•مَــہدےفــٰاطِـمـہ•
- غریبی مـثل اِمـام صادِق . . 😔
نـه حرَمـی . .
نَـه زائـری . .
نَـه بارگـاهی . . .
نه جَشنـی . . .
تولَدت مُبارَک بهـترین مَکتَب ؛😔♥️ .
#راهنمایسعادت
پارت46
(از زبان نیلا)
- میدونم خیلی سوال ازم دارید پس بزارید قبل از اینکه شما چیزی بگید خودم همه رو براتون توضیح بدم.
شروع کردم و از تک تک خواب هایی که از آقا ابراهیم دیده بودم براش تعریف کردم حتی اون خواب آخری که بهم گفت بهش جواب منفی ندم.
اونم بیچاره هنگ بود و فقط گوش میداد.
آخر سر وقتی حرفام تموم شد با حالت غمگینی گفت:
- اما نیلا خانوم من میخوام برم جبهه و معلوم نیست اصلا برگردم یا نه!
من نمیخوام اینجا کسی رو منتظر خودم بزارم.
جوری دلسوزانه اینا رو گفت که اشکم در اومد و گفتم:
- میدونم آرزوی شهادت دارید و دوست دارید به جبهه برید اما بزارید اینبار بی پرده اعتراف کنم که من شمارو دوست دارم راستش از همون وقتی که توی شلمچه دیدم که نشستید و دارید اشک میریزید دلم رو بهتون باختم راستش من مردی رو ندیدم که انقدر برای رفتن اشک بریزه و طلب شهادت کنه!
خودخواهی منو ببخشید اما من نمیتونم برای بار هزارم پا روی قلبم بزارم و بهتون جواب منفی بدم.
اگه میخواید برید جبهه خب برید من مشکلی ندارم اما ازتون خواهش میکنم ازم نخواید که پا رو دلم بزارم.
دیگه اشک اَمونم رو بریده بود و جلوی چشمم رو تار میدیدم دیگه خیلی خودمو کوچیک کرده بودم!
بلند شدم که برم اما از پشت صداش رو شنیدم که گفت:
- صبر کنید!
من از همون لحظه اول که دیدمتون همون حسی رو داشتم که شما داشتید و این خودداری منو که میبینید فقط بخاطر خودتون بود چون دلم نمیخواست بعداز رفتنم شمارو اینجا بزارم و عذاب بدم.
نیلا خانوم رفتنِ من دست خودمه اما برگشتنم با خداست آیا با همچین وضعی هنوزم حاضرید با من ازدواج کنید؟
اشکم رو با گوشهی چادرم پاک کردم و گفتم:
- قبلا جوابم رو به مادرتون گفتم
بعدم به سمت خیابون دویدم تا تاکسی بگیرم و به خونه برم.
تاکسی گرفتم و سوار شدم و توی ماشین مدام به این فکر میکردم که آقا ابراهیم چقدر خوبه که دل مارو به خودش گره زد و کاری کرد که خیلی اتفاقی اونم کنار مزار و یادبود خودش همو ببینیم.
خیلی خوشحال بودم!
راستش اگه بگن بهترین روز زندگیت از وقتی که به دنیا اومدی تا الان کی بوده میگم امروز بوده.
دقیق نمیدونم با حرفایی که زدم و حرفایی که زد قبول کرده یا نه اما هرچی بود من دیگه پا رو دلم نذاشتم و حداقل کمی دلِ بیقرارم رو آروم کردم و دیگه هر اتفاقی هم بیوفته شرمندهی دلم نیستم که حسم رو بهش نگفتم.
نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
#راهنمایسعادت
پارت47
پول تاکسی رو حساب کردم و پیاده شدم.
چقدر حس خوبی بود که دیگه حرفی توی دلم نداشتم و همهی حرفام رو بهش زدم!
باید واسه خودم نهار درست میکردم رفتم توی آشپزخونه خونه که دست بکار بشم که گوشیم زنگ خورد!
خانم حقی بود که زنگ زده بود!
با استرس گوشی رو جواب دادم یعنی چی میخواست بگه؟
گفتم:
- سلام
خانم حقی با خوشحالی گفت:
- سلام دخترم، ببخشید دوباره مزاحمت شدم میخواستم ببینم برای امشب برنامه ای نداری؟
با تعجب گفتم:
- نه، چطور؟!
گفت:
- امشب میخواستم اگه بشه یه بلهبرون کوچولو بگیریم و به داداشم که حاج آقاست بگم که بیاد یه صیغه محرمیت بخونه بینتون تا عقدکنون
همینجور مات و مبهوت وایساده بودم و حرفی واسه گفتن نداشتم!
با کمی دست دست کردن گفتم:
- حالا چه عجلهایه؟ من هیچ کاری انجام ندادم!
خانم حقی خندید و گفت:
- همه چی تا امشب جور میشه دخترم بعدشم در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست.
لبخندی زدم و گفتم:
- درسته، هرچی خدا بخواد
خانم حقی گفت:
- خودت دیگه بقیهی هماهنگی هارو انجام بده.
راستی ما چند نفر از اقوام نزدیکمون مثل خاله و عمه هم میان دیگه گفتم که اماده باشی.
خندیدم و گفتم:
- قدمشون سر چشم
- خب دیگه من برم به کارام برسم که تا امشب کلی کار دارم خدانگهدارت دخترگلم!
خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم.
چقدر سریع همه چی داشت پیش میرفت!
یعنی واقعا من امشب به امیرعلی محرم میشم؟
راستش کلی استرس داشتم اما استرسش هم شیرین بود!
انقدر خوشحال بودم که دیگه قید غذا خوردن هم زدم.
با سرخوشی گوشی رو برداشتم تا زنگ فاطمه بزنم و همه چی رو براش تعریف کنم.
با بوق دوم گوشی رو برداشت که من سریع همه چی رو تعریف کردم و اون با تعجب گفت:
- والا چه شانس خوبی داری زود از ترشیدگی نجات پیدا کردی و ما هنوز هیچ!
خندیدم و گفتم:
- انشاءالله به زودی قسمت خودت خواهری
فاطمه با خنده گفت:
- انشاءالله انشاءالله
سری از روی تأسف تکون دادم و با نگرانی گفتم:
- فاطمه امشب احتمالا خیلی شلوغ بشه خانم حقی گفت خاله و عمهی امیرعلی هم هستن!
فاطمه گفت:
- خب این که مشکلی نداره من با مامان هماهنگ میکنم که مراسم خونهی ما انجام بشه منم بعدازظهر میام تا بریم پاساژ و چند دست لباس خوشگل واسه امشب بگیریم.
با ذوق گفتم:
- وای ممنون قربونت برم!
واقعاً آشنا شدن با تو و خانوادت برام سعادت بزرگی بود.
نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
#راهنمایسعادت
پارت48
واقعاً آشنا شدن با تو و خانوادت برام سعادت بزرگی بود.
فاطمه با خنده گفت:
- خب دیگه نمیخواد جَو بدی!
راستی واسه ظهر، نهار چی درست کردی؟
گفتم:
- هیچی والا گشنم نیست
فاطمه با لحن مرموزی گفت:
- خب منم جای تو بودم از خوشحالی تا ده سال سیر بودم اما دختر تو الان باید به خودت برسی ناسلامتی امشب بلهبرونته!
من الان بیمارستانم محمد داره میاد دنبالم آماده شو تا سر راهمون دنبال توهم بیایم مامانم قورمهسبزی درست کرده.
گفتم:
- اما..
نذاشت حرفم رو بزنم و گفت:
- اما و اگر هم نداره فقط آماده شو تا بیایم دنبالت، خداحافظ
عجب دختریه ها نزاشت حرفم رو بزنم و قطع کرد، حرف حرف خودشه خدا به داد شوهر آیندش برسه!
واقعاً خوشحال ترین دختر جهان الان من بودم خدایا شکرت بابت اینکه فاطمه رو سر راهم قرار دادی و به واسطه اون امیرعلی هم با من اشنا کردی واقعاً شکرت
باید آماده میشدم الان میومدن دنبالم..!
سریع مانتوی فیروزهای خوشگلم رو که اون روز با فاطمه خریدیم تنم کردم و چادرم رو سر کردم و اومدم بیرون تا منتظرشون بشم.
یکدفعه ماشینی جلوی پام ترمز کرد که فهمیدم ماشین محمده!
سلامی کردم و سوار شدم.
همین که نشستم فاطمه پر انرژی گفت:
- به به عروس خانوم مارو نمیبینی خوشحالی؟
جلوی خندم رو گرفتم و گفتم:
- دختر مگه تو تازه از شیفت نیومدی؟ پس چرا انقدر سرحالی؟!
فاطمه با لحن خنده داری گفت:
- تا کور شود هر آنکه نتوان دید!
خندیدم و گفتم:
- بر منکرش لعنت!
دیگه همگی ساکت شدیم و چیزی نگفتیم که من سنگینی نگاهی روی خودم متوجه شدم.
سرم رو که بالا آوردم محمد رو دیدم که از آینه جلوی ماشین داره نگاهم میکنه!
اما چرا چشماش غم داشت و قرمز بود؟
یعنی چه اتفاقی افتاده؟
سری تکون دادم افکار رو کنار گذاشتم.
به خونهی فاطمه اینا که رسیدیم منو و فاطمه پیاده شدیم و محمد رفت که ماشین رو پارک کنه.
نمیدونم چرا اما حسم میگفت محمد از اینکه من اینجام ناراحته!
اما چرا؟ نمیدونستم!
نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غافلان تشدید میخوانند و عشّاقِ توتاج؛
ای بنازم"میم"نامتبامشدّدبودنش🌱!
#یامحمدرسولالله
•مَــہدےفــٰاطِـمـہ•
« وَمَا أَرْسَلْنَاكَ إِلَّا رَحْمَةً لِلْعَالَمِينَ »
و تو را جز رحمتى براى جهانيان نفرستاديم✨ !
- أنبیاء ۱۰۷
🍃کوچه هایمان را به نامشان کردیم ؛
که هرگاه آدرس منزلمان را می دهیم بدانیم ...
از گذرگاه خون کدام شهید است که با آرامش به خانه می رسیم :))🥀
#شهدا
#هفته_دفاع_مقدس
🏴در پی حادثه تأسف برانگیز در معدن معدنجو طبس و جان باختن و مجروح شدن جمعی از کارگران شریف آن خطّه،این ضایعه جانگداز را به مردم گرانقدر استان خراسان جنوبی و شهرستان طبس به ویژه خانوادههای داغدار تسلیت عرض کرده و غفران و رحمت الهی برای آن عزیزان از دست رفته و سلامتی و طول عمر با عزت برای مجروحان این حادثه را از پروردگار متعال خواهانیم
🇮🇷
#راهنمایسعادت
پارت49
نمیدونم چرا اما حسم میگفت محمد از اینکه من اینجام ناراحته!
اما چرا؟ نمیدونستم!
با فاطمه داخل رفتیم که مامانش تا منو دید اومد و منو گرفت توی بغلش گفت:
- سلام چطوری دختر قشنگم؟
لبخندی زدم و صورتش رو بوسیدم و گفتم:
- سلام ممنون مامان قشنگم شما خوبی ببخشیدا امروزم زحمتتتون دادم.
مامان فاطمه گفت:
- نه جانم چه زحمتی شما رحمتی
فاطمه سری تکون داد و گفت:
- مامان واقعاً مطمئنی من سرراهی نیستم؟ میدونی شیفت بودم و خستم اما باز میری سراغ نیلا و اونو بوس میکنی اصلا من قهرم!
مامانش خندید و گفت:
- اع توهم که اینجایی بیا بغلم دورت بگردم خسته نباشی
خندیدم و گفتم:
- فاطمه خواهشاً خودتو لوس نکن تو الان باید سه تا بچه قد و نیم قد داشته باشی بعد وایسادی جلو من داری خودتو برای مامانت لوس میکنی؟
مامان فاطمه گفت:
- اره والا حق با نیلاست من الان باید با نوه هام بازی کنم
فاطمه پشت چشمی برام نازک کرد که یعنی بازم بهم میرسیم و خواست بیاد نزدیکم که پا به فرار گذاشتم.
مامانش گفت:
- اع اع نگاه کنا! نیلا خانوم شما که امشب بلهرونته چرا؟ فاطمه خانوم حساب شماهم جداست دیگه بزرگ شدید حالا هم بازی بسه بیاید بهم کمک کنید سفره رو بچینم.
فاطمه خندید و گفت:
- باشه مامان جون اما خواهشاً اجازه بده اول برم لباسم رو عوض کنم.
- باشه اما نبینم از زیر کار در رفتیا
فاطمه خندید و گفت:
- نه مامان جان خیالت راحت
فاطمه رفت بالا که لباسش رو عوض کنه منم رفتم کمک مادرش تا سفره رو پهن کنه.
(از زبان فاطمه)
داشتم میرفتم توی اتاق که صدایی شنیدم.
صدا از توی اتاق محمد میومد در زدم و گفتم:
- محمد خوبی؟ میشه بیام داخل؟!
محمد با صدایی گرفته از پشت در گفت:
- اره خوبم، میشه تنهام بزاری؟
خندیدم و در رو باز کردم و گفتم:
- تو که منو میشناسی وقتی فضولیم گل میکنه هیچکس جلودارم نیست.
محمد سری تکون داد و گفت:
- اره واقعاً حرفی غیراز این میزدی تعجب میکردم.
چشماش قرمز بود و کاملاً معلوم بود که گریه کرده!
رفتم روی تخت کنارش نشستم و گفتم:
- داداشی یه چیزی بگم راستش رو میگی؟
محمد لبخند کم رنگی زد و گفت:
- اگه بتونم اره
دستش رو توی دستم گرفتم و گفتم:
- داداشی تو نیلا رو دوست داری؟
نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
#راهنمایسعادت
پارت50
دستش رو توی دستم گرفتم و گفتم:
- داداشی تو نیلا رو دوست داری؟
یه لحظه دیدم محمد بغضش گرفت و به سختی گفت:
- نه دوستش ندارم
اخمی کردم و گفتم:
- مگه قرار نشد راستش رو بگی؟
ببین محمد من از همون دفعه اولی که نیلا رو با اون وضعش به خونه رسوندی میفهمیدم که دوستش داری اما یهویی ماجرای امیرعلی پیش اومد و ماجرا کلا بهم ریخت، اما داداشی سعی کن فراموشش کنی اون امشب به رفیقت محرم میشه و تو باید تا امشب هرجوری شده فکرش رو از سرت بیرون کنی باشه داداشی؟
محمد با بغضی که توی گلوش بود به سختی گفت:
- فاطمه قلبم واقعاً شکست!
از طرفی امیرعلی بهترین دوستمه دلم نمیخواد فکر کنه به همسرش چشم داشتم دلم میخواد کاملا فراموشش کنم اما تو بگو چطوری؟ خیلی سخته فاطمه خیلی
چنان دلسوزانه کلمات رو بیان میکرد که اشکم در اومد گرفتش تو بغلم و گفتم:
- از خدا کمک بخواه داداشی مطمئنم به زودی فراموشش میکنی.
تازه توی بخش ما پرستار و دکتر خوشگل زیاده فقط کافیه امر کنی برات آستین بالا بزنم.
محمد با اون همه بعضی که داشت لبخندی زد و گفت:
- خیلی خوبی فاطمه خوشحالم که خواهرمی
خندیدم و گفتم:
- دور داداش قشنگم بگردم همیشه بخند که دنیا با خنده هات قشنگ تره مخصوصاً اون چال ها که وقتی میخندی قشنگ ترت میکنن.
من برم لباسم رو عوض کنم که الان صدای مامان درمیاد.
راستی توهم برو پایین نیلا بنظرم شک کرده آخه از توی ماشین با اون نگاهات قشنگ همه چی رو ضایع کردی.
محمد جا خورد و گفت:
- جدی؟ یعنی انقدر ضایع بودم؟
خندیدم و گفتم:
- داداش بدجور خراب کردیا پاشو برو پایین بچه بازی رو بزار کنار و براش آرزوی خوشبختی کن
از اتاق محمد اومدم بیرون سریع رفتم لباسم رو عوض کردم و رفتم پایین تا به نیلا کمک کنم سفره رو بچینه.
(از زبان نیلا)
فاطمه خیلی دیر اومد و من دیگه سفره رو کامل چیده بودم فقط نمیدونم یه لباس عوض کردن چقدر طول میده آخه!
با حرص گفتم:
- دیرتر تشریف میآوردید بانو
لبخندی زد و گفت:
- حرص نخور عشقم جوش میزنی دیگه امیرعلی نمیخوادت
براش زبونی دراز کردم گفتم:
- تو برو فکر خودت باش که نترشی
خندید و گفت:
- خیلی زبون در اوردیا حالا خوبه فعلا خبری نیست اگه عروسی کنی چی میشی دیگه!
ذوق زده گفتم:
- اخ یعنی میشه زودتر عروسی بگیریم
فاطمه اومد جلو و لپم رو کشید و گفت:
- خجالت بکش دختر من همسن تو بودم اصلا تو این باغا نبودم که داشتم عروسک بازی میکردم.
با خنده و خوشحالی رفتیم سر سفره و محمد هم اومد و شروع کردیم به خوردن
بابای فاطمه هم که سرکار بود و امشب میومد.
(چند ساعت بعد)
لباسی که تنم بود خیلی خوشگل بود واقعاً با فاطمه خرید کردن عالیه چون واقعاً میدونه چی بهم میاد چادر سفید و گل گلیای هم که باهم خریدیم خیلی قشنگه و حجابی که فاطمه برام زده انقدر قشنگه که زیبایی هامو چندبرابر کرده و به گفته مامان فاطمه مثل فرشته ها شدم.
الان همه چی آماده هست و ما منتظر امیرعلی و خانوادش هستیم و من توی این لحظات حس خوبی دارم البته به همراه استرسی که خیلی برام شیرینه!
نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
#راهنمایسعادت
پارت51
الان همه چی آماده هست و ما منتظر امیرعلی و خانوادش هستیم و من توی این لحظات حس خوبی دارم البته به همراه استرسی که خیلی برام شیرینه!
توی حال و هوای خودم بودم که صدای آیفون بلند شد و استرسم چند برابر شد.
فاطمه دستم رو گرفت و برد توی آشپزخانه و گفت:
- نیلا خواهشاً ضایع بازی درنیار الانم یه لیوان آب بخور و نفس عمیقی بکش بعد بیا باهم بریم استقبال مهمونا، باشه؟
سری تکون دادم و همه کارایی رو که گفت انجام دادم و باهم به استقبال مهمونا رفتیم.
یکی یکی داخل میومدن و من خیلی محترمانه ازشون استقبال میکردم خداروشکر مامان فاطمه اجازه داد مراسم اینجا برگزار بشه چون تعدادشون زیاد بود و واقعاً خونه من برای همچین مراسمی کوچیک بود!
مامان امیرعلی همین که منو دید منو گرفت توی بغلش و محکم فشار داد و گفت:
- سلام قشنگم، چقدر زیبا شدی ماشاالله
عمه و خالهی امیرعلی هم تا منو میدیدن شروع میکردن به تعریف کردن.
دیگه داشتم معذب میشدم و صورتم سرخ شده بود!
اصلا مرد همراهشون نبود و فقط دایی امیرعلی تنها مرد جمعشون بود نمیدونم شاید این رسمشون بود!
آخرین نفر امیرعلی بود که از در اومد داخل..!
صورتم رو از شرم پایین انداختم و زیر لب سلامی کردم که خودمم به زور صدای خودم رو شنیدم اما امیرعلی برعکس روز خاستگاری خیلی محکم سلام کرد و انگاری واقعاً خوشحال بود
دسته گل خوشگلی توی دستش بود که به سمت گرفت و من از خوشحالی نزدیک بود غش کنم!
دسته گل رو ازش گرفتم و تشکر کردم.
بزرگتر ها نشسته بودن و داشتن صحبت میکردن.
من و فاطمه هم ازشون پذیرایی میکردیم.
کمی گذشت که دایی امیرعلی گفت:
- فکر کنم دیگه وقتشه که صیغهی محرمیت خونده بشه.
من یه صیغهی محرمیت سه ماهه میخونم که دیگه انشاءالله بعداز این سه ماه و آشنایی بیشتر مراسم عقد برگزار بشه.
اگر همه موافقید یه صلوات بفرستید تا مراسم رو شروع کنیم.
همه صلواتی فرستادن که نشون میداد موافقن!
دوتا صندلی کنار هم گذاشته بودن که منو و امیرعلی بشینیم و صیغه محرمیت خونده بشه.
من نشستم و امیرعلی هم صندلی کنار من نشست تا حالا انقدر بهش نزدیک نبودم و این یکم خجالتم میداد.
کلا از خجالت قرمز شده بودم و سرم پایین بود!
دایی امیرعلی گفت:
- عروس خانم موافقی صیغه خونده بشه؟
نفس عمیقی کشیدم و صلواتی فرستادم تا آروم بشم بعدش زیر لب بلهای گفتم و دایی امیرعلی شروع کرد به خوندن ضیغه محرمیت..زَوَّجتُکَ نَفسِی فِی المُدَّۀِ المَعلُومَۀِ، عَلَی المَهرِالمَعلُوم..!
بعداز اتمام خوندن صیغه محرمیت من به امیرعلی محرم شدم و اصلا باورم نمیشد اگر میگفتن داری خواب میبینی تعجب نمیکردم چون من و این همه خوشبختی محال بود!
با صدای دست و کل کشیدن خانما به خودم اومدم و لبخندی زدم.
مامان امیرعلی به سمتمون اومد و گفت:
- الهی خوشبخت بشید عزیزای دلم
بعدم دست کرد توی کیفش و یه جعبه خوشگل و ظریف درآورد و داد دست امیرعلی و گفت:
- امیرعلی جان حلقه رو دست عروس خانم کن!
امیرعلی حلقه رو از توی جعبه در آورد و به سمت من گرفت و منم با شرم دستم رو جلو بردم و توی دست امیرعلی گذاشتم و امیرعلی حلقه رو دستم کرد.
اصلا فکر نمیکردم یه روزی دستاش رو توی دستم بگیرم و چه حس خوبی داشت گرفتن دست یار..!
نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
•مَــہدےفــٰاطِـمـہ•
مردگانرا زندهگرداندعلیبایکنگاه ،
آنکهبنمودبشررامستوحیران،حیدر است❤️ .
نبضِ مرا بگیر و ببر نامِ خویش را ؛
تا خون بدل به باده شود در رگان من .
اون شبی ک همه دنبال بالگرد اقای رئیسی بودن یادمونه چقدر همه پریشون بودن و با اضطراب اخبار و دنبال میکردن ، یه عده جمع شده بودن نصف شب بیرون دعا میخوندن معنای انتظار رو خوب میشد درک کرد ، حرفم اینه ، یه روز اینجوری برای حضرت مهدی علیه السلام انتظار نکشیدیم :) 💔
فقط یک عکس
فقط یک خبر
فقط یک حادثه
امروز کارگر مقدس تر از هر تیتری خواهد بود...
♦️و تن هایی که زیر فشار معدن سوخت...
#معدن_طبس
#ایران_تسلیت
#طبس
دوران فتنه و غربال.mp3
7.22M
✘ دوران فتنه / آشوب / اغتشاش
در آخرالزمان
#پادکست #استادشجاعی
#آیتاللهمصباح| #استادعالی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
درنشر خوبیها امام زمانتان رایاری کنید ♥️
#اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجه