eitaa logo
•مَــہدے‌فــٰاطِـمـہ•
2.1هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2.7هزار ویدیو
34 فایل
••بـسم‌ࢪبِّ‌مھد؎‌فـٰاطمہ•• هَدَف ما دعا برای تعجیل در فرج آقا امام زمان علیه السلام است 🕊 ترک کانال:۳۱۳صَلَوات بَرای ظُهور 🍃 اَجرِتون با اِمامِ زَمان (ع) 🤍 ارتباط‌ با مدیر کانال : @Mahdighorbani4030
مشاهده در ایتا
دانلود
کلی درد و دل باهاشون کردم و کلی ازشون آرامش گرفتم. اما حیف که دیگه باید خداحافظی کنیم و برگردیم به شهرمون..! بعداز اینکه با شهدا خداحافظی کردم و به سختی ازشون دل کندم برگشتیم به محل اقامتمون تا وسایلمون رو جمع کنیم و برگردیم. من که یه کیف کوچک بیشتر با خودم نیاورده بودم پس خیلی سریع وسایلم رو جمع کردم و داشتم به فاطمه کمک می‌کردم که وسایلش رو جمع کنه. یکدفعه رها سر رسید و گفت: - اوه میبینم که اشتی کردین؟! خواستم چیزی بگم که فاطمه مانع شد و گفت: - بله شما مشکلی داری؟ رها خندید و گفت: - نه چه مشکلی؟ فقط خواستم بگم که حواست به خودت باشه تا این به ظاهر رفیقت تو رو هم به گند نکشه! فاطمه عصبی شد و گفت: - فعلا این تویی که داری اینجا رو به گند می‌کشی یک‌بار دیگه از این حرفا بزنی میدونم باهات چه برخوردی کنم! رها خونسرد گفت: - هیچ غلطی نمیتونی بکنی بعدشم از کنارمون رد شد و رفت! این دختره بخدا یه مشکلی داره ها شیطونم درس میده اما اینکه با این حجاب اینجا چکار می‌کنه واسم سواله؟! رو به فاطمه گفتم: - ببین من خیلی حس بدی نسبت به رها دارم فقط بیا نادیدش بگیریم و هرچی گفت نشنیده! فاطمه با عصبانیت نفسش رو داد بیرون و گفت: - حسمون مشترکه منم حس خوبی بهش ندارم پس بیا همه‌ی حرفاش رو نادیده بگیریم. لبخندی زدم و با کمک فاطمه از جا بلند شدم و به سمت اتوبوس رفتیم و سوار شدیم. (یک هفته بعد) یک هفته‌ای میشه که از شلمچه برگشتیم و من پاهام رو از توی گچ باز کردم خداروشکر زود گذشت و فاطمه هم تمام این مدت کمکم می‌کرد و اصلا تنهام نمی‌گذاشت. توی حال خودم بودم که گوشیم زنگ خورد. با فکر اینکه فاطمه باشه با دو به سمت گوشی رفتم و نگاه کردم و دیدم خانم حقی زنگ زده! با تعجب جواب دادم و گفتم: - سلام خانم حقی خوبین؟ گفت: - سلام عزیزدلم الهی شکر ممنون شما خوبی؟ با سرخوشی گفتم: - الحمدلله بله منم خوبم، جانم درخدمتم زنگ زدین؟ خانم حقی کمی این دست و اون دست کرد و گفت: - واسه قرارِ خاستگاری زنگ زدم فردا شب وقت داری؟ دست‌پاچه شده بودم و هیچی نمی‌تونستم بگم..! خانم حقی باز گفت: - سکوت علامت رضاست پس من و امیرعلی فردا شب مزاحمت میشیم دخترم! فعلاً خدانگهدارت با صدایی لرزون خداحافظی کوتاهی کردم و گوشی رو قطع کردم! وای حالا من چکار کنم؟ اصلا سن من بدرد ازدواج نمی‌خوره بعدشم من که پدر و مادر ندارم اینا میخوان بیان با کی صحبت کنن؟ با این فکر دوباره زانوی غم بغل گرفتم و یه گوشه غمگین نشستم که دوباره گوشیم زنگ خورد. ادامه دارد..♥️ نویسنده: فاطمه سادات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•مَــہدے‌فــٰاطِـمـہ•
مفضّل بن عمر از اصحاب امام صادق(ع) می‌گوید: شنیدم اباعبدالله، حضرت صادق(ع) می‌فرمودند: «لَو قَد قامَ قائِمُنا لَبَدءَ بِکَذّابی الشِّیعةِ فَقَتَلَهُم»؛ «اگر قائم ما قیام کند، هر آینه از کذابان شیعه آغاز می‌کند و آنان را به قتل می‌رساند.»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زانوی غم بغل گرفته بودم که گوشیم دوباره زنگ خورد این‌بار دیگه فاطمه بود که زنگ زده بود. غمگین گفتم: - سلام خوبی؟ فاطمه که از صدام فهمید ناراحتم گفت: - سلام جانم، چیشده که ناراحتی؟ سریع رفتم سر اصل مطلب و گفتم: - قراره فردا شب برام خاستگار بیاد! فاطمه خندید و گفت: - شوخی جدیده؟ مسخره کردی مارو؟! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - کاش شوخی بود! فاطمه با تعجب گفت: - جدی میگی؟ حالا کی میخواد بیاد خاستگاری؟ من تورو واسه داداشم در نظر داشتم گفتم بیای بشی عروس خودمون حالا کی جرعت کرده دست رو ناموس داداش من بزاره؟! خنده‌ی مسخره ای کردم و گفتم: - خانم حقی واسه پسرش ازم خاستگاری کرد. فاطمه خندید و گفت: - جدی؟ وای باورم نمیشه نیلا! آهی کشیدم و گفتم: - میشه یه دقیقه نخندی و یه فکری به حال من کنی؟ حالا من چکار کنم؟ فاطمه این‌بار با جدیت گفت: - تو بهش چی گفتی؟ گفتم: - من هیچی نگفتم بعدشم خانم حقی گفت سکوت علامت رضاست و ... پس ما فردا شب میایم واسه خاستگاری! فاطمه تک خنده‌ای کرد و گفت: - بنده خدا چقدرم زود رفته سر اصل مطلب و رک همه چی رو گفته! حالا ببینم نیلا تو امیرعلی رو دوست داری؟ با دودلی گفت: - نمیدونم! اما فاطمه مسئله اصلی اینجاست که اونا فردا می‌خوان بیان با کی صحبت کنن؟ من که نه پدر دارم و نه مادر! بعدشم سنم واسه ازدواج زیادی کمه! فاطمه گفت: - اولاً که باید خوب فکر کنی که آیا واقعاً دوستش داری یا نه اگر که دوستش نداری هم یه کلمه بگو نه و قضیه رو جمعش کن. ثانیاً مامان و بابای من هستن! اونا خیلی بیشتر از من تورو دوست دارن مطمئنم اگه بهشون بگم میان و فردا جای خالی پدر و مادرت واست پر میکنن. ثالثا سن فقط یک عدده و فقط عشق بین دو طرفه که مهمه! لبخندی زدم و برای بار هزارم خدا رو برای داشتن فاطمه شکر کردم. گفتم: - واقعاً ممنون که هستی! یعنی واقعاً مامان و بابات میان؟ فاطمه گفت: - معلومه که میان عزیزم فقط شما امشب خوب استراحت کن که فردا کلی کار داریم. شبت بخیر و خداحافظ از فاطمه تشکر کردم و با گفتن خدانگهدار گوشی رو قطع کردم. (فردای آن روز) الان ساعت هشت شبه و ما منتظریم که خانم حقی و پسرش تشریف بیارن. مامان و بابای فاطمه هم اومدن و طوری رفتار میکنن که انگاری واقعاً دخترشونم! داشتم چای میریختم که صدای آیفون بلند شد. فاطمه دکمه آیفون رو زد تا در باز بشه. همین که دکمه رو زد خانم حقی وارد شد پشت سرشم امیرعلی با یک دست گل بزرگ و قشنگ وارد شد. همه باهم سلام و احوالپرسی کردیم و بابای فاطمه تعارف کرد که بشینن اونا هم نشستن و صحبت ها شروع شد البته امیرعلی سرش پایین بود و چیزی نمی‌گفت! منم با اشاره‌ی مادر فاطمه رفتم که چای بیارم. چای ریختم و بعداز اینکه توی سینی گذاشتم خیلی مؤدبانه به مهمونا تعارف کردم که رسیدم به امیرعلی و دستام شروع به لرزش کرد. ادامه دارد..♥️ نویسنده: فاطمه سادات
پارت41 وقتی به امیرعلی رسیدم دستام شروع به لرزش کرد و نزدیک بود که سینی از دستم بیوفته و پسر مردم کباب بشه! صلواتی فرستادم تا آروم بشم و دستام نلرزه و بعدش چای رو به امیرعلی هم تعارف کردم که اونم چای رو برداشت و حتی نیم نگاهی هم بهم ننداخت! کم‌کم داشتم به این مراسم خواستگاری شک می‌کردم. اخه کدوم پسر شب خواستگاریش به دختر نگاه نمی‌کنه! سینی رو به آشپزخانه برگردوندم و دوباره برگشتم و سرجام نشستم. بزرگ‌تر ها داشتن صحبت می‌کردن که یکدفعه خانم حقی گفت: - اجازه میدید این دوتا جوون برن و باهم دیگه صحبت کنن؟ بابای فاطمه گفت: - بله حتما، نیلا جان دخترم پاشو اقا امیرعلی رو راهنمایی کن. من بلند شدم و به طرف حیاط حرکت کردم امیرعلی هم پشت سرم میومد. فاطمه از قبل دوتا صندلی با فاصله توی حیاط گذاشته بود. روی یکی از صندلی ها نشستم امیرعلی هم رو به روم نشست. چند لحظه ای به سکوت گذشت اما اخر سر امیرعلی به حرف اومد و گفت: - قبل از اینکه حرفام رو بزنم میخوام ازتون عذرخواهی کنم بابت حرفایی که می‌خوام بزنم و ممکنه که ناراحتتون کنه. با تعجب بهش خیره شدم یعنی چی میخواست بگه که این مقدمه چینی هارو می‌کرد؟! گفت: - راستش این خاستگاری به اجبار مادرم بود و من واقعاً شرمنده‌ام! من میخوام برم جبهه و نمیتونم اینجا کسی رو منتظر خودم بزارم برای همین الان شرایط ازدواج رو ندارم اما مادرم برای اینکه جلوی رفتنم رو بگیره می‌خواد که من ازدواج کنم. تا قبل از اینکه مادرم شمارو ببینه هیچ دختری رو مدنظرش برای خاستگاری نداشت و من کم‌کم داشتم راضیش می‌کردم که به جبهه برم اما از وقتی شمارو دیده دوباره افتاده رو دنده لج و اجازه نمیده که من به جبهه برم و میخواد که من با شما ازدواج کنم اما من همونطور که گفتم نمیتونم کسی رو اینجا منتظر خودم بزارم و چند روز دیگه هم قراره که اعزام بشم. فعلا به مادرم چیزی نگفتم که نگران بشه اما من تنها خواهشی که ازتون دارم این هستش که لطفاً وقتی پیش بزرگ تر ها برگشتیم جواب منفی بدید. یه لحظه احساس کردم احساساتم به بازی گرفته شده و قلبم دوباره فشرده شد. نتونستم ساکت بشینم و با ناراحتی گفتم: - درسته پدر و مادر ندارم اما این دلیل نمیشه که هرکی از راه رسید قلبم رو بشکنه و غرورم رو لطمه دار کنه! شما اگه مخالف این خاستگاری بودین باید به مادرتون میگفتید نه اینکه با یه دست گل بزرگ تشریف بیارید و هم من و هم خودتون رو ضایع کنید. شما وقتی به این خاستگاری میومدی فکرِ منم کردید؟ فکر نکردید و با خودتون نگفتید اون دختر ممکنه غرورش له بشه؟ اشکام شروع به ریختن کرد و قلبم دوباره درد گرفت که با صورتی درهم دستم رو روی قلبم گذاشتم و سعی کردم صدایی ازم در نیاد. امیرعلی با نگرانی از رو صندلی بلند شد و گفت: - حالتون خوبه؟ من منظوری نداشتم واقعاً شرمندتونم اما این آرزوی چندسالمه که دوست دارم به جبهه برم و همش اتفاقی میوفته که نمی‌تونم برم. با درد گفتم: - اگه همش اتفاقی میوفته که نمیتونید برید بدونید که حتما لیاقتش رو ندارید. رفتن به جبهه و شهید شدن در راه حق لیاقت میخواد که معلومه شما ندارید. به سختی از روی صندلی بلند شدم و حرکت کردم که امیرعلی از پشت سرم گفت: - عذرمیخوام اگه ناراحتتون کردم حلالم کنید. با اینکه پشت سرم بود و قیافش رو نمی‌دیدم اما میتونستم حس کنم که ناراحته! اما ناراحتیش به چه درد من میخورد! چیزی نگفتم و به راهم ادامه دادم. امیرعلی هم با فاصله پشت سرم میومد. نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
پارت42 چیزی نگفتم و به راهم ادامه دادم. امیرعلی هم پشت سرم میومد! قلبم چند هفته ای بود که درد نمی‌کرد اما با اتفاقی که افتاد دوباره شروع به درد کردن کرده! وارد خونه شدم و دیدم همه گرمه صحبتن و خوشحالن! فاطمه که منو دید گفت: - عروس خانوم تشریف آوردن همه روشون رو سمت ما برگردوند که امیرعلی این‌بار شرمنده تر سرش رو انداخت پایین! خانم حقی گفت: - چیشد دخترم؟ بله میدی؟ خواستم جواب منفیم رو اعلام کنم که فاطمه مثل غورباقه پرید وسط حرفم و گفت: - اع نیلا از تو بعیده! چرا انقدر هُلی دختر؟ همون اول که جواب بله رو نمیدن بعد رو کرد به سمت خانم حقی و گفت: - ببخشید اما نیلا کمی وقت میخواد تا فکراشو کنه! همه زدن زیر خنده و من فقط نگاهشون می‌کردم اخه مگه میدونست که من جوابم چیه که پیش پیش جای من جواب داد! خانم حقی گفت: - چشم ما به دختر گلمون فرصت هم می‌دیم که فکراشو بکنه فقط دیر نشه ها به اجبار لبخند ساختگی‌ای زدم و هیچی نگفتم. برای جواب منفی دادن هم دیر نمیشه فردا زنگ میزنم و میگم جوابم منفیه و این قضیه رو تمومش می‌کنم. بعداز چند دقیقه خانم حقی و پسرش قصد رفتن کردن و ما با خداحافظی همراهیشون کردیم. وقتی که رفتن پدر و مادر فاطمه هم میخواستن برن که گفتم: - میشه فاطمه اینجا بمونه؟ پدرش گفت: - حتما دخترم، فاطمه تو اینجا بمون خواهرت بهت نیاز داره. لبخند قدر شناسانه‌ای زدم و گفتم: - ممنونم! بعدش هم با خداحافظی اوناهم راهی کردیم و اوناهم رفتن و فقط منو و فاطمه موندیم. پدر و مادر فاطمه واقعاً برام مثل پدر و مادر خودم بودن پدرش انقدر بهم محبت داره که نمی‌دونم چجوری جواب خوبی هاشو بدم. رفتم تو بغل فاطمه و زار زار اشک ریختم میدونستم مثل خواهر میشه گوش شنوا و همدمم! فاطمه با تعجب گفت: - چی شده؟ چرا باز داری گریه میکنی؟ مگه دکتر نگفت هرچی استرس و ناراحتیه از خودت دور کن! گفتم: - چجوری؟ واقعاً چجوری استرس و ناراحتی رو از خودم دور کنم در حالی که عین کنه چسبیده به زندگی من! فاطمه تو خودت خوب میدونی چه غم سختی هایی توی زندگی کشیدم که حتی یک پیرزن پنجاه ساله هم نکشیده! اما امروز بدتر از همیشه غرورم شکست و له شد. فاطمه اخمی کرد و منو محکم به خودش فشار داد و گفت: - چی داری میگی؟ مگه چه اتفاقی افتاده؟ اون پسره چیزی بهت گفت؟ با هق هق گفتم: - اون به بدترین شکل ممکن منو خارم کرد فاطمه! گفت به اجبار مادرش به این خاستگاری اومده و من باید بهش جواب رد بدم گفت که میخواد بره جبهه! امیرعلی به کنار اما مادرش نباید اونو به زور به این خاستگاری می‌آورد اونم وقتی که تظاهر می‌کرد و می‌گفت منو مثل مادرت بدون! فاطمه عصبی شد و گفت: - یعنی چی که گفته به اجبار مادرش اومده مگه شهر هرته خودم حسابش رو میرسم فقط بزار فردا بشه میدونم به خانم حقی چه جوابی بدم. دستم و جلوی دهن فاطمه گذاشتم و گفتم: - هیس! دیگه گذشت و منم دلم نمی‌خواد بهش فکر کنم. بهتره فردا زنگ بزنیم و بگیم جوابم منفیه و این ماجرا رو تمومش کنیم. فاطمه گفت: - اما.. گفتم: - اما اگر نداره همین که گفتم! فاطمه دیگه چیزی نگفت و منم با خستگی از جا بلند شدم و به سمت تخت‌خوابم رفتم. کمی گذشت و چشام روی هم رفت و راهی عالم خواب شدم. همه جا روشن بود کمی جلوتر رفتم و دیدمش! خودش بود مطمئنم اقا ابراهیم بود! خیلی خیلی خوشحال شدم یعنی چه کار خوبی کردم که دوباره توی خوابم اومده؟ رفتم جلوتر و گفتم: - سلام، چرا چندوقت بود که به خوابم نمیومدید خیلی دلم میخواست باهاتون درد و دل کنم چون درد و دل کردن با شما آرومم می‌کنه. گفت: - علیک سلام خواهرم! هروقت و هرجایی که باشی میتونی با من درد و دل کنی اما الان اومدم که بهت بگم به اون پسر جواب منفی نده! نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
19.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
که تسکین می‌دهد ؛ عشقت تمام اضطرابم را ❤️‍🩹 .
•مَــہدے‌فــٰاطِـمـہ•
-
اِنتِظاررا‌بایَد‌اَز‌مـادَر‌شَهید‌گُمنام‌پُرسید ما‌چه‌می‌دانیم‌دِلتَنگی‌غروب‌جُمعه‌را؟🖤😔
•مَــہدے‌فــٰاطِـمـہ•
مولی امیرالمؤمنین(ع)می‌فرماید : اِنتَظِروا الفَرَجَ وَلا تَیأسُوا مِن رَوحِ الله. همواره در انتظارفرج و ظهور صاحب‌الزمان(ع)باشید و یأس و ناامیدی از رحمت خدا به خود راه مدهید. - بحار، ج ١٥، ص ١٢٣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پارت43 هروقت و هرجایی میتونی با من درد و دل کنی اما الان اومدم که بهت بگم به اون پسر جواب منفی نده. با تعجب گفتم: - شما که خودت همه چی رو از این بالا تماشا کردی خودتون دیدین چطور غرورم رو شکست چطور بهش جواب مثبت بدم؟ سری تکون داد و گفت: - بله همه چی رو دیدم اما من از دل شماهم خوب خبر دارم وقتی دوستش داری چرا باید بهش جواب رد بدی؟ باور نمی‌کردم از دلم هم خبر داشته باشه باز با تعجب گفتم: - خودتون که دیدید اون حتی قبل از اینکه حس منو نسبت به خودش بدونه منو رد کرد و گفت به اجبار مادرش به خاستگاری اومده بعدش هم من میترسم بهش نزدیک بشم چون رها هم امیرعلی رو دوست داره و میدونم برای بدست آوردنش هرکاری میکنه راسش من از تقدیر و سرنوشت خودم میترسم. آقا ابراهیم لبخندی زد و گفت: - نترس خواهرم فقط توکلت به خدا باشه از کجا معلوم شاید اونم دوستت داره و پنهان نمی‌کنه؟! با این حرفش به فکر فرو رفتم و وقتی سرم رو بالا آوردم دیدم رفته! یادم میاد دفعه قبل که خوابش رو دیدم توی سیاهی گرفتار بودم اما الان اینجام یه جای خوش آب و هوا و دلپذیر اونم با روشناییِ نور خورشید و با حضور برادر شهیدم که منو در هر حالتی هدایت میکنه. (فردای آن روز) بیدار شدم و دیدم همه جا مرتبه! حتما کار فاطمه بود. دیدم گوشه‌ی پذیرایی خوابیده! بیدارش کردم و با سرخوشی گفتم: - بیدار شو که برات خبر ها دارم. فاطمه خمیازه‌ای کشید و با بی‌حالی گفت: - من دیگه غلط بکنم شب رو خونه تو سر کنم، نمیگی من مهمونتم اونوقت بدون توجه به من میری رو تخت میگیری می‌خوابی بعد منم مثل کلفت باید کل شبو بیدار بمونم خونه جناب عالی رو تمیز کنم که خانوم کله سحری سر خوش از خواب بیدار بشه و منه بدبخت رو بیدار کنه! واقعاً اینه جواب زحمتام؟ خندیدم و گفتم: - آروم تر دختر گلوت خشک نشد؟ باشه باشه اصلا من غلط کردم خوبه؟ بعد بغلش کردم و با حالت بغضی و الکی گفتم: - میشه باهام بداخلاق نباشی؟ فاطمه خندید و گفت: - صد رحمت به گربه شرک از تشبیهش خندم گرفت و گفتم: - حالا که خندیدی اجازه میدی حرفم رو بزنم؟ فاطمه گفت: - بگو ببینم چیه که بخاطرش منو از خواب نازم بیدار کردی کمی دست دست کردم و گفتم: - من می‌خوام به امیرعلی جواب مثبت بدم فاطمه با تعجب و حیرت گفت: - شوخی میکنی نه؟ کله سحری برای من امیرعلی امیرعلی نکن که اعصابم خورد میشه مگه دیشب کلی گریه نکردی که غرورت رو شکسته و فلان و فلان حالا یه شبه چیشد؟! همه چی رو مو به مو براش تعریف کردم که با تعجب گفت: - یعنی واقعاً خودش اینا رو بهت گفت؟ سری تکون دادم که گفت: - حالا واقعاً می‌خوای جواب مثبت بدی؟ خوب فکراتو کردی؟ بعدشم مگه نگفتی اون بهت گفت که جواب منفی بدی اینجوری بیشتر غرور خودت رو له می‌کنی! آهی کشیدم و گفتم: - تو چه می‌دونی که توی دل من چی میگذره؟ همونطور که من نمی‌دونم توی دل اون چی میگذره! بخاطر همین دوباره باید باهاش صحبت کنم. نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
پارت44 باید دوباره باهاش صحبت کنم. فاطمه گفت: - به تصمیمت احترام میزارم و امیدوارم از تصمیمت پشیمون نشی چون اگه قلبت این‌بار شکست دیگه نمیشه تکه‌هاشو بهم چسبوند! لبخندی زدم و گفتم: - من از دیروز میخواستم که از این عشق دست بکشم هم بخاطر ترس از رها و هم بخاطر خودِ امیرعلی و حرفی که بهم زد اما نمیتونم از تعبیر خوابی که دیدم برگردم. فاطمه نفس عمیقی کشید و گفت: - خوشبحالت که برادر شهیدی مثل آقا ابراهیم داری که در هر حالی راهنماییت می‌کنه. بلند شدم و گفتم: - خب دیگه نمیخواد انقدر توی عمق ماجرا وارد بشی پاشو بیا بریم زنگ بزنیم به خانم حقی! فاطمه با تعجب گفت: - کله صبحی چه عجله‌ای داری دختر، مگه هَوَلی؟ خندیدم و گفتم: - ظهر در واژه نامه شما به صبح معنی میشه؟ عزیزم ساعت دوازه هستا فاطمه با تعجب گفت: - جدی؟! وایی دیرم شد نیلا گفتم: - چرا؟ مگه کجا می‌خواستی بری؟ فاطمه بلند شد و با عجله روسریش رو سرش کرد و گفت: - امروز بیمارستان شیفت داشتم فراموش کرده بودم من الان باید توی راه بیمارستان باشم. الان می‌خوام برم فقط حواست باشه هر اتفاقی افتاد خبرم کنی. خداحافظ! با عجله خداحافظی کردم و گفتم: - باشه عزیزم بسلامت (از زبان امیرعلی) داشتم حاضر میشدم که برم بیرون دیدم تلفن خونه داره زنگ میخوره مامان که توی آشپزخونه بود سریع به سمت تلفن رفت. گفت: - سلام بفرمایید - ... مامان با خوشحالی گفت: - به به خیلیم عالی خب جوابت چیه دخترم؟ - ... فهمیدم که مامان داره با نیلا خانوم صحبت می‌کنه گوش تیز کردم که ببینم چی دارن میگن مامان از جا بلند شد و با ذوق گفت: - قوبون عروس گلم برم چشم حتما -... - باشه عزیزم، خدانگهدارت از مکالمه مامان با نیلا تعجب کردم نمی‌دونستم نیلا چی میگه اما واکنش مامان نشون نمی‌داد که جواب منفی شنیده باشه! با تعجب گفتم: - کی بود مامان؟ چی میگفت؟ مامان با لبی خندان که انگار دنیا رو بهش داده باشن گفت: - نیلا بود پسرم، زنگ زده بود که جواب مثبت بده. از تعجب کم مونده بود شاخ در بیارم اخه مامان داشت چی می‌گفت! نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
پارت45 از تعجب کم مونده بود شاخ در بیارم اخه مامان داشت چی می‌گفت؟! مامان که تعجبم رو دید گفت: - چیه؟ فکر نمی‌کردی دختر به این عزیزی بهت جواب مثبت بده؟ بعدم لبخندی زد و به سمتم اومد و بر چهره‌ی غرق در تعجبم بوسه‌ای زد. گفتم: - مامان مطمئنی درست شنیدی؟ مامان اخمی کرد و با لحن شوخی گفت: - درسته پیر شدم اما گوشام هنوز میشنون کر نشدم که! میخوای خودت زنگ بزن بپرس برای اینکه ضایع بازی درنیارم لبخندی زدم و با عجله از خونه بیرون زدم. دلم میخواست برم پیش برادر و یار همیشگیم اقا ابراهیم! پس راه افتادم به سمت گلزار شهدای بهشت زهرا.. بعداز چند دقیقه که رسیدم، پیاده شدم و به سمت قطعه بیست و ششم راه افتادم. وقتی به مزار رسیدم دیدم یه خانوم هم اونجاست و نشسته و اشک میریزه! راستش یاد اشک های نیلا خانوم توی روز خواستگاری افتادم. گفتم شاید خودش باشه اما نیلا خانوم کجا و اینجا کجا! کم کم به مزار نزدیک شدم که وقتی اون خانوم متوجه حضور من شد سریع چادرش رو روی صورتش گرفت و اجازه نداد من ببینمش! مشخص بود که دوست نداشت کسی اشک هاش رو ببینه. فاتحه ای فرستادم و نشستم تا با اقا ابراهیم هادی درد و دل کنم. همین که نشستم اون خانوم که انگار تازه منو دیده بود چادرش رو کنار زد و من با تعجب چند ثانیه بهش خیره شدم و بعدشم با شرم و خجالت سرم رو به زمین انداختم اخه زل زدن به چشم نامحرم ازم بعید بود! اما آخه نیلا خانوم اینجا چکار می‌کرد؟! یعنی اون میدونسته من اینجام؟ سری تکون دادم و با خودم گفتم نه امکان نداره! توی فکر بودم که نیلا با صدای بغض آلود و آرومی سلام کرد. منم آروم و زیر لب سلامی دادم. خیلی دوست داشتم دلیل این اشک هاش رو بدونم! و از همه مهمتر دلیل اینکه چرا جواب مثبت داده؟ میخواستم چیزی بگم که اون قبل از من گفت: - میدونم خیلی سوال ازم دارید پس بزارید قبل از اینکه شما چیزی بگید خودم همه رو توضیح بدم. نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•مَــہدے‌فــٰاطِـمـہ•
روزی یک ساعت با حضرت خلوت کنید ، متوجه حضرت بشوید . زیارت ِآل یاسین را بخوانید .. بعد زیاد بگویید : یا صاحب الزمان اغثنی ، یا صاحب الزمان ادرکنی ، المستعان بک یابن الحسن ، زیاد بگویید، توسل بکنید به ایشان یک خُرده یک خُرده رفاقت پیدا می‌شود . -آیت‌الله کشمیری رحمت‌الله‌علیه 💚
7acb0d7c-b827-4261-b307-c7a79985fff5.mp3
14.49M
مژده که میلاد شه خاتم است؛ عید سعید نبى اکرم است.. مژده که مسرورى عالم رسید؛ خرمى عالم و آدم رسید . . 🤍
نماز اول وقت سیره شهدا 🌷🌷 🥀🥀دو شهید در یک قاب شهید مهدی باکری و شهید صیاد شیرازی امضای شهید صیاد دلها این بود ، "مَن کٰانَ لِلّه کٰان اللهُ لَه" هر کس برای خدا باشد خدا با اوست .. 🥀در تمام طول حیاتش ، به تقید سرسختانه به نماز و راز و نیاز ، علی الخصوص نماز اول وقت شهرت داشت و بی راه نخواهد بود اگر ادعا کنیم که شهادت برای این امیر ارتشِ حزب الله ، مزدِ نمازهای عاشقانه ای بود که اقامه می کرد.
میگیریم باز شادی رو از سر.mp3
3.96M
میگیریم باز شادی رو از سر شده لبخند ما مکرر ملائک بازم هلهله دارند رسیده میلاد پیغمبر 🎙 #️⃣ #️⃣ #️⃣