eitaa logo
داروخانه معنوی
6.4هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
4.6هزار ویدیو
126 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
داروخانه معنوی
#تشرف #تشرفات #امام_زمان 💥شیخ حرّ عاملی می گوید: من در زمان كودكى و سن ده سالگى به بیمارى سختى مب
(قسمت اول): 💥 سید جلیلی از اهل اصفهان مدتی متوسل به ساحت مقدس آقا امام‌حسین علیه‌السلام شده بود و تقاضای تشرف به حضور مبارک آن حضرت یا محضرمقدس حضرت‌ولی‌عصر ارواحنافداه را داشت. این کار مدتی طول کشید ولی خبری نشد، لذا شب جمعه ای طاقتش طاق شد و به حرم مطهر امام ‌حسین علیه‌السلام مشرف گردید و پیش روی مبارک شالی را یک سر به گردن و یک سر به ضریح بست و تا نزدیک صبح به گریه و زاری مشغول شد و تمام شب را عرض میکرد: امشب حتما حاجت مرا باید بدهید. ✨💫✨ نزدیک صبح شد و مردم دوباره به حرم می آمدند. آن سید دید زمان گذشت، ناامید شد و از جا برخاست و عمامه خود را از سر برداشت و بالای ضریح مقدس پرتاب کرد و گفت: این سیادت هم مال شما، حال که مرا ناامید کردید من هم رفتم، و از حرم مطهر بیرون آمد. در میان ایوان سید بزرگواری به او رسید، فرمود: بیا به زیارت حضرت عباس علیه‌السلام برویم. به مجرد شنیدن این فرمایش همه اوقات تلخی خود را فراموش کرد و با چشم و گوش خود مجذوب ایشان گردید. با هم از کفشداری طرف قبله کفش خود را گرفتند و روانه شدند. ✨💫✨ در بین راه مشغول صحبت شدند، آن سید بزرگوار فرمودند: چه حاجتی داشتی؟ عرض کردم: حاجتم این بود که خدمت حضرت سیدالشهداء علیه‌السلام برسم. فرمودند: در این زمان این امر ممکن نیست. عرض کرد: پس می خواهم خدمت حضرت صاحب الامر علیه السلام برسم! فرمودند: این ممکن است. سید بعد از آن، مطالب دیگری هم پرسید و از آن بزرگوار جواب شنید. نزدیک بازار داماد که در اطراف صحن مقدس است، فرمودند: سرت برهنه است! عرض کردم: عمامه ام را روی ضریح انداختم. در همان وقت دکان بزازی طرف راست بازار دیده میشد، سید بزرگوار به صاحب دکان فرمود: چند ذرع عمامه سبز به این سید بده... ادامه دارد... «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تجویز شگفت انگیز سوره قدر بر آب حدیثی از امام صادق علیه السلام خواص سوره قدر و اعجاز آن «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽❣ ❣﷽ « بِنَفْسِےأَنْتَ مِنْ تِلادِ نِعَمٍ لا تُضَاهَے» ⇦جـــــآنم فَـــــدا؎ تــُــــᰔــــو، ⇦کِہ نِعمَـــــت دیــرینہ؎۔؛ ⇦ بےمٰاننـــــد؎ھَستے۔۔۔ أز قَعر زَمیـــــن بہ اُوج أفـــــلٰاک، " سَـــــلٰام "‌⇨ أز مَـــــن بِہ حُضـــــور ۔۔‌⇨ ﴿حَضـــــرت یـــــآر۔۔𔘓﴾، ‌⇨ ↶ " سَـــــلٰام "↷ الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مےگـــــویــَـــند: ⇇بَـــــرا؎ شِنــــٰـاخت دُختَـــــر۔۔ ↶"مـــــآدَرش◇ "را بٰاید دید!↷ ⇦مَن دُختـــــر ﴿فٰـــــاطمـہۜ أم۔۔۔✬﴾۔۔۔ ◈◈ أز مــᰔـــآدرم آموختِہ‌أم ⤦‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ نـــــآمحرم بـــــودن؛↡↡ ⇦⇦بِہ چِشـــــم بیـــــنٰا نـــــیست۔۔۔ا «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡┅═════════════﷽══┅┅ ﴿حـــــآج‌قـــــٰاسِم۔۔𔘓 ﴾مےگُـــــفت: ↶رٰاه اُفتـــــادن بَـــــعضے کٰارهـــــآ، ↷ ⇦" نـــٰــامہ" نِمےخـــــوٰاد۔۔۔ ⇦⇦" نـــٰــالہ" مےخـــــوٰاد۔۔۔! «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
ماه رجب ۲.mp3
11.56M
🌙مجموعه ویژه ۲ ※ چرا برای بعضی‌ها، نزدیک شدن رجب، اشتیاق و حس آماده شدن ایجاد می‌کند، ولی برای بعضی‌ها، با زمان‌های دیگر فرقی نمی‌کند؟ ※ چه می‌شود که بعضی‌ها می‌شوند اهل ، و بعضی‌ها جا می‌مانند؟ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
03 Neshanehaye Zohoor Chisti Va Cheraee (1403-09-27) Shahre Moghadas Ghom.mp3
26.93M
🔈 استاد امینی خواه 🔰 جلسه سوم 📌 ملحقات بحث * رمزگشایی علامه طباطبایی از نزاع حق و باطل [3:34] «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امروز پنجشنبه بعد از هر نماز قضا خواندن دعای فرج(الهی عظم البلا...) برای سلامتی و فرج و مقدر شدن ظهور آقا جانمون حضرت مهدی (روحی لک الفدا) اجباری است🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
تشنـــــگٰانِ عِشـــــق رٰا ↷ ⇇أز جــــٰـان‌ فـــــدٰا کـــَــردن⇩⇩⇩ ◇◇ چِہ بـــٰــاک .. ۞⇨ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من"بر اساس داستان واقعی قسمت_شصت و هفتم ✍ بخش اول یک شب دورهم توی حال نشسته بودیم
" "بر اساس داستان واقعی قسمت_شصت و هفتم ✍ بخش دوم 🌸با صدای گریه ی بچه ها به خودم اومدم … دویدم تو حال مثل اینکه علی که حرفای تورج و مینا رو شنیده بود ( با اینکه تورج و مینا سعی کرده بودن اون نفهمه) به دخترا گفته بود که جنگ شده و حالا همه میمیریم و این طوری همه متوجه شدن که چی شده تلویزیون رو زیاد کردیم … تورج علی رو نگاهی بدی کرد و گفت : تو مثلا مردی عوض اینکه مواظب اونا باشی اذیتشون می کنی ….. ببخشید ترانه خانم تبسم خانم بیان پیش عمو بیان تا براتون بگم اصلا این طوری نیست که علی به شما گفته … این جنگ خیلی دوره و امکان نداره به اینجا برسه ظرف چند روز تموم میشه و شما ها هیچی نمیفهمین…..اصلا با ما کار ندارن ….من و تمام دوستام جلوشونو می گیریم و میرن گم میشن حرف عمو رو قبول دارین ؟ ترانه گفت : شما چطوری جلوشونو می گیری ؟ مگه هواپیما نداری ؟ گفت : خوب من بلدم چیکار کنم ….( اون داشت با بچه ها حرف می زد ولی عمه با گریه رفت تو آشپز خونه ….. من پشت سرش رفتم و گفتم عمه قران ؛؛ قران رو بیارین از زیرش ردش کنین …… گفت : آره مادر بزار براش غذا بکشم ……. از شام اونشب کشید و همون طور با بغض آورد و گذاشت روی میز و بعد رفت و توی یک سینی قران و آب گذاشت و تورج رو از زیر اون رد کرد و گفت: الهی قربونت برم مادر مواظب خودت باش می دونی منو و بابات طاقت نداریم ……. تورج خندید و گفت : بچه ها رو آروم کردم حالا نوبت شماست ؟ مادرم جنگ کجا بود؟ .. مگه صدام جرات می کنه وارد ایران بشه یکی دو روز دیگه فرار می کنن و گورشون گم می کنن ……. منم که اون بالام پس نگران هیچی نباش …..بعد با یکی ، یکی ؛ خدا حافظی کرد …. دست آخر نگاهی به من انداخت ولی چیزی نگفت فقط یک بار چشمشو باز و بسته کرد … شاید می خواست قولی رو که از من برای زن و بچه اش گرفته برای خودش محکم کنه ….و در حالی که ظرف غذا دستش بود رفت ایرج و مینا دنبالش رفتن بیرون تا دم ماشین بدرقه اش کنن …… علیرضا خان همین طور با نگاه اونو بدرقه کرد. صورتش قرمز بود ولی ساکت نشسته بود ولی مینا و عمه بدون ملاحظه ی بچه ها گریه افتاده بودن … ایرج که از بدرقه ی تورج برگشت یک راست رفت بالا …. علیرضاخان بلند شد و عصا زنان رفت به طرف اتاقش ….گفتم عمو نرین همین جا دور هم باشیم …. گفت : می خوام برم ببینم بی بی سی چی میگه ….. شاید این خبر برای خیلی ها که هنوز نمی دونستن چی می خواد پیش بیاد؛ زیاد ناراحت کننده نبود ولی ما تورج رو داشتیم که از همون لحظه ی اول برای جنگیدن رفته بود …. و ما حیرون و سر گردون مونده بودیم …. عمه گفت : ایرجم که رفت بالا اینم که رفت تو اتاقش ….اِ اِ اِه همین طورن آدمو ول می کنن…. اصلا به فکر ما نیستن داریم دق می کنیم خوب هر کدوم رفتین تو اتاقتون که چی بشه ؟… ..تو پاشو مینا برو جابجا بشو خودتو ناراحت نکن زود بر می گرده …. و نفس بلندی از درد کشید … ادامه_دارد «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من"بر اساس داستان واقعی قسمت_شصت و هفتم ✍ بخش دوم 🌸با صدای گریه ی بچه ها به خودم
" "بر اساس داستان واقعی قسمت_شصت و هفتم✍ بخش سوم 🌸ترانه و تبسم زود با علی و مریم مشغول بازی شدن … نگاهی به اونا کردم انگار نه انگار که چند دقیقه پیش داشتن برای جنگ گریه می کردن ….کاش ما هم می تونستیم همه غمهای زندگی رو زود فراموش کنیم وهمه چیز رو به بازی بگیریم …… کمی کنار مینا نشستم تا اون آروم بشه …دیدم ایرج نیومدپایین …. 🌸گفتم بزارم کمی با خودش تنها باشه که رفتن تورج رو بتونه تحمل کنه … اول که فکر می کردم زود بر می گرده وقتی طولانی شد … رفتم بالا که بیارمش ….. روی لبه ی تخت نشسته بود و با دو دستش سرشو گرفته بود …. گفتم: عزیزم ایرج جان خوبی ؟ سرشو با عصبانیت بلند کرد و گفت :بالاخره خودتو نشون دادی …. نشون دادی چی تو دلت می گذره ….. گفتم : چی داری می گی خدا مرگم بده این چه حرفیه ؟ تو داری باز به من توهین می کنی … یواش مینا اون پایینه تو رو خدا شروع نکن ایرج تو این موقعیت آخه تو چطور دلت میاد از این حرفا بزنی اون بیچاره می خواست زن و بچه رو به من بسپره …..در حالیکه دندونهاشو بهم فشار می داد گفت : منم که خرم … گاوم …. من اونجا؛؛ مامان اونجا؛؛ بعد تو رو صدا می کنه توی اتاق و ازت می خواد مواظب بچه هاش باشی ….. تو چیکاره ای؟ به تو چه مربوط ؟ من برادر اونم؛؛چرا به تو باید می گفت ؟ 🌸گفتم :ایرج جان من نمی دونم به خدا قسم فکر کردم با مینا دعوا کرده ….اگر می دونستم نمی رفتم … خوب من نمی دونم چه دلیلی داشت منو صدا کرد منم رفتم آخه اون برادر توست چشمش پاکه به خدا هیچ وقت به من نظری نداشته اینکارو نکن ایرج تمومش کن …. مشتشو کوبید بهم مثل مار به خودش می پیچید …. و فریاد می زد ولی فریادی با صداش آهسته و این بیشتر باعث می شد که از دورن داغون بشه ….. مگه منه احمق ندیدم که چطوری بهت نگاه کرد و رفت …. خوشت میاد دیگه ، خودم دیدم ، این نظر نیست ؟ 🌸گفتم : به خدا به جون بچه هام اون می خواست خاطرش از مینا راحت باشه قسم می خورم …… گفت : دیگه شناختمت … ولم کن الان یک کاری دست خودم میدم ….. و رفت کتشو بر داشت و در و کوبید بهم و با سرعت از پله ها رفت پایین و بدون اینکه جواب عمه رو که دنبالش راه افتاده بود و ازش می پرسید کجا میری چی شده رو بده ، از در خونه زد بیرون و رفت . ادامه دارد... «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙🌔 ☘ توصیه های تأمل‌برانگیز حاج قاسم سلیمانی به برادرزاده‌اش حاج قاسم سلیمانی: مهدی جان! ۱- تمام کسانی‌که به کمالی رسیدند، خصوصاً کمالات معنوی که خود منشأ و پایه دنیوی هم می‌تواند باشد، منشأ همه آنها سحر است. سحر را دریاب. در سن شما تأثیری شگرف دارد اگر چندبار آن را با رغبت تجربه کردی، لذت آن موجب می‌شود به آن تمسک یابی. ۲- زیربنای تمام بدی‌ها و زشتی‌ها دروغ است. ۳- احترام و خضوع در مقابل بزرگترها خصوصاً پدر و مادر؛ به خودت عادت بده بدون شرم دست پدر و مادرت را ببوسی، هم آنها را شاد می‌کنی و هم اثر وضعی بر خودت دارد.. عمویت ۹۱/۸/۱۷ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
ا؎ دوّمیـــــن محمّـــــدﷺ ⇇ و ا؎ پَنجمیـــــن امـٰــــام أز خَـــــلق و أز خـــــدٰا؎ تـــــعٰالے ⇩⇩⇩ ⇦تــُـــو رٰا ســـــلٰام ؛ ◇چشـــــم و چـــــرٰاغ ﴿فــٰـــاطمہۜ 𔘓 ﴾ ↶خُورشیـــــد هَفـــــت نـــــور↷ ⤦‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌⤦‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌روح و روان أحمـــــدﷺ و ◈◈ فَرزنـــــد چهـــٰــار امــــٰـام𑁍⤹⤹ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا