ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_503 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_504
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
به دلم نچسبید دیگه نشستن تو جمع دیگه نتونستم تحمل کنم دیگه نمیخواستم کسی بین منو حیدر باشه میخواستم باهم تنهای تنها بمونیم و یک دل سیر نگاهش کنم و تو ذهنم فقط ذخیره اش کنم
بلندشدیم خداحافظی کردیم من رفتم بیرون حیدر بچه به بغل کنار پدرش ایستاده بود
خانم ایزدی بازوم رو گرفت کشوندم تا جلوی در بازوم رو نوازش کرد و آروم گفت
_من به دل منصور اعتماد میکنم دخترم، تو هم به دلش اعتمادکن بعد از سیو اندی سال نشده چیزی بگه و بد بشه ان شالله باز هم نمیشه
دوباره اشک نشست به چشمم
_خانم ایزدی رفتن حیدر که بد نیست، اگه بره چ زبونم لال ..
دست گذاشت روی دهنم و گفت
_نگو مادر نگو دلم خون نشه، حیدر نباشه به زهرا قسم دووم نمیارم
با رسیدن آقا منصور و حیدر خانم ایزدی ازم فاصله گرفت و دست کشید به چشمهاش، با لبخند مصنوعی زهرا رو از آغوش پسرش گرفت و گفت
_دوست دارم پیشم بمونه دلم نمیخواد ازم جداش کنید بهش عادت کردم
بغ کرده بودم دل و دماغ جواب دادن نداشتم حیدر دست گذاشت روی سینه اش و متواضعانه جواب داد
_دست بوسه مامان جان، ولی قلب پدرشه و این چند صباحی که پیش شما بوده به سختی نفس کشیدم
خانم ایزدی چند ثانیه پسرش رو نگاه کرد و گفت
_همه ی بچها قلب پدر و مادرن
حیدر جاخورده سکوت کرد و آقا منصور به میون اومد
_تا قلب تو قلب نشده بهتره که خداحافظی کنید باباجان
داشت دلمونو جلا میداد ولی کو دلی که بخواد بخنده، همونطور سکوت و ناراحت راهی ماشین شدیم
زهرا رو گرفتم بغلم و آروم بو کردم دخترم چه ورجه وورجه ای میکرد برای پدرش
نگاهم به حیدر بود و به زهرا به حیدر بود و به زهرا انقدری که حیدر گفت
_میرم تکلیفمو انجام بدم خانم قول میدم سالم برگردم
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_504 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_505
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
چند روز تو همین ناراحتی ها میگذشت حالا دیگه مامان کامل حرف میزد و شروع کرده بود به رفتن جلسات فیزیوتراپی برای بهبود راه رفتنش، منکه دلی نداشتم، مارال همراهیش میکرد
با مادر آرش تنها نشسته بودیم این زن بیچاره هم آواره شده بود میدونستم داره احساس خجالت میکنه از اینهمه اینجا بودنش ولی خب راه دیگه ای هم نداشت، آرمان رو که گرفته بودن آرش هم چند وقت بود ازش خبری نبود حیدر هم میگفت خبری بهش نرسیده
زهرا رو گذاشتم روی پای مادر آرش و رفتم تا شربت درست کنم از صبح که همه رفته بودن پیداشون نشده بود حالا که دیگه سر ظهر بود
همونموقع صدای زنگ آیفون بلند شد دوتا لیوان اضافه ریختم و از همونجا گفتم
_خانم زرهی درو باز میکنید لطفاً حتما مامان و مارال اومدن
همونجوری بی حجابِ سر رفتم بیرون خانم زرهی درو باز کرده بود زهرا به بغل نگاهم کرد و گفت
_ماهورا جان، آرش بود با اجازتون باز کردم
تند تند سینی شربت رو گذاشتم روی میز وگفتم
_من برم حجاب بگیرم بیام
سرشوتکون داد و قبل از اینکه در واحد رو باز کنه رفتم بالا روسری قواره بزرگی رو روی سرم رو انداختم و تا روی شکمم رو با همون پوشوندم و رفتم پایین
آرش داشت زهرا رو پرتاب میکرد تو هوا و باهاش بازی میکرد، بنده خدا چقدر نامرتب و ژولیده بود، با دیدنم زهرا رو گرفت پایین و بدون اینکه مستقیما نگاهم کنه گفت
_سلام آبجی باعث شرمندگیه مزاحمت ما
سلام کردم و تعارف کردم بشینه شربت بخوره همزمان با نشستن پرچونگیشم شروع کرد
_وای که چقدر آرمان بدقلق بازی در آورد مامان ما بردیمش به خاطر خودش برگشت به حیدر گفت این برادر فروشه
نگاهی به من کرد و ادامه داد
_حالا منظورش من بودما فکر میکنه بیشتر از ما اطلاعات داره فقط دوست داره داد و بیداد کنه
لیوان شربتی برداشت و گفت
_خودشو به در و دیوار کوبید واس خاطر مارال خانم پوففف بشر کی عاشق شد اخه بخدا هممونو اواره کرد
همچنان داشت میگفت که مادرش به میون حرفهاش اومد و با تشر گفت
_بس کن دیگه آرش چرا هی پشت برادرت بد میگی آرمان هرچی باشه همینکه قد تو پرچونه نیست یعنی با شخصیته
وای که داشتم میمردم از خنده بزور جلوی خودم رو گرفته بودم آرش هم بغ کرد نشست و سرشو فرو برد تو یقه ی لباسش
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
امروز پارت داریم ولی تو کانال شخصی نویسنده😍👇
https://eitaa.com/joinchat/765722745Cb276bbb72f
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_505 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_506
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
دوباره زنگ خونه به صدا در اومد و این بار آرش از جا بلند شد و سرخوشانه گفت
_غلط نکنم زن داداش اومد
با دهانی باز به این حجم از پرروییش نگاه میکردم مادرش دستی کشید به صورتش و نفسشو ازاد کرد
از همون دور صداش میومد که با ذوق داشت برای زهرا میگفت«خاله قشنگوت اومد»
لبخند زدم و بلند شدم رفتم پیشواز مامان که میدونستم بدجور دلش نازک شده و انتظار داره که برم و احوال جدیدش رو بپرسم
وقتی دیدم جلوی در از روی ویلچر بلند شد و دست گرفت دیوار از ذوق زیاد پریدم سمتش و با اشتیاق قربون صدقش رفتم
_الهی دورت بگردم مامان خوشکلم
مامان سرشو تکون داد و خندید بمیرم که هنوز تکلمش درست نشده بود آرش ایستاده بود و چشم تو چشم، مارال رو نگاه میکرد با اخم زهرا رو از بغلش برداشتم و گفتم
_سلام مارال خانم
مارال هایی گفت و برگشت سمتم سلام داد آرش با خوش رویی گفت
_بانوی زیبا
پشت کردم بهشون و با تشر گفتم
_کافیه آقا آرش بیاین داخل
چشمی گفت و با خنده دنبالم راه افتاد هنوز ننشسته بودیم که دوباره صدای آیفون بلند شد این بار قبل از اینکه آرش بلند بشه خودم بلند شدم و گفتم
_داداشم اومده
مارال با انزجار گفت
_مازیار؟
اخم کردم هیچ دوست نداشتم جلو غریبه ها اینجوری بگه
_بله آقا مازیار خودم ازش دعوت کردم
با حال خوبی که هیچوقت در برابر مازیار نداشتم رفتم به استقبالش
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_506 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_507
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
از پله ها که بالا میومد صدای آرومش میگفت که با مریم اومده نمیدونم چجوری بابا رو تنها گذاشته بودن، داشت به مریم میگفت
_نوکرتم به خدا خودت که میدونی
مریم درحالیکه نفس نفس میزد جواب داد
_آقایی شما دلنگرون نیستم میدونم دم آقا حیدر خیلی گرمه نمیذاره ..
و همزمان چشم تو چشم شدیم باهمدیگه، مریم خندید و سلام کرد بغلش کردم و آروم کنار گوشش گفتم
_داشتی شوهرمنو غیبت میکردی؟
خندید و لبشو گازگرفت رفت داخل مازیار اومد جلوتر سرش پایین بود و این پا اون پا میکرد داشت خجالت میکشید از من دستامو باز کردم و دعوتش کردم به آغوشم برعکس تمام دنیا این بار خواهر داشت برادرش رو به یه جای امن و اطمینان بخش
بغلش کردم و نزدیک گوشش گفتم
_خوش اومدی امید خواهر
به وضوح احساس کردم صدای تپشهای قلبش رو که بیشتر و بیشتر میشد اگه برادر امید خواهرش نبود، پس کی میتونست تکیه گاه باشه
دستشو گرفتم و هدایتش کردم داخل خونه پشت سرش میرفتم و به قد و بالاش افتخار میکردم چقدر زیبا شده بود برادرم تو اون لباسهای برازنده ای که مطمین بودم طبق سلیقه ی حیدر انتخاب کرده بود
مارال داشت با مریم سلام احوالپرسی میکرد با دیدن مازیار رو برگردوند و خیز برداشت که بره تو اتاق هدیه زهرا
دست مازیار رو رها کردم و رفتم سمتش جلوش ایستادم و با عصبانیت گفتم
_نمیبینی داداش اومده؟
چشماشو ریز کرد دوباره گفتم
_نباید سلام کنی؟
نفسهاش داشت تند تند میشد از عصبانیت
_نباید بهش خوش اومد بگی؟ مازیار اومده عیادت تو
با عصبانیت گوشه لباسمو گرفت کشید و گفت
_من عیادت نیاز ندارم اونم از طرف مازیار که ذره ای غیرت و شرف نداره
دستمو بردم بالا که بزنم تو گوشش صدای مامان اجازه نداد پشت سر هم میگفت نه نه نه
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_507 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_508
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
مازیار هم اومد پشت سرم ایستاد و دستمو گرفت خیلی جدی و مردونه گفت
_حرف ناحسابی نمیزنه مارال، ولش کن ماهورا بذار ...
مارال پرید میون حرفهاش و گفت
_آفرین خان داداش مهربون تازه آدم شده تو که میدونی حرفم حسابه چرا اومدی که بشی اینه ی دق من
وای خدا چرا انقدر این دختر دریده شده بود که جلوی چنتا غریبه بخواد داداشش رو بشوره
_اومدم به جبران گذشته
مارال عین یه تیکه یخ جواب داد
_گذشته ی ما به باد رفت بذار با ندیدنت ایندمونو بسازیم
پوزخند آخر کلامش تا ته وجود منم سوزوند چه برسه به مازیار و مریمی که صدای فین فینش میگفت داره گریه میکنه چقدر مظلوم بود این دخترک
مازیار جوابی نداد و مارال هم رفت تو اتاق هدیه زهرا برگشتم سمت مازیار دستشو گرفتم و گفتم
_بیا بشین ولش کن این بعد از جراحیش اعصابشم تو اتاق بیمارستان جا گذاشته
آرش خندید و گفت
_دختر دیوونتونو انداختین به داداش ما؟
ای وای من چقدر این پسر زبون نفهم بود و لوده خب زهرمار نگرفته چرا جلو مازیار خوشمزه میشی که دوباره بزنه به سرش
_آقا آرش آلان خبری نیست هنوز لطفا از اینده ی نامعلوم حرف نزنید
بازهم مُسر بود که حرفش رو تکرار کنه که مادرش دوباره با تشر گفت
_آرش کی میخوای یاد بگیری باید سنجیده حرف بزنی من موندم چجوری تورو خواستن
خیلی غیر مستقیم اشاره کرد به شغل آرش بعد از اون آرش سکوت کرد و چیزی نگفت مازیار هم پر از سوال نشست کنار مریم برای فرار از جو سنگین رفتم براشون نوشیدنی بیارم
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜