19.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
که تسکین میدهد ؛
عشقت تمام اضطرابم را ❤️🩹 .
•مَــہدےفــٰاطِـمـہ•
-
اِنتِظاررابایَداَزمـادَرشَهیدگُمنامپُرسید
ماچهمیدانیمدِلتَنگیغروبجُمعهرا؟🖤😔
•مَــہدےفــٰاطِـمـہ•
مولی امیرالمؤمنین(ع)میفرماید :
اِنتَظِروا الفَرَجَ وَلا تَیأسُوا مِن رَوحِ الله.
همواره در انتظارفرج و ظهور صاحبالزمان(ع)باشید
و یأس و ناامیدی از رحمت خدا به خود راه مدهید.
- بحار، ج ١٥، ص ١٢٣
#راهنمایسعادت
پارت43
هروقت و هرجایی میتونی با من درد و دل کنی اما الان اومدم که بهت بگم به اون پسر جواب منفی نده.
با تعجب گفتم:
- شما که خودت همه چی رو از این بالا تماشا کردی خودتون دیدین چطور غرورم رو شکست چطور بهش جواب مثبت بدم؟
سری تکون داد و گفت:
- بله همه چی رو دیدم اما من از دل شماهم خوب خبر دارم وقتی دوستش داری چرا باید بهش جواب رد بدی؟
باور نمیکردم از دلم هم خبر داشته باشه باز با تعجب گفتم:
- خودتون که دیدید اون حتی قبل از اینکه حس منو نسبت به خودش بدونه منو رد کرد و گفت به اجبار مادرش به خاستگاری اومده بعدش هم من میترسم بهش نزدیک بشم چون رها هم امیرعلی رو دوست داره و میدونم برای بدست آوردنش هرکاری میکنه راسش من از تقدیر و سرنوشت خودم میترسم.
آقا ابراهیم لبخندی زد و گفت:
- نترس خواهرم فقط توکلت به خدا باشه از کجا معلوم شاید اونم دوستت داره و پنهان نمیکنه؟!
با این حرفش به فکر فرو رفتم و وقتی سرم رو بالا آوردم دیدم رفته!
یادم میاد دفعه قبل که خوابش رو دیدم توی سیاهی گرفتار بودم اما الان اینجام یه جای خوش آب و هوا و دلپذیر اونم با روشناییِ نور خورشید و با حضور برادر شهیدم که منو در هر حالتی هدایت میکنه.
(فردای آن روز)
بیدار شدم و دیدم همه جا مرتبه!
حتما کار فاطمه بود.
دیدم گوشهی پذیرایی خوابیده!
بیدارش کردم و با سرخوشی گفتم:
- بیدار شو که برات خبر ها دارم.
فاطمه خمیازهای کشید و با بیحالی گفت:
- من دیگه غلط بکنم شب رو خونه تو سر کنم، نمیگی من مهمونتم اونوقت بدون توجه به من میری رو تخت میگیری میخوابی بعد منم مثل کلفت باید کل شبو بیدار بمونم خونه جناب عالی رو تمیز کنم که خانوم کله سحری سر خوش از خواب بیدار بشه و منه بدبخت رو بیدار کنه!
واقعاً اینه جواب زحمتام؟
خندیدم و گفتم:
- آروم تر دختر گلوت خشک نشد؟
باشه باشه اصلا من غلط کردم خوبه؟
بعد بغلش کردم و با حالت بغضی و الکی گفتم:
- میشه باهام بداخلاق نباشی؟
فاطمه خندید و گفت:
- صد رحمت به گربه شرک
از تشبیهش خندم گرفت و گفتم:
- حالا که خندیدی اجازه میدی حرفم رو بزنم؟
فاطمه گفت:
- بگو ببینم چیه که بخاطرش منو از خواب نازم بیدار کردی
کمی دست دست کردم و گفتم:
- من میخوام به امیرعلی جواب مثبت بدم
فاطمه با تعجب و حیرت گفت:
- شوخی میکنی نه؟ کله سحری برای من امیرعلی امیرعلی نکن که اعصابم خورد میشه مگه دیشب کلی گریه نکردی که غرورت رو شکسته و فلان و فلان حالا یه شبه چیشد؟!
همه چی رو مو به مو براش تعریف کردم که با تعجب گفت:
- یعنی واقعاً خودش اینا رو بهت گفت؟
سری تکون دادم که گفت:
- حالا واقعاً میخوای جواب مثبت بدی؟
خوب فکراتو کردی؟
بعدشم مگه نگفتی اون بهت گفت که جواب منفی بدی اینجوری بیشتر غرور خودت رو له میکنی!
آهی کشیدم و گفتم:
- تو چه میدونی که توی دل من چی میگذره؟
همونطور که من نمیدونم توی دل اون چی میگذره!
بخاطر همین دوباره باید باهاش صحبت کنم.
نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
#راهنمایسعادت
پارت44
باید دوباره باهاش صحبت کنم.
فاطمه گفت:
- به تصمیمت احترام میزارم و امیدوارم از تصمیمت پشیمون نشی چون اگه قلبت اینبار شکست دیگه نمیشه تکههاشو بهم چسبوند!
لبخندی زدم و گفتم:
- من از دیروز میخواستم که از این عشق دست بکشم هم بخاطر ترس از رها و هم بخاطر خودِ امیرعلی و حرفی که بهم زد اما نمیتونم از تعبیر خوابی که دیدم برگردم.
فاطمه نفس عمیقی کشید و گفت:
- خوشبحالت که برادر شهیدی مثل آقا ابراهیم داری که در هر حالی راهنماییت میکنه.
بلند شدم و گفتم:
- خب دیگه نمیخواد انقدر توی عمق ماجرا وارد بشی پاشو بیا بریم زنگ بزنیم به خانم حقی!
فاطمه با تعجب گفت:
- کله صبحی چه عجلهای داری دختر، مگه هَوَلی؟
خندیدم و گفتم:
- ظهر در واژه نامه شما به صبح معنی میشه؟ عزیزم ساعت دوازه هستا
فاطمه با تعجب گفت:
- جدی؟!
وایی دیرم شد نیلا
گفتم:
- چرا؟ مگه کجا میخواستی بری؟
فاطمه بلند شد و با عجله روسریش رو سرش کرد و گفت:
- امروز بیمارستان شیفت داشتم فراموش کرده بودم من الان باید توی راه بیمارستان باشم.
الان میخوام برم فقط حواست باشه هر اتفاقی افتاد خبرم کنی.
خداحافظ!
با عجله خداحافظی کردم و گفتم:
- باشه عزیزم بسلامت
(از زبان امیرعلی)
داشتم حاضر میشدم که برم بیرون دیدم تلفن خونه داره زنگ میخوره
مامان که توی آشپزخونه بود سریع به سمت تلفن رفت.
گفت:
- سلام بفرمایید
- ...
مامان با خوشحالی گفت:
- به به خیلیم عالی خب جوابت چیه دخترم؟
- ...
فهمیدم که مامان داره با نیلا خانوم صحبت میکنه گوش تیز کردم که ببینم چی دارن میگن
مامان از جا بلند شد و با ذوق گفت:
- قوبون عروس گلم برم چشم حتما
-...
- باشه عزیزم، خدانگهدارت
از مکالمه مامان با نیلا تعجب کردم نمیدونستم نیلا چی میگه اما واکنش مامان نشون نمیداد که جواب منفی شنیده باشه!
با تعجب گفتم:
- کی بود مامان؟ چی میگفت؟
مامان با لبی خندان که انگار دنیا رو بهش داده باشن گفت:
- نیلا بود پسرم، زنگ زده بود که جواب مثبت بده.
از تعجب کم مونده بود شاخ در بیارم اخه مامان داشت چی میگفت!
نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
#راهنمایسعادت
پارت45
از تعجب کم مونده بود شاخ در بیارم اخه مامان داشت چی میگفت؟!
مامان که تعجبم رو دید گفت:
- چیه؟ فکر نمیکردی دختر به این عزیزی بهت جواب مثبت بده؟
بعدم لبخندی زد و به سمتم اومد و بر چهرهی غرق در تعجبم بوسهای زد.
گفتم:
- مامان مطمئنی درست شنیدی؟
مامان اخمی کرد و با لحن شوخی گفت:
- درسته پیر شدم اما گوشام هنوز میشنون کر نشدم که!
میخوای خودت زنگ بزن بپرس
برای اینکه ضایع بازی درنیارم لبخندی زدم و با عجله از خونه بیرون زدم.
دلم میخواست برم پیش برادر و یار همیشگیم اقا ابراهیم!
پس راه افتادم به سمت گلزار شهدای بهشت زهرا..
بعداز چند دقیقه که رسیدم، پیاده شدم و به سمت قطعه بیست و ششم راه افتادم.
وقتی به مزار رسیدم دیدم یه خانوم هم اونجاست و نشسته و اشک میریزه! راستش یاد اشک های نیلا خانوم توی روز خواستگاری افتادم.
گفتم شاید خودش باشه اما نیلا خانوم کجا و اینجا کجا!
کم کم به مزار نزدیک شدم که وقتی اون خانوم متوجه حضور من شد سریع چادرش رو روی صورتش گرفت و اجازه نداد من ببینمش!
مشخص بود که دوست نداشت کسی اشک هاش رو ببینه.
فاتحه ای فرستادم و نشستم تا با اقا ابراهیم هادی درد و دل کنم.
همین که نشستم اون خانوم که انگار تازه منو دیده بود چادرش رو کنار زد و من با تعجب چند ثانیه بهش خیره شدم و بعدشم با شرم و خجالت سرم رو به زمین انداختم اخه زل زدن به چشم نامحرم ازم بعید بود!
اما آخه نیلا خانوم اینجا چکار میکرد؟!
یعنی اون میدونسته من اینجام؟
سری تکون دادم و با خودم گفتم نه امکان نداره!
توی فکر بودم که نیلا با صدای بغض آلود و آرومی سلام کرد.
منم آروم و زیر لب سلامی دادم.
خیلی دوست داشتم دلیل این اشک هاش رو بدونم!
و از همه مهمتر دلیل اینکه چرا جواب مثبت داده؟
میخواستم چیزی بگم که اون قبل از من گفت:
- میدونم خیلی سوال ازم دارید پس بزارید قبل از اینکه شما چیزی بگید خودم همه رو توضیح بدم.
نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
•مَــہدےفــٰاطِـمـہ•
روزی یک ساعت با
حضرت خلوت کنید ،
متوجه حضرت بشوید .
زیارت ِآل یاسین را بخوانید ..
بعد زیاد بگویید :
یا صاحب الزمان اغثنی ،
یا صاحب الزمان ادرکنی ،
المستعان بک یابن الحسن ،
زیاد بگویید، توسل بکنید
به ایشان یک خُرده یک خُرده
رفاقت پیدا میشود .
-آیتالله کشمیری رحمتاللهعلیه
#صاحبنا 💚
7acb0d7c-b827-4261-b307-c7a79985fff5.mp3
14.49M
مژده که میلاد شه خاتم است؛
عید سعید نبى اکرم است..
مژده که مسرورى عالم رسید؛
خرمى عالم و آدم رسید . . 🤍
#حسینطاهری
نماز اول وقت سیره شهدا 🌷🌷
🥀🥀دو شهید در یک قاب شهید مهدی باکری و شهید صیاد شیرازی
امضای شهید صیاد دلها این بود ،
"مَن کٰانَ لِلّه کٰان اللهُ لَه"
هر کس برای خدا باشد خدا با اوست ..
🥀در تمام طول حیاتش ، به تقید سرسختانه به نماز و راز و نیاز ، علی الخصوص نماز اول وقت شهرت داشت و بی راه نخواهد بود اگر ادعا کنیم که شهادت برای این امیر ارتشِ حزب الله ، مزدِ نمازهای عاشقانه ای بود که اقامه می کرد.
#نمازهایت_راعاشقانه_بخوان_همچون_شهدا
#نمازرا_به_نیت_ظهور_میخوانیم
میگیریم باز شادی رو از سر.mp3
3.96M
میگیریم باز شادی رو از سر
شده لبخند ما مکرر
ملائک بازم هلهله دارند
رسیده میلاد پیغمبر
🎙 #امیر_برومند
#️⃣ #ولادت_امام_جعفر_صادق_ع
#️⃣ #ولادت_حضرت_محمد_ص
#️⃣ #مولودی
نماهنگ جان دلم.mp3
3.24M
جان دلم همه جا حرف مهربونیته
جان دلم خورشید من که پیشونیته
پر مخاطب ترین نوشته عالم کتاب آسمونیته
🎙 #سید_محمدرضا_نوشه_ور
#️⃣ #ولادت_حضرت_محمد_ص
#️⃣ #مولودی
#️⃣ #استودیویی
31.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 نماهنگ نگین خاتم
🎙 #گروه_سرود_نجم_الثاقب
✳️ #جدید
#️⃣ #ولادت_حضرت_محمد_ص
#️⃣ #گروه_سرود
#️⃣ #مولودی
#️⃣ #استودیویی
پیشنهاد دانلود👌
•مَــہدےفــٰاطِـمـہ•
- غریبی مـثل اِمـام صادِق . . 😔
نـه حرَمـی . .
نَـه زائـری . .
نَـه بارگـاهی . . .
نه جَشنـی . . .
تولَدت مُبارَک بهـترین مَکتَب ؛😔♥️ .
#راهنمایسعادت
پارت46
(از زبان نیلا)
- میدونم خیلی سوال ازم دارید پس بزارید قبل از اینکه شما چیزی بگید خودم همه رو براتون توضیح بدم.
شروع کردم و از تک تک خواب هایی که از آقا ابراهیم دیده بودم براش تعریف کردم حتی اون خواب آخری که بهم گفت بهش جواب منفی ندم.
اونم بیچاره هنگ بود و فقط گوش میداد.
آخر سر وقتی حرفام تموم شد با حالت غمگینی گفت:
- اما نیلا خانوم من میخوام برم جبهه و معلوم نیست اصلا برگردم یا نه!
من نمیخوام اینجا کسی رو منتظر خودم بزارم.
جوری دلسوزانه اینا رو گفت که اشکم در اومد و گفتم:
- میدونم آرزوی شهادت دارید و دوست دارید به جبهه برید اما بزارید اینبار بی پرده اعتراف کنم که من شمارو دوست دارم راستش از همون وقتی که توی شلمچه دیدم که نشستید و دارید اشک میریزید دلم رو بهتون باختم راستش من مردی رو ندیدم که انقدر برای رفتن اشک بریزه و طلب شهادت کنه!
خودخواهی منو ببخشید اما من نمیتونم برای بار هزارم پا روی قلبم بزارم و بهتون جواب منفی بدم.
اگه میخواید برید جبهه خب برید من مشکلی ندارم اما ازتون خواهش میکنم ازم نخواید که پا رو دلم بزارم.
دیگه اشک اَمونم رو بریده بود و جلوی چشمم رو تار میدیدم دیگه خیلی خودمو کوچیک کرده بودم!
بلند شدم که برم اما از پشت صداش رو شنیدم که گفت:
- صبر کنید!
من از همون لحظه اول که دیدمتون همون حسی رو داشتم که شما داشتید و این خودداری منو که میبینید فقط بخاطر خودتون بود چون دلم نمیخواست بعداز رفتنم شمارو اینجا بزارم و عذاب بدم.
نیلا خانوم رفتنِ من دست خودمه اما برگشتنم با خداست آیا با همچین وضعی هنوزم حاضرید با من ازدواج کنید؟
اشکم رو با گوشهی چادرم پاک کردم و گفتم:
- قبلا جوابم رو به مادرتون گفتم
بعدم به سمت خیابون دویدم تا تاکسی بگیرم و به خونه برم.
تاکسی گرفتم و سوار شدم و توی ماشین مدام به این فکر میکردم که آقا ابراهیم چقدر خوبه که دل مارو به خودش گره زد و کاری کرد که خیلی اتفاقی اونم کنار مزار و یادبود خودش همو ببینیم.
خیلی خوشحال بودم!
راستش اگه بگن بهترین روز زندگیت از وقتی که به دنیا اومدی تا الان کی بوده میگم امروز بوده.
دقیق نمیدونم با حرفایی که زدم و حرفایی که زد قبول کرده یا نه اما هرچی بود من دیگه پا رو دلم نذاشتم و حداقل کمی دلِ بیقرارم رو آروم کردم و دیگه هر اتفاقی هم بیوفته شرمندهی دلم نیستم که حسم رو بهش نگفتم.
نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
#راهنمایسعادت
پارت47
پول تاکسی رو حساب کردم و پیاده شدم.
چقدر حس خوبی بود که دیگه حرفی توی دلم نداشتم و همهی حرفام رو بهش زدم!
باید واسه خودم نهار درست میکردم رفتم توی آشپزخونه خونه که دست بکار بشم که گوشیم زنگ خورد!
خانم حقی بود که زنگ زده بود!
با استرس گوشی رو جواب دادم یعنی چی میخواست بگه؟
گفتم:
- سلام
خانم حقی با خوشحالی گفت:
- سلام دخترم، ببخشید دوباره مزاحمت شدم میخواستم ببینم برای امشب برنامه ای نداری؟
با تعجب گفتم:
- نه، چطور؟!
گفت:
- امشب میخواستم اگه بشه یه بلهبرون کوچولو بگیریم و به داداشم که حاج آقاست بگم که بیاد یه صیغه محرمیت بخونه بینتون تا عقدکنون
همینجور مات و مبهوت وایساده بودم و حرفی واسه گفتن نداشتم!
با کمی دست دست کردن گفتم:
- حالا چه عجلهایه؟ من هیچ کاری انجام ندادم!
خانم حقی خندید و گفت:
- همه چی تا امشب جور میشه دخترم بعدشم در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست.
لبخندی زدم و گفتم:
- درسته، هرچی خدا بخواد
خانم حقی گفت:
- خودت دیگه بقیهی هماهنگی هارو انجام بده.
راستی ما چند نفر از اقوام نزدیکمون مثل خاله و عمه هم میان دیگه گفتم که اماده باشی.
خندیدم و گفتم:
- قدمشون سر چشم
- خب دیگه من برم به کارام برسم که تا امشب کلی کار دارم خدانگهدارت دخترگلم!
خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم.
چقدر سریع همه چی داشت پیش میرفت!
یعنی واقعا من امشب به امیرعلی محرم میشم؟
راستش کلی استرس داشتم اما استرسش هم شیرین بود!
انقدر خوشحال بودم که دیگه قید غذا خوردن هم زدم.
با سرخوشی گوشی رو برداشتم تا زنگ فاطمه بزنم و همه چی رو براش تعریف کنم.
با بوق دوم گوشی رو برداشت که من سریع همه چی رو تعریف کردم و اون با تعجب گفت:
- والا چه شانس خوبی داری زود از ترشیدگی نجات پیدا کردی و ما هنوز هیچ!
خندیدم و گفتم:
- انشاءالله به زودی قسمت خودت خواهری
فاطمه با خنده گفت:
- انشاءالله انشاءالله
سری از روی تأسف تکون دادم و با نگرانی گفتم:
- فاطمه امشب احتمالا خیلی شلوغ بشه خانم حقی گفت خاله و عمهی امیرعلی هم هستن!
فاطمه گفت:
- خب این که مشکلی نداره من با مامان هماهنگ میکنم که مراسم خونهی ما انجام بشه منم بعدازظهر میام تا بریم پاساژ و چند دست لباس خوشگل واسه امشب بگیریم.
با ذوق گفتم:
- وای ممنون قربونت برم!
واقعاً آشنا شدن با تو و خانوادت برام سعادت بزرگی بود.
نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
#راهنمایسعادت
پارت48
واقعاً آشنا شدن با تو و خانوادت برام سعادت بزرگی بود.
فاطمه با خنده گفت:
- خب دیگه نمیخواد جَو بدی!
راستی واسه ظهر، نهار چی درست کردی؟
گفتم:
- هیچی والا گشنم نیست
فاطمه با لحن مرموزی گفت:
- خب منم جای تو بودم از خوشحالی تا ده سال سیر بودم اما دختر تو الان باید به خودت برسی ناسلامتی امشب بلهبرونته!
من الان بیمارستانم محمد داره میاد دنبالم آماده شو تا سر راهمون دنبال توهم بیایم مامانم قورمهسبزی درست کرده.
گفتم:
- اما..
نذاشت حرفم رو بزنم و گفت:
- اما و اگر هم نداره فقط آماده شو تا بیایم دنبالت، خداحافظ
عجب دختریه ها نزاشت حرفم رو بزنم و قطع کرد، حرف حرف خودشه خدا به داد شوهر آیندش برسه!
واقعاً خوشحال ترین دختر جهان الان من بودم خدایا شکرت بابت اینکه فاطمه رو سر راهم قرار دادی و به واسطه اون امیرعلی هم با من اشنا کردی واقعاً شکرت
باید آماده میشدم الان میومدن دنبالم..!
سریع مانتوی فیروزهای خوشگلم رو که اون روز با فاطمه خریدیم تنم کردم و چادرم رو سر کردم و اومدم بیرون تا منتظرشون بشم.
یکدفعه ماشینی جلوی پام ترمز کرد که فهمیدم ماشین محمده!
سلامی کردم و سوار شدم.
همین که نشستم فاطمه پر انرژی گفت:
- به به عروس خانوم مارو نمیبینی خوشحالی؟
جلوی خندم رو گرفتم و گفتم:
- دختر مگه تو تازه از شیفت نیومدی؟ پس چرا انقدر سرحالی؟!
فاطمه با لحن خنده داری گفت:
- تا کور شود هر آنکه نتوان دید!
خندیدم و گفتم:
- بر منکرش لعنت!
دیگه همگی ساکت شدیم و چیزی نگفتیم که من سنگینی نگاهی روی خودم متوجه شدم.
سرم رو که بالا آوردم محمد رو دیدم که از آینه جلوی ماشین داره نگاهم میکنه!
اما چرا چشماش غم داشت و قرمز بود؟
یعنی چه اتفاقی افتاده؟
سری تکون دادم افکار رو کنار گذاشتم.
به خونهی فاطمه اینا که رسیدیم منو و فاطمه پیاده شدیم و محمد رفت که ماشین رو پارک کنه.
نمیدونم چرا اما حسم میگفت محمد از اینکه من اینجام ناراحته!
اما چرا؟ نمیدونستم!
نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غافلان تشدید میخوانند و عشّاقِ توتاج؛
ای بنازم"میم"نامتبامشدّدبودنش🌱!
#یامحمدرسولالله