودم، منم نگران بودم برای رفتن تمام زندگیم
انقدر این حرفهارو تو ذهنم مرور کردم که اشکم ریخت روی گونه هام و نفهمیدم چجوری تند تند با کف دست پاک کردم
_منکه دیدم اشکاتو
چشمامو بستم و بغضمو فرو بردم با لبخند نگاهش کردم و گفتم
_سلام آقا خوش اومدین خسته نباشین
لبخند زد سرشو انداخت پایین جواب داد
_سلام مهربانو خسته نیستم با دیدن شما، کمی حالم گرفته شد با اشکاتون
چونه ام لرزید گلگی کردم
_حق ندارم بغضم بگیره برای رفتن همه ی زندگیم؟
ابروشو داد بالا و گفت
_حق داری بغضت بگیره
دوباره غر زدم
_حق ندارم اشکم بریزه برای رفتن پدر بچم به جایی که نمیدونم کجاست؟
این بار گردنش رو به سمتم کج کرد
_حق داری
دوباره گریه ام گرفت با صدای مرتعش عین بچه کوچیکا گفتم
_حق ندارم دلم بخواد یه دل سیر شوهرمو ببینم باهاش زندگی کنم بعد بره جایی که نمیدونم کجاست؟
قبل از اینکه بگه حق داری رفتم میلیمتریش ایستادم و گفتم
_اگه حق دارم بیشتر بمون و اجازه منم طعم همسرداری و شوهرداری و خونه زندگی داری رو بچشم حیدر، من اندازه ی سن هدیه زهرا کنارت بودم و هیچی ازت نفهمیدم
نگاهش رنگ التماس گرفت رنگ خواهش رنگ شرمندگی، من حق داشتم همسری رو طلب کنم که از وقتیکه اسممون سند خورده برای همدیگه، دو روز پشت سر هم کنارش نبودم، حقم بود اگه بخوام بمونه پیشم و زندگی کنم در کنارش
صدای پایی که به اشپزخونه نزدیک شد و انگار عمدا داشت پاشو روی زمین میکشید تا ما متوجه اومدنش بشیم، از حیدر دورم کرد و مجبور شدم تند تند اشکم رو پاک کنم
با دیدن آقا منصور چادرمو مرتب کردم و شرمنده گفتم
_ببخشید ما موندیم اینجا
لبحند زد تسبیحش رو داد دست حیدر و گفت
_حرف دلتو با حیدر از نگاهت خوندم
شده بودم ماهورای لوس
_اگه خوندین نذارین بره خودتونم شک دارین به رفتن و سالم برگشتنش
صندلی میزناهار خوری رو کشید بیرون و جواب داد
_ولی به برگشتنش شک ندارم عروس خانم پس نمیتونم مانع رفتنش بشم تاج سر حیدر
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜