#توانگری_و_ادای_قرض
#قرض
#رزق
🌸✨هر کس مقروض و بدهکار
باشد در وقت خوابیدن به ذکر شریف
《المانـع》
مشغول شود.
و زیاد بگوید قرضش
ادا میگردد✨
📚 مصباح کفعمی
@Manavi_2
💠نماز اول وقت بخوانید تنگ دستی شما رفع میشود!
از آقا سید عبدالهادی شیرازی (ره) که ماشاءالله، واقعاً عالم حسابی بود، نقل کرده اند که در کوچکی بعد از فوت پدرم میرزای بزرگ تکفّل خانواده به عهدهی من بود. میگوید: ایشان را در #خواب دیدم.
از من پرسیدند: آقا سید عبدالهادی، حال شما چطور است؟ میگوید در جواب گفتم: خوب نیست.
فرمود: به بچهها و اهل خانه سفارش کنید که نماز اول وقت بخوانند، تنگدستی شما رفع میشود.
📚 در محضر بهجت، ج۳، ص ۱۸۸
💬دلنوشته شهید حاج قاسم سلیمانی:
عمر انسان در دنیا به سرعت سپری میشود،ما همه به سرعت از هم پراکنده میشویم و بین ما و عزیزانمان فاصله میافتد.
ما را غریبانه در گودال و حفره وحشت که میگذارند، در این حالت هیچ فریادرسی جز اعمال انسان نیست چون فقط چراغ اعمال مقبول است که امکان روشنایی در آن خاموشی و ظلمت مطلق را دارد.
اجازه نده در هر شرایطی هیچ محبتی بر محبت خداوند سبحان و هیچ رضایتی بر رضایت خداوند سبحان غلبه کند.
✍قاسم سلیمانی، ١٣٩۵/٨/١٠، حلب
📣رسانه باشید...
هرچه به او نزدیکتر...mp3
4.74M
#پادکست
🔶 بینایی برزخی
🔷 گام به گام با امام حسین در وادی توحید
📌 برگرفته از جلسات « با حسین از دنیا تا عقبی»
#امام_حسین
#ماه_شعبان
#توحید
دراین زمانه با "چادرت"،
چ گردوخاکی ب پاکردهای....
با چادرت،درزمانهای ک
بعضی از بانوان فکرمیکنند،
هرچه خودنمایی و آرایش غلیظتر
محبوبیت بیشتر!!!
اما تو آراستهای،حال وهوای شهر را،
•باعطر حجاب
•باعطر عفاف
•باعطر نجابت
•باعطر آرامش
باعطر چادر خاکی #مادر🥺🥺
تو دانستی که #محبوبیت نزد خدا
باارزشتر از محبوبیت در
نزد خلق خداست....
کاش به همان اندازه ک تلاش میکنیم به چشم محبوب دنیائی بیاییم،
نظر محبوب واقعی را هم بخود جلب کنیم
چون محبوب دنیائی فانیست
ولی محبوب واقعی ابدیست....
و همه چیز حتی نفس کشیدن به خم ابروی او بند است...
#حجاب خط مقدم تمام ارزشها🥀
#بسم_رب_العشق ❤️
#رمان
#قسمت_نود_وهشتم
#جانمــ_مےرود
#فاطمه_امیری
ـــ مهیا، فقط دوروز میرم. زود برمیگردم
ـــ چرا راستشو بهم نمیگی؟! میدونم می خوای بری سوریه! میدونم می خوای مثل اونبار طولش بدی!!
مهیا، سرش را پایین انداخت و شروع به هق هق کردن کرد. شهاب دستش را دور شانه هایش حلقه کرد.
ـــ این چه حرفیه عزیز دلم! دوروز میرم، زود برمیگردم. قول میدم. اونبار ماموریت سختی بود، اما این زیاد سخت
نیست، شاید زودتر هم تمام شد.
گریه مهیا قطع شده بود. حرفی بینشان رد و بدل نمی شد. با صدای موبایل شهاب، مهیا کنار رفت و با دستمال اشک
هایش را پاک کرد.
ـــ جانم محسن؟!
ـــ نه شما برید ما حالا هستیم.
ـــ قربانت یاعلی(ع)!
ـــ زشته! کاشکی باهاشون میرفتیم.
ـــ تو نگران نباش، نمی خوای که با این چشمای سرخت بریم حالا فکر میکنن کتکت زدم.
مهیا خندید.
ـــ دست بزن هم داری؟!!
شهاب خندید.
فیگوری گرفت.
ـــ اونم بدجور...
هردو خندیدند.
مدتی همانجا ماندند. ولی هوا سرد شده بود. مهیا هم فردا کلاس داشت. تصمیم گرفتند که برگردندند.
مهیا در طول راه حرفی نزد.
شهاب، ماشین را جلوی خانه متوقف کرد.
ـــ خب، اینم از امشب.
مهیا لبخندی زد.
ــــ مهیا هنوز ناراحتی؟!
مهیا حرفی نزد. شهاب کلافه دستی در موهایش کشید.
ــــ شهاب، میدونم موقع خواستگاری بهم گفتی که باید درک کنم؛ منم قبول کردم. ولی قبول داشته باش، برام
سخته خب...
شهاب دستان سرد مهسا را گرفت و آرام فشرد.
ـــ میدونم خانمی... میدونم عزیز دلم... درکت میکنم. باور کن برای خودم هم سخته... ولی چیکار باید کرد؟! کارم
اینه!
مهیا لبخندی زد.
ـــ باشه برو اما وقتی اومدی؛ باید ببریم بیرون!
ــــ چشم هر چی شما بگی!!
ـــ لوس نشو من برم دیگه...
ـــ فردا کلاس داری؟!
ــــ آره!
ـــ شرمنده؛ فردا نمیتونم برسونمت. ولی برگشتنی میام دنبالت.
ـــ نه خودم میام.
ـــ نگفتم بیام یا نه! گفتم میام! پس اعتراضی هم قبول نیست.
ــــ زورگو...
هردو از ماشین پیدا شدند.
مهیا دستی تکان داد و وارد خانه شد. شهاب نگاهی به در بسته انداخت.
خدا می دانست چقدر این دختر را دوست داشت...
@Manavi_2
@Manavi_3
@Manavi_4