eitaa logo
داروخانه معنوی
6.7هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
4.7هزار ویدیو
128 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
داروخانه معنوی
#احسن_القصص #تشرفات (قسمت دوم) آن بزرگوار دو عدد مهر و تسبیح به من دادند و فرمودند که اینها را به
❇️ رفتن به مسجد جمکران با همراهی امام زمان (عج) 🕌 سابقا راه قم به مسجد جمکران از طرف مرقد حضرت علی بن جعفر (ع) بود. 🌳 در خارج شهر، آسیابی بود که اطرافش چند درخت وجود داشت، و جای نسبتا باصفایی‌ بود، آنجا میعادگاه حضرت بقیه اللّه (ع) بود، صبح پنجشنبه هر هفته جمعی از دوستان مرحوم حاج ملا آقاجان در آنجا جمع می‌شدند تا به اتّفاق به مسجد جمکران بروند. 🌄 یک روز صبح پنجشنبه، اوّل کسی که به میعادگاه می‌رسید، مرحوم حجّه الاسلام و المسلمین آقای میرزا تقی تبریزی زرگری است. می‌بیند که توجّه و حال خوبی دارد، با خود می‌گوید اگر بمانم تا رفقا برسند، شاید نتوانم حال توجّهم را حفظ کنم، و لذا تنها به طرف مسجد حرکت می‌کند و آنقدر توجّه و حالش خوب بوده که جمعی از طلّاب، که از زیارت مسجد جمکران به قم برمی‌گشتند، با او برخورد می‌کنند ولی او متوجّه نمی‌شود. رفقای ایشان که بعد سر آسیاب می‌آیند، گمان می‌کنند آقای میرزا تقی نیامده است. از طلّابی که از مسجد جمکران مراجعت می‌کنند می‌پرسند: 🔹 شما آقای میرزا تقی را ندیدید؟ ▫️ می‌گویند: 🔸 چرا، او با یک سیّد بزرگواری به طرف مسجد جمکران می‌رفت و آنها آنچنان گرم صحبت بودند که به ما توجه نکردند. ▫️ رفقای ایشان به طرف مسجد جمکران می‌روند. وقتی وارد مسجد می‌شوند، می‌بینند او در مقابل محراب افتاده و بیهوش است. او را به هوش می‌آورند و از او سؤال می‌کنند: 🔹 چرا بیهوش افتاده بودی؟ آن سیّدی که همراهت بود، چه شد؟ ▫️ می‌گوید: 🔸 وقتی به آسیاب رسیدم، دیدم حال خوشی دارم، تنها با حضرت بقیّه اللّه «ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء» صحبت می‌کردم، با آن حضرت مناجات می‌نمودم، تا رسیدم به مقابل محراب، این اشعار را می‌خواندم و اشک می‌ریختم. ❇️ با خداجویان بی‌حاصل مها تا کی نشینم باش یک ساعت خدا را، تا خدا را با تو ببینم‌ تا اینجا رسیدم که: ❇️ ای نسیم کوی جانان بر سر خاکم گذر کن آب چشم اشکبارم بین و آه آتشینم‌ ✨ ناگهان صدایی از طرف محراب بلند شد و پاسخ مرا داد، من طاقت نیاوردم و از هوش رفتم. ▫️ معلوم شد که تمام راه را در خدمت حضرت بقیّه اللّه (ع) بود، ولی کسی که صدای آن حضرت را می‌شنود از هوش می‌رود، چگونه طاقت دارد که خود آن حضرت‌ را ببیند؟ لذا مردمی که آقا را نمی‌شناختند، حضرت را در راه می‌دیدند. ولی خود او تنها از لذت مناجات با حضرت حجه بن الحسن علیهما السّلام برخوردار بود. ⬅️ یکصد پرسش و پاسخ پیرامون امام زمان (علیه السلام)، صفحه ی 275 🏷 @Manavi_2 @Manavi_3 @Manavi_4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هیچکس قفل بدون کلید نمیسازد اگر قفلی در زندگیت می بینی شک نکن اون قفل کلیدی هم داره.ـ.. کلید خیلی از قفلهای زندگی سـه چیز اسـت صبر، آرامـش، وتـوکـل.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎@Manavi_2 @Manavi_3 @Manavi_4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ازحضرت امام صادق (عليه السلام) روايت شده كه فرمود:  هر كس سوره را براى برآمدن حاجت بخواند حاجتش برآورده گردد. به شرط اينكه تا چهل《40》 روز هر روز يک《1》 بار بخواند و چنانچه يك روز فراموش شود ختم را از سر بگيرد. اين را بسيارى از بزرگان از مجربات شمرده اند 📚 هزارویک ختم @Manavi_2 @Manavi_3 @Manavi_4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☑️ 🔰هدیه اى از (عج) 🌀آیت الله سید محمدمهدى اصفهانى مى گوید: عالم ربانى به من گفت: روزى در حرم حضرت امیر على(علیه السلام)بعد از نماز صبح با جماعتى از مؤمنین به توسل مولایمان، حجت خدا در زمین (عج) پرداختیم. 🔷بعد از پایان یافتن توسل و دعا، از آن حضرت (عج) (در دلم)، «ساعتى مخصوص» درخواست کردم که نمونه آن در نجف نباشد (و نیاز به کوک مدام نداشته باشد تا به کمک آن بتوانم به طور منظم به برنامه هاى شخصى، عبادى و تدریس بپردازم). 💠از حرم حضرت امیر، همراه با جماعت به قصد منازل خود خارج شدیم بعد از خداحافظى از دوستان به منزل آمدم. همین که خواستم در اتاق بنشینم، خدمتکار منزلم، نزدم آمد و ساعتى با همان ویژگى هایى که من در حرم مطهر حضرت امیر، از امام زمان (عج) خواسته بودم، به من داد. 🔷گفتم: این ساعت مال کیست؟ تا آن را از او خریدارى کنم؟ 🔸گفت: این ساعت را مردى چند لحظه پیش به در منزل آورد و گفت: آن را به مولایت سید ابوتراب بده و بگو: آن را همان کسى فرستاده که تو از او در حرم جدت امیرالمؤمنین(علیه السلام) آن را خواسته بودى. این «ساعت» سال ها است که نزد من است و به خاطر ویژگى که دارد، نه خراب مى شود و نه از حرکت باز مى ماند. 🔺سید محمدمهدى اصفهانى در ادامه مى گوید: بعد از وفات آیت الله سید ابوتراب، هر چه جست و جو کردیم، از آن ساعت، اثرى ندیدیم. @Manavi_2 @Manavi_3 @Manavi_4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﺑﻪ ﺩﺷﻤﻨﺎﻧﺖ ؛ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺑﺎﺭ ﻓﺮﺻﺖ ﺑﺪﻩ، ﺗﺎ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﻮﻧﺪ.... ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺖ ، ﯾﮏ ﻓﺮﺻﺖ ﻫﻢ ﻧﺪﻩ ! ﮐﻪ ﺩﺷﻤﻨﺖ ﺷﻮﻧﺪ.... ﺯﯾﺮﺍ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺖ ، ﺟﺎﯼ دقیق ، ﺯخم هاﯼ قلبت ﺭﺍ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻨﺪ.!!! @Manavi_2 @Manavi_3 @Manavi_4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ روی تخت نشسته بود و به چادر آویزانش خیره مانده بود. نمی دانست چادر را سرش کند یا نه؟! دوست داشت، چون خواستگاری مریم هست و خانواده ها هم مذهبی هستند؛ به احترامشان چادر سرش کند. اما از کنایه های بقیه خوشش نمی آمد. ــــ مهیا بابا! پس کی میری؟ دیرت شد! ــــ رفتم... تصمیم اش را گرفت روسری سبزش را لبنانی بست... و چادر را سرش کرد! به خودش در آینه نگاه کرد؛ اگر دست شکسته اش نبود؛ همه چیز عالی بود. کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد. ـــ من رفتم! مهلا خانم صلواتی فرستاد. ـــ وای احمد آقا! ببین دخترم چه ناز شده...! مهیا کفش هایش را پایش کرد. ـــ نه دیگه مهلا خانم... دارید شرمندمون میکنید. ـــ خداحافظ! ــــ مهیا مادر! این پوستراتو بزارم انباری؟! ـــ آره... به طرف در رفت. اما همان قدم های رفته را برگشت. ـــ اگه زحمتی نیست بندازشون دور... نمیخوامشون! سریع از پله ها پایین آمد. در را باز کرد و مسافت کوتاه بین خانه خودشان و مریم را طی کرد... آیفون را زد. ــــ کیه؟! ـــ شهین جونم درو باز کن! ـــ بیاتو شیطون! در با صدای تیکی؛ باز شد. مهیا وارد خانه شد. دوباره همان حیاط دوست داشتنی... دستش را در حوض برد. ــــ بیا تو دخترم! خودتو خیس نکن سرما می خوری. ــــ سلام! محمد آقا خوبید؟! ـــ سلام دخترم! شکر خدا خوبیم. چه چادر بهت میاد. مهیا لبخند شرمگینی زد. ـــ خیلی ممنون!شهین جون کجاند؟! ـــ اینجام بیا تو... باهم وارد شدند. با شهین خانم روبوسی کرد. برای سوسن خانم و همسرش حاج حمید فقط سری تکان داد و به نرجس حتی نگاهی ننداخت... ـــ مهیا عزیزم!مریم و سارا بالان... ـــ باشه پس من هم میرم پیششون... از پله ها بالا رفت. سارا کنار در بود. ــــ سلام سارا! سارا به سمت مهیا برگشت و او را در آغوش گرفت. ـــ  خوبی؟!تو که مارو کشتی دختر! ــــ اصلا از قیافت معلومه چقدر نگرانی! ـــ ارزش نداری اصلا!:) در اتاق مریم باز شد و شهاب از در بیرون آمد. دختر ها از هم جدا شدند... مهیا نمی دانست چرا اینقدر استرس گرفته بود. سرش را پایین انداخت. ــــ سلام مهیا خانم! خوب هستید؟! ــــ سلام!خوبم ممنون! شهاب حرف دیگه ای نزد. شهین خانم از پله ها بالا آمد. با دیدن بچه ها روبه مهیا گفت: ــــ چرا سرپایی عزیزم! بفرما برات شربت اوردم بخوری... ــــ با همینکارات عاشقم کردی...کمتر برا من دلبری کن! شهاب دستش را جلوی دهنش گذاشت، تا صدای خنده اش بلند نشود و از پله ها پایین رفت. سارا و شهین خانم شروع به خندیدن کردند. ــــ آخ نگا! چطور قشنگ میخنده! شهین خانوم بوسه ای روی گونه ی مهیا کاشت. ــــ قربونت برم! مهیا در را زد و وارد اتاق شد. ــــ به به! عروس خانم... با مریم روبوسی کرد و روی صندلی میز آرایشی نشست. مریم سر پا ایستاد. ــــ به نظرتون لباسام مناسبه؟! مهیا به لباس های یاسی رنگ و چادر نباتی مریم نگاهی انداخت. سارا گفت: ـــ عالی شدی! مهیا چشمکی زد و شروع کرد زدن روی میز... ـــ عروس چقدر قشنگه! سارا هم آرام همراهی کرد. ــــ ان شاء الله مبارکش باد! ــــ ماشاء الله به چشماش!! ـــ ماشاء الله!! مریم، با لبخند شرمگینی به دخترها نگاه می کرد. با صدای در ساکت شدند. صدای شهاب بود. ـــ مریم جان صداتون یکم بلنده. کم کم بیاید پایین رسیدند. سارا هول کرد: ـــ وای خاک به سرم... حالا کی مارو از دست حاج حمید و زنش خلاص میکنه! دختره ها، همراه مریم پایین رفتند. محسن با خانواده اش رسیده بودند. مریم کنار مادرش ایستاد. سارا و مهیا هم کنار پله ها پشت سر شهاب ایستادند... @Manavi_2 @Manavi_3 @Manavi_4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا