eitaa logo
داروخانه معنوی
6.3هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
4.6هزار ویدیو
126 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
❇️⇦ هر کس این اسماء مبارک را علی الصباح قبل از شروع کار هفت《7》 بار بخواند ❇️⇦ امور رزق او وسیع و آسان می شود به اذن الله تعالی ❗️اللهُمَّ یا حَنَّانُ یا مَنَّانُ یا دَیّانُ یا سُبْحانَ یا سُلطانُ یا فَتَّاحُ بِسمِ الله .اللهُ لَطیفٌ لِعِبادِهِ ما شَاءَ اللهُ لا قُوَّةَ اِلّا بِاللهِ❗️ 📚 مخزن الاوفاق ، ص ۵۷ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#احسن_القصص ☘بانو مجتهده علامه امین(۳۲) اذکاری از کتاب بانو امین (الحفیظ) کسى که 《998》مرتبه بگوید
☘بانو علامه مجتهده امین(۳۳) اذکاری از کتاب علامه امین ذکر اللطیـــــف ، از صاحب در النظیم نقل مى کنند که این اسم از باقى اسماء به آن ممتاز است که قریب النتیجه و سریع الاثر است ، و براى رفع جمیع دردها و بیماریها و سختیها تاثیر عظیم دارد، و در اوقات بلا و سختى و اندوه ، نتایج و فوائد عجیب و قریب از وى به ظهور مى رسد، و هر رنج و سختى و مرض ‍ و بیم و هراس که عارض شود، به فرج و سرور و امن و امان و اطمینان مبدل مى شود به شرطى که هر روز به عدد مبسوطه وى که 《173》 است بخواند. 📚(سیرو سلوک بانو امین ) «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠هفت حبه قند یا خرما انتخاب کند و: 1⃣ روی اولی بنویسد:«تَعَالَی اللهُ المَلک الحَق» و روز شنبه بخورد سپس روزهای دیگر هفته به ترتیب روی آنها آیات ذیل را بنویسد و میل کند.👇 2⃣روز یکشنبه:« وَ قُل ربِّ زِدنی عِلماٌ» 3⃣روز دوشنبه:«لا تُحرک بهِ لِسانک» 4⃣روز سه شنبه:«انَّ علَینا جمعُهُ وَ قُرآنهُ» 5⃣روز چهارشنبه:«فَاذا قراناهُ فَاتّبع قرآنهُ» 6⃣روز پنج شنبه:«سَنُقرءک فَلاتنسی» 7⃣روز جمعه:«انَّهُ یَعلَم الجَهر وَ اخفی» 📚 دو هزار دستور العمل مجرب اصلی، صفحه ۲۳۶ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#تشرفات #تشرف 🎥داستان ملاقات خربزه‌ فروش با قطب عالم امکان حضرت صاحب الزمان ارواحنا فداه 🎙استاد دانش
  مرحوم شيخ حسن علي اصفهاني فرمودند: من با قدرت زيادي براي توفيق تشرّف به پيشگاه حضرت بقية اللّه ارواحنا فداه تلاش كردم و در اين راه ذكر و دعا و توسّلي كه بلد بودم فرو نگذاشتم ولي توفيق حاصل نشد، شبي در عالم رؤيا به من گفته شد: شما در اين راه موفق نخواهيد شد، زيرا فلان صفت در شما هست، تا اين صفت را داشته باشيد لياقت ديدار كعبه مقصود را نخواهيد داشت،‌ چون بيدار شدم توبه و انابه كردم و براي اصلاح خويشتن هر روز چند ساعت در حجره را مي‎بستم و مشغول تلاوت قرآن مي‎شدم، بعدها به نظرم رسيد كه اين مدت را در خارج شهر و در فضاي آزاد در محضر قرآن باشم و لذا مدّتي طولاني همه روزه به صحرا مي‎رفتم و ساعتها در محضر قرآن بودم و تلاش مي‎كردم كه قرآن را با تدبيرو تعقّل تلاوت كنم و اعمال و عقايد خود را با آن تطبيق نمايم. روزي مشغول تلاوت قرآن بودم، صدائي شنيدم كه به من گفت: «تا چهل روز هر روز مسبّحات را بخوان و شبهاي جمعه سورة‌ مباركه اسراء را بخوان،‌ بعد از چهل روز من مي‎آيم و تو را به محضر شريف حضرت بقيه اللّه ارواحنا فداه مي‎برم. . ✅ شيخ حسن علي اصفهاني مي‎گويد: تا چهل روز هر روز مسبّحات را خواندم و شبهاي جمعه سوره اسراء را خواندم، روز چهلم آن شخص آمد و گفت:‌ بيا.   مقداري راه رفتم به دره‎اي رسيدم در سرازيري دره به من گفت: من راهنما بودم من مي‎روم هنگامي كه تو به آخر دره برسي وجود مقدس حضرت كعبه مقصود را بر فراز تپه خواهي ديد. چيزي نگذشت وجود مقدّس حضرت بقية اللّه ارواحنا فداه را در هاله‎اي از نور بر فراز تپه ديدم، فرمودند: اگر بخواهي يكبار ديگر مرا ببيني وعده من و شما در حرم مطهّر جدّ بزرگوارم علي بن موسي الرضا (علیه السلام )، اين را فرمودند و از چشمم غايب شد، مدتها گريستم و مهيّاي سفر شدم، در مدت چهل روز خودم را به مشهد مقدس رسانيدم، غسل كردم و وارد حرم شدم، كعبه مقصودم را باز در بالاي سر امام رضا (علیه السلام) ديدار كردم حضرت فرمودند: وعدة من و شما در حرك مطهر جدّ بزرگوارم «امام» حسين (علیه السلام) اين را فرمودند و از چشمم غايب شدند،‌ شروع كردم به سر و صورت خود زدن، جمعيتي در اطراف من گرد آمدند كه چه شده؟ به هر شكلي بود بر خودم مسلط شدم و از ميان جمعيت بيرون رفتم، 10 روز در مشهد اقامت نمودم و سپس راهي عتبات عاليات شدم. دو ماه در راه بودم و بعد از دو ماه به سرزمين مقدس كربلا رسيدم، غسل كردم، وارد حرم حسيني شدم، خورشيد امامت را در حرم امام حسين (علیه السلام) زيارت كردم و خود را بر قدمهاي مباركش انداختم.  حضرت فرمودند: شيخ حسن حاجتت چيست؟  گفتم: آقا آنچه من فقط از شما مي‎خواهم اين است كه هر كجا باشم بتوانم شما را زيارت كنم، فرمودند: هر وقت خواستي مرا زيارت كني آيات آخر سوره مباركه حشر را با دعاي عهد بخوان،‌ اين آيه‎ها عبارتند از آية «لَوْ أَنْزَلْنا هذَا الْقُرْآنَ عَلي جَبَلٍ» تا آخر سوره حشر از آيه 21 الي 24 و دعاي عهد عبارت است از دعاي «اَلّلهُمَّ رَبِّ النُّورِ الْعَظيم» كه محدث قمي در اواخر مفاتيح آورده است. 📚سرگذشتهاي تلخ و شيرين قرآن: ج 2، ص65 - اصول كافي: ج 2، ص 620 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
13.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
(قسمت ۶) 🦚💕ارتباط کرسی آسمانها و مقام حضرت زهرا سلام الله علیها.. حاجیه خانم رستمی فر «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 ⇠سَـــــلٰامے أز ↡↡ ⇇جمـــــع خَستـــــہ دلٰان ، بِہ مَفهـــــوم قُـــــوت قَلـــᰔــب ... ⇠سَـــــلٰامے أز⇩⇩⇩ ⇦ مُشتـــــاقـــــآن چِشـــــم بـــــراه .....بہ مُنتـــــقم کـــــربـــــلٰاء !!! ﴿سَـــــلٰام مــُـــولٰا؎ جـــٰــآنـــــم𑁍‌⇨﴾ الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
□□مُحَــجـــــبہ‌بودن‌... ..مِثـــــل‌زِنـــــدگےبین‌أبـــــرهـــــآیےست‌☁️ ⇠ کِہ‌ مٰـــــاہ را؛↡↡ ⇇فَقـــــط‌بـــــرٰا؎خُدایـــــش‌، ◇◇نمٰـــــایـــــآن‌مےکـــــند...𑁍⇉ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
أگـــــر عــــبٰاس پَـــــرور؎، ...کار هَـــــر مــــٰـادر؎ بـــــود۔۔۔۔⤹⤹ ◈◈غُـــــربــتےهِـــــزار﴿¹⁰⁰⁰﴾سالہ، ⇇گریبـــــانِ آخـــــرین« حسیـــﷺــنِ𔘓»، زَمیـــــن رٰا نمےگِـــــرفـــــت! ⇠اُم الْبنیـــــنِ دیگـــــر؎ مےبٰـــــایـــــد، تٰـــــا عـــبٰـــــاسش ،↡↡ ⇦دَرلٰابـــــلا؎رَقـــــص شمشیرهـــــآ، □□تَمـــــام أهـــــل زَمیـــــن رٰا ، _ أدَب بَنـــــدگے بِیٰـــــامـــــوزد.‌⇨ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حکــــٰـایتے شـــُــده بـــٰــاز ⇠حـــَــرمـــــت ⇇بـــےبـــے جـــٰــآن💔⤹⤹ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امروز پنجشنبه بعد از هر نماز قضا خواندن دعای فرج(الهی عظم البلا...) برای سلامتی و فرج و مقدر شدن ظهور آقا جانمون حضرت مهدی (روحی لک الفدا) اجباری است🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⇠﴿أربــــٰـاب ..﴾ □دل‌ أگـــــر یــٰـــار نَـــبیـــــند، جِگـــــرش‌ مےســـــوزَد ⤹⤹ ⇇دل‌ مـَــــن‌ ســـــوخـــــت‌ زِ بـــــس‌ ╰─┈➤ ◇◇«عَکـــــس‌ حــَـــرم‌ رٰا دیـــــدَم𑁍» «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
سلام عزیزانم این توییت چون خیلی مهم بود گذاشتم داخل کانال
مراقب باشید که اتفاقات سوریه را با اطمینان با سفیانی مطابقت ندید چون ممکنه همش فریب باشه و بعد با نقشه مهدی دروغین را از مکه علم کنن و همه را فریب بدهند
ظهور پنج اتفاق حتمی دارد از امام جعفر صادق علیه السلام نقل شده‌است: پیش از قیام قائمﷺ پنج علامت حتمی است: یمانی، سفیانی، صیحه آسمانی، کشته‌شدن نفس زکیه، و فرورفتن سرزمین بیداء.
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی قسمت_پنجاه و هشتم ✍ بخش اول 🌸همه خودمون رو آماده کرده بو
" "بر اساس داستان واقعی قسمت_پنجاه و هشتم ✍ بخش دوم 🌸آروم موهاشو نوازش کردم و دستشو گرفتم ….. یک لبخند تلخ زد و گفت بی خود نبود حمیرا اینقدر دستهای تو رو دوست داشت چقدر آدم احساس خوبی می کنه گرم و مهربونه …خوش به حال ایرج ….. گفتم : اینو ول کنین شما به من بگین چرا وقتی می دونی علیرضا خان دست بزن داره سر به سرش می زاری ؟ نکنین چون توی یکی از این دعواها ممکنه بلایی سرتون بیاره ؛؛؛ یا یک وقت خدای نکرده تورج یک کاری دست خودش بده ….. عمه گفت پس فکر می کنی تمام مدت دارم چیکار می کنم ؟…. دارم تحمل می کنم ولی بعضی وقت ها از دستم در میره و طاقتم تموم میشه …. اونجایی که میره بازی می کنه خونه ی یک مردیه که زن و بچه اش ترکش کردن و رفتن خارج و اونم خونه رو تبدیل کرده به قمار خونه و زن های بد؛؛؛ چند بار رفتم و کشیدمش بیرون ولی فایده نداره بازم میره میگه من فقط برای بازی میرم تو باور می کنی ؟ ماه رمضون پارسال یک شب ، خونه نبود بهانه اش این بود که من روزه گرفتم امروزم من پیشواز رفته بودم اومد دید روزه ام گفت پس من میرم منم ناراحت شدم و گفتم یعنی تو می خوای به خاطر روزه گرفتن منو تنبه کنی ؟ زد به دنده ی کولی بازی و هوار زدن منم دیگه طاقت نیاوردم اون بگو و من بگو و این طوری شد …. گفتم الهی بمیرم شما روزه بودین و هنوز افطار نکردین ؟ از جا پریدم و به مرضیه گفتم که برای عمه غذا بیاره …و به زور به خوردش دادم……… تا ایرج و تورج برگشتن ….و یک راست اومدن تو اتاق عمه ، دست تورج از سه جا پاره شده بود و هر کدوم چند تا بخیه خورده بود …..اون هنوز عصبانی بود …پرسید بر نگشته ؟ عمه گفت : ولش کن مادر تقصیر منم بود روزه بودم سر به سرش گذاشتم ……. تورج اومد جلو من فورا از کنار عمه بلند شدم و از تخت اومدم پایین و گفتم : من برم شام رو حاضر کنم … عمه گفت ایرج مواظب رویا باش……. هم خیلی عق زده,, هم دلش درد می کنه ؛؛؛تو رو خدا تورج به این دختر رحم کن و آروم باش من خودم حسابشو می رسم هر کاری بکنی این دختر و بچه اش به خطر میفتن ……تو که اینو نمی خوای ؟ هر استرسی الان برای اون بَده ؛؛؛ نکن مادر به خاطر رویا نکن ……ولش کن …. من به مرضیه گفتم شام ما رو بیاره تو اتاق تا پیش عمه باشیم … ایرج هی از من می پرسید خوبی ؟ گفتم ایرج جان نگران نباش…. اگر چیزی بود خودم بهت خبر میدم ….. شما ها دیگه برین بخوابین من پیش عمه می مونم تورج گفت : نه شما برو من هستم …. گفتم تو که اصلا …برو پیش ایرج بخواب که بهت اعتماد ندارم من اینجا باشم بهتره شاید ملاحظه ی بچه رو بکنن و حرفی پیش نیاد اصلا درو فقل می کنیم عمو بره تو اتاق خودش بخوابه ….. عمه گفت اون امشب از ترس نمیاد خونه مطمئنم تورج گفت شایدم همین کارو کرده که نیاد بی شرف …. ایرج گفت پس منم اینجا می خوابم الان پتو میارم … گفتم : تو برو تو اتاق بخواب اگر دیدم عمو نیومد منم میام پیشت …..تورج گفت سحر بیدار میشین ؟ گفتم آره معلومه …..ایرج داد زد تو نمی تونی روزه بگیری …..گفتم حالا شما برو بخواب سحر در موردش حرف می زنیم ……….. بالاخره اونا رفتن و منم کنار عمه دراز کشیدم … بازم بوسیدمش و نوازشش کردم فکر می کردم اون به این کار احتیاج داره ……… ادامه_دارد «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی قسمت_پنجاه و هشتم ✍ بخش دوم 🌸آروم موهاشو نوازش کردم و دست
" "بر اساس قسمت_پنجاه و هشتم ✍ بخش سوم 🌸برگشت طرف من و گفت : خیلی دلم شکسته رویا … نه که مال حالا باشه خیلی وقته که فقط به خاطر این بچه ها خودمو نگه می دارم ….. چرا ما زن ها باید اینقدر زجر بکشیم تا بتونیم فقط زندگی کنیم …. 🌸واقعا صبر کردن تنها راهش بود ؟ خوب بودن وفادار بودن اینکه همه بگن تو خوبی برای زندگی کردن کافی بود یک عمر تحمل کردن برای بدست آوردن چه چیزی ؟ که اونم به دست نیومده ، حاصل زندگی من شده یک مشت غم و ناراحتی ….. 🌸پرسیدم چطوری با علیرضا خان آشنا شدین ؟ نگاه غمگین و در مونده شو به سقف انداخت؛؛ مدتی نگاه کرد انگار ذهنشو می برد به قدیما،،،، دورِ؛؛دور …. گفت : آقام ؛که پدر بزرگ تو می شد یک فرش فروشی داشت تو بازار، خونه ی ما هم نزدیک بودبه دُکونش ؛؛ چند تا خیابون بیشتر فاصله نداشت… 🌸ولی خیلی کار و بارش رونق نداشت اما خوب وضع مونم بد نبود… خودش می گفت سرمایه ندارم تا بتونم با فرش تجارت کنم …ولی خیلی اهل شعر و ادب بود حافظ و شاهنامه می خوند و طبع لطیفی داشت سواد رو تو مکتب یاد گرفته بود و خط خوشی هم داشت و گاهی خودش شعر می گفت: با اینکه اون زمان بیشتر مردم نمی گذاشتن دختراشون درس بخونن من دبیرستان می رفتم هنوز چند تا دبیرستان بیشتر تو تهرون نبود .. آقام اصرار داشت که ما حتما تحصیل کرده باشیم …. 🌸می گفت : شوهرت نمیدم تا درست تموم نشده ، منم خوشگل و قد بلند بودم و خیلی خواستگار داشتم ….. یک روز از مدرسه که اومدم خونه دیدم ، بابات که شش سال از من کوچیک تر بود مریضه و تب داره؛؛ چون مادرم دوتا بچه شو همین طوری از دست داده بود تا ما مریض می شدیم می ترسید ….. به من گفت باید ببرمش دکتر…. تو برو به آقات بگو یا خودت بیا یا پول بده من ببرمش ….زودم برگرد …. 🌸منم چادرِ سفیدی داشتم که سرم انداختم و راه افتادم با همون هم میرفتم مدرسه ….. اونوقت ها چادر سفید سر کردن توی خیابون بد نبود…. رفتم بازار و خودمو رسوندم به دُکون آقام … چشمم به علیرضا ، افتاد اون یک جوون قد بلند و خیلی خوشگل و خوش تیپ بود,, داشت با آقام و یک نفر دیگه چایی می خوردن …. اونم منو دید … جلو نرفتم چون آقام هم منو دید ، زود استکانشو گذاشت زمین و اومد جلو و پرسید اینجا چیکار می کنی ؟ 🌸گفتم مهدی مریض شده تب داره مادرم گفته یا پول بدین یا خودتون بیان که ببیرمش دکتر ….. گفت : چی شده چرا مریضه گفتم نمی دونم تب داره … گفت من الان مهمون دارم پول میدم ولی به مادرت بگو اگر عجله ای نیست صبر کنه من خودم میام…. اگر حالش خیلی بده خوب خودش ببره ….. 🌸تا آقام رفت پول بیاره علیرضا داشت منو ورانداز می کرد … من پولو گرفتم و برگشتم خونه …. دو روز بعد وقتی میرفتم مدرسه اونو دیدم سر کوچه ی ما وایستاده …. چادرمو کشیدم جلو و از کنارش رد شدم … احساس می کردم پشت سر من داره میاد نزدیک مدرسه برگشتم و دیدم هنوز دنبالمه …. 🌸باز فردا همین کار و کرد و از دور منو می پایید … اونقدر اومد تا من دیگه به حضورش عادت کرده بودم شب به امید دیدن اون می خوابیدم و صبح به شوق دیدارش از خونه می رفتم بیرون ……… خوب جوون بودم و جز به دلم به چیز دیگه ای فکر نمی کردم …….. هر روز نگاهمون تو هم گره می خورد و از کنار هم رد می شدیم بدون اینکه حرفی بزنیم … ادامه_دارد «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2