eitaa logo
- ماھ‌ِحرم‌ .
1.6هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
2 فایل
أفتقد زيارتك يا سيدي ؛ خذني إلى الضريح لأعبدك أريدك أن تعلم أنني أريد المحال . - @Information_00 - صلوات بفرست مومن .
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😭😭😭 👇جوانی موبایلش را که کنار قرآن گذاشته و یادش رفته بود با خودش ببرد. وقتی از منزل بیرون رفت " قرآن سوالی از موبایل میکنه " * چرا اینجا انداختنت ؟ 📱موبایل: این اولین بار است که منو فراموش میکنه 📖قرآن : ولی من را که همیشه فراموش میکنه 📱موبایل: من همیشه با اون حرف میزنم ،اونم با من 📖قرآن: منم همیشه با اون حرف میزنم ولی اون نه گوش میده و نه با من حرف میزنه * 📱موبایل: آخه من خاصیت پیام دادن و پیام گرفتن دارم.. 📖قرآن: منهم پیام و بشارتهایی دارم و وعده های زیبا دادم ولی فراموشم میکنند* 📱موبایل: از من امواج و مطالب زیادی خارج میشه که ممکنه به عقل انسان ضرر بزنه ولی با این همه ضرر باز هم منو ترک نمیکنه.. 📖قرآن: ولی من طبیب روحها و نفسها و جسم "ها هستم با این همه درمان ، از من دوری میکنه 📱موبایل: از کیفیت من پیش دوستاش تعریف میکنه 📖قرآن: من بزرگترین مصدر کیفیت هستم ولی روش نمیشه از من پیش دوستاش تعریف کنه.. در این بین صدای پای جوان آمد که " موبایلم یادم رفته " 📱موبایل: با اجازه شما ، اومد منو ببره، من که گفتم بدون من نمیتونه زندگی کنه.... 📖 "" قرآن : من هم قیامت به خدایم شکایت میکنم و عرضه میدارم "یارب ان قومی اتخذو هذا القران مهجورا " ای مسلمانان والله قرآن مهجور مانده... در نشر این پیام کوشا باشید.. اِن‌شاءالله دلهای هممون به نور قرآن منور باشه ❤❤ اگر این پیام در دل شما تاثیر گذاشت به بهترین دوستان تان هم بفرستین😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 (حجاب من)😍 سحر_ بریم بچه هاما هم با یه ژست دکتری پشت سرش راه افتادیم همچین دستمونو کرده بودیم تو جیب مانتوی سفید پزشکیمون و کنار هم با سر بالا راه میرفتیم که دکترا هم اینجوری کلاس نمیزارن همینجور داشتیم میرفتیم که یه دفعه یه پسره با لباس سفید جلومون ظاهر شد سه تامون بهش ذل زده بودیم هم قیافشو انالیز میکردیم و هم ببینیم چیکار داره خیلی جوون بودو به خودش رسیده بود موهاشو به حالت قشنگی به سمت بالا حالت داده بود و لباس سفید پزشکی تنش بود یه نگاه به ما کردو از نحوه ی ایستادن و نگاه طلبکارانمون خندش گرفت و با خنده به همون پرستاره سحر گفت پسره_ خانم پرستار این دخترا پرستارای جدیدن؟ سحر_ نه دکتر اینا برای دوره ی امداد اومدن پسره در حالی که ابروهاش از تعجب بالا پریده بودن دوباره به حرف اومد _ واقعاَ؟من فکر کردم با این ژستی که گرفتن دکتری پرستاری چیزین پس نیمه امداد گرن خودش هم به حرف خودش خندید بی مزه ما سه تا طلبکارانه نگاهش میکردیم _مگه اشکالی داره که قراره امدادگر بشیم؟ بعدشم ما عادت نداریم برای بقیه کلاس بزاریم الآنم فقط داشتیم ادا در میاوردیم پسره_ اوه خانم کوچولو درسو مشقاتو نوشتی اومدی اینجا؟ آخییی نمیترسی آمپولو دستت بگیری؟ یه وقت اوف میشیا با عصبانیت گفتم _ نخیر نمیترسم بعدشم من کوچولو نیستم مدرسمم تموم کردم مشق نمینویسم پسره_ آفرین آفرین خانم بزرگ مرحبا حتما مدرستو تموم کردی دیگه مغزت نمیکشید اومدی امدادگر بشی نه؟ _ اصلا اینطور نیست من تنبل نیستم کنکور دادم منتظر جوابم.... خداحافظ دیگه مهلت حرف زدن بهش ندادم به سارا و فاطمه گفتم. بریم پرستاره هم دنبالمون راه افتاد امروز از دست این پسره خیلی عصبانی شدم کارد بزنی خونم در نمیاد پسره ی سه نقطه من همینجور تو راه که برمیگشتیم بهش بدو بیراه میگفتم این دوتا هم انگار نه انگار باهم داشتن حرف میزدن اخه اینا هم دوستن ما داریم؟ بزارین حالا داستان این اعصاب خوردیمو بهتون بگم امروز خانم پرستاره سحر مارو برد پیش پرستارایی که خانم تقوی گفته بود هر سه تاشون تازه درسشونو تموم کرده بودن داشتیم به توضیحاتشون گوش میدادیم که یهو دوباره سر و کله ی اون پسره پیدا شد اومد تو اون سه تا پسره به احترامش بلند شدنو با احترام باهاش حرف زدن ما سه تا هم که همینجور نشستیم انگار نه انگار که کسی اومده اومد دقیقا رو صندلیه رو به روی من نشست گفت میدونم شما خیلی کار دارین من آموزش یکی از اینارو به عهده میگیرم اونام که بعد از یکم تعارف از خدا خواسته قبول کردن بیخیال سرمو انداخته بودم پایین و داشتم پاهامو تکون میدادم که یهو گفت من به این آموزش میدم بعداز چند ثانیه که صدایی از کسی در نیومد سرمو بلند کردم دیدم همه دارن به من نگاه میکنن یه لحظه هنگ کردم اما سریع فهمیدم موضوع از چه قراره و مخالفت کردم که راه به جایی نبرد و اجبارا دنبالش رفتم تا بهم یاد بده اخ خدا بهش که فکر میکنما میخوام اتیش بگیرم ... یه راست منو برد اتاق تزریقات چندتا آمپول و پنبه الکل از پرستارا گرفت بعد بدون هیچ حرفی راه افتاد سمت بیرون ادب که نداره عین چی سرشو میندازه پایین میره دنبالش رفتم . رفت توی یه اتاق درو باز گذاشت منم رفتم تو همونجا دم در ایستاده بودم که برگشت سمتم و گفت:.... با قلم : zeinab.z
🌹 (حجاب من)😍 همونجا دم در ایستاده بودم که برگشت سمتم و گفت :پسر بی ادبه_ پس چرا وایسادی درو ببند بیا اینجا درو بستمو رفتم نزدیکتر پسر بی ادبه_ بشین رو تخت با تعجب نگاهش کردم پسر بی ادبه_ چرا تعجب کردی میگم بشین رو تخت دیگه یه چند ثانیه دیگه نگاهش کردم و بعد رفتم نشستم رو تخت ببینم میخواد چیکار کنه پسر بی ادبه یه نگاه بهم کردو گفت_ آستینتو بزن بالا اخمام رفت تو هم _ چرا اونوقت؟ پسر بی ادبه_ برای اینکه میخوام رو دستت بهت نشون بدم با اخم بیشتر _ متاسفم من نمیزارم میتونید رو عروسک امتحان کنید و از تخت پریدم پایین که یهو حس کردم قلبم یه جوری شد یه درد پیچید توش میدونستم الانه که دردم بیشتر بشه اون پسره همونجور داشت حرف میزد انگار داشت سرزنشم میکرد ولی من یه کلمه هم نمیفهمیدم هر لحظه دردم داشت زیاد تر میشد اخمام از درد زیاد بیشتر تو هم رفتنو با دستم محکم به قلبم چنگ زدم نمیدونم چقدر گذشت یک دقیقه یا بیشتر فقط میدونم برای من یک قرن گذشت که صداشو نزدیکم شنیدم نگران شده بود انگار چون هی میگفت چی شد چت شد تو که الان خوب بودی اما من نمیتونستم عکس العملی نشون بدم فقط یه دفعه حس کردم دیگه پاهام توانی برای موندن ندارن و افتادم روی زمین اروم چشمامو باز کردم یکم به اطرافم نگاه کردم اا منکه تو اتاق همون دکتر بی ادبم ایش یه چشم غره هم تو دلم براش رفتم چون حتی نای تکون دادن پلکامم نداشتم اه چقدر تشنمه ناله کردم _ آب یه هو دیدم اومد بالای سرم اه عین جن میمونه پسره بهش نگاه کردم یه لحظه حس کردم صورتش غمگینه اه ولش بابا اصلا به منچه یه لیوان آب برام اورد خواستم بلند شم اما نمیتونستم بی رمق دوباره افتادم رو تخت و غمگین چشم دوختم به زمین بغض کردم از ضعفم حس کردم زیر سرم یه چیزی تکون خورد. نگاه کردم.... دستشو از روی تخت برده بود زیر بالشم طوری که اصلا دستش بهم برخورد نکردو فقط حرکت بالشو حس کردم .... همونجور یه دستی کمکم کرد بلند شم بعد بالشو گذاشت کنار دیوار و اروم بهم گفت تکیه بده یه جوری شدم با دیدن اینکارش خصوصا وقتی ابو اوردو سر به زیر گفت دکتره_ حالت خیلی بد بود هم به خاطر اینکه خیلی ضعیفی و هم به خاطر مسکنی که بهت زدم فعلا توانایی نداری خیلی تکون بخوری باید اثر مسکن بره تا بعد آره راست میگفت حتی دستمم تکون نمیخورد با قلم : zeinab.z ادامه دارد.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زنده ام بی تو و شرمنده ام از خود هرچند که دمی از سر رغبت نکشیدم نفسی... 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاقبت با لطف حق دوران مهدی می رسد :) می دهد این دل گواهی پیر ما سید علی پرچم از دست جانبازیِ تو ... ♥️🌱
كسانى كه از شب اول قبر ميترسند حتما بخوانند
 از 🌹🌹 منو حمیدآقا باهم تو یه دانشگاه و کلاس بودیم. از اونجایی که منو حمیدجان و سیدجواد نسبت به بقیه مذهبی تر بودیم دوستای خوبی واسه هم شده بودیم. و همیشه توی انتخاب واحد باهم درس برمیداشتیم. یه روز توی یکی از کلاس ها حمیدآقا کنفرانس داشت .  ایشون کنفرانس رو با آیه ای از قرآن شروع کرد و خیلیا خندیدن و جو کلاس رو متشنج کردند که هرکی جای ایشون بود استرس میگرفت ولی حمیدآقا با تمام خونسردی کنفرانس رو ادامه دادند. گویی که همون آیه قرآن چنان آرامشی بهش داده که این چیزها واسش مهم نبود. ایشون کنفرانس رو به خوبی ارائه دادند و بهترین نمره رو هم گرفتند...
#پروف_گاندو😌✌️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا