هدایت شده از ˼پَنـٰــــاھ|𝒶𝓃𝒶ℎ℘⸀
انگار براندازای عزیز میخواستن بنویسن یهو توبه کردن وسط کار .😂
ᴛᴀᴙᴙᴀᴙ
آمریکا خواست، اسرائیل خواست،
آل سعود خواست، مصی علینژاد و
بقیه مزدور ها خواستن، دولت های
غربی خواستن، تمام گروهک های
تروریستی و برانداز خواستن، تمام
رسانه ها و اکانت ها و ربات ها و
سلبریتیهایداخلی و خارجیشون
خواستن ... اما نتیجه؟
نشد چون خدا نخواست :)
♥️داستان های طنز جبهه😂
اسیر شده بودیم
قرار شد بچه ها برا خانواده هاشون نامه بنویسن
بین اسرا چند تا بی سواد و کم سواد هم بودند که نمی تونستن نامه بنویسن
اون روزا چند تا کتاب برامون آورده بودن که نهج البلاغه هم لابه لاشون بود
یه روز یکی از بچه های کم سواد اومد و بهم گفت:
من نمی تونم نامه بنویسم
از نهج البلاغه یکی از نامه های کوتاه امیرالمومنین علیه السلام رو نوشتم روی این کاغذ
می خوام بفرستمش برا بابام
نامه رو گرفتم و خوندم
از خنده روده بُر شدم
بنده خدا نامه ی امیرالمومنین علیه السلام به معاویه رو برداشته و برای باباش نوشته بود
😂😂😂😂🚶♀🚶♀🚶♀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمونه دیگری از کار خوب دهه هشتادیها
هدایت شده از ☫سکوت ممنوع|البرز،تهران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید حال دلتون خوب بشه از این دهه هشتادیا
دبیرستانی در تهران.
همه به اعتراض به اغتشاشات چادر پوشیدن
پیشنهاد به مسئولین آموزش پرورش شهرستان فردیس
سکوت ممنوع فردیس
@fardis_amrebemarof
بھ نام نامۍ اللّٰھ . .
- ختم صلوات مھرماه !
[ از طرفِ همۀ احیاء و اموات
و شھدا مخصوصاً شھید محمدحسین
محمدخانی و شھید بھنام محمدی ،
به ساحت مقدس اَئمهاطھار و
تعجیل در اَمر فرج ]
- هر تعداد صلوات که مایل
هستید تا ۳۰ مھرماه بفرستید ،
اعلام بفرمائید .
@yaraali
تا انشاءلله ما هم در اَمرِ فرج
سھیم باشیم !-
#فوروارد
#ختم_صلوات
آقا ،
چیکشیدی وقتی اون نامردتو کوچه ،
جلو روت مادرتو زَد .(:
#زن_عفت_افتخار
#مرد_غیرت_اقتدار
#در_خاطرم_میمانی
#پارت_21
مریم خانم گفت
++مصطفی میخواد بره مشهد.دوره دارن.
برگشتم سمتش.
یعنی میخواد بره؟!!!
قلبم تند میزد
یکی از همسابه ها گف
++اِ ب سلامتی چند وقته میره.؟
مریم خانم
+یه ماهه دوره اموزشی دارن.
یه ماه!!!!!
یعنی یه ماه نمیبینمش.
بغض گلومو گرفت
بلند شدم رفتم سمت زهرا خانم.
با سختی بهش گفتم
+زهرا خانم من میرم خونه.
++باشه مادر.
رفتم خونه.
نشستم رو تختم گریه کردم.
یه ماه نمیبینمش.
چرا اخه.
نگاهم به قران رو میز افتاد.
انگار دلم اروم گرفت .
رفتم برش داشتم بسم الله گفتم.بازش کردم.شروع کردم به خوندن.
بعد سه تا سوره بعدشم که خوندم.سرمو بلند کردم.دیدم هوا تاریک شده.
رفتم لبه پنجره.تو این زمان که قران میخوندم.اصلا به رفتنش فکر نکردم...
#در_خاطرم_میمانی
#پارت_22
یه جور قران برام شده بود سنگ صبور ارامش دلم.
خیلی از مصطفی ممنون بودم که این کتاب باارزشو بهم داد.
حالا موقعی که نیست.
قرآنشو دارم.
اروم میشم باهاش .
با ترجمه هاش انگار خود خدا باهام حرف میزنه.
نشستم دوباره پای قرآن.
انقدر که تو بهرش بودم نفهمیده بودم زهرا خانم برای شام صدام کرده فکر کرده خوابم.
انقد خوندم .
که خوابم گرفته بود
ساعتو که دیدم چشمام گرد شد.
ساعت ۲ نصف شب بود. و من انقدر ساعت داشتم میخوندمش
تقریبا یک سومشو خوندم.
هنوزم دلم میخواست بخونمش
ولی خیلی خوابم گرفته بود.
گذاشتمش رو میز دراز کشیدم.به ایه های قران
و ترجمه هاش فکر میکردم.....
فردا میخواستم برم کتاب فروشی چنتا کتاب جدید بگیرم
صبح فردا.
حاظر شدم برم کتاب فروشی.
زهرا خانم خواب بود.
از در که اومدم بیرون ....
https://harfeto.timefriend.net/16644786144578