eitaa logo
داروخانه معنوی
7.3هزار دنبال‌کننده
9هزار عکس
4.9هزار ویدیو
136 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
داروخانه معنوی
#احسن_القصص #تشرفات (قسمت دوم) 💥عرض کردم: می گویند: هنوز خضر زنده است. فرمود: این خضر نه آن خضر است
(قسمت سوم): دیگر هرچه سخن گفتم و التماس نمودم اعتنایی نفرمود تا آنکه داخل قبهٔ مذکور شدند مهابت آن بزرگوار و ترس مانع شد که داخل آن بقعه شوم، گویا راه مرا بستند و ترس بر من غلبه نموده بسیار می لرزیدم و می ترسیدم، به تنهایی بر در بقعه که یک در بیشتر نداشت عقب ایستادم که شاید بیرون آید. ✨💫✨ مدتی طول کشید و بیرون نیامدند، اتفاقا در آن اثناء زنی را دیدم که می خواهد به آن قبرستان برود، او را صدا زدم خواستم که با من همراه شود و باهم داخل بقعه شویم، او قبول نموده داخل شدیم ولی کسی را ندیدم، هرچه از داخل و خارج نگاه کردیم اثری ندیدم، با آنکه بقعه مذکور در دیگری نداشت. از مشاهدهٔ این غرائب حالم دگرگون شد و نزدیک بود غش کنم، لذا مرا به خانه رسانیدند. ✨💫✨ در همان ماه به برکت دعای آن حضرت باردار شده و خدای تعالی فرزندی به نام محمد به من عطا فرمود و سپس علی و بعد از او فاطمه و بعد حسن متولد گردیدند که حسن فوت شد ولی با الحاح و استغاثه حسن و حسین را باهم خدای تعالی عنایت فرمود. 🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة 📗ملاقات با امام عصر جلد دوم(تشرف بانوان خدمت امام زمان ارواحنافداه) @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
(ع) کلام دلنشین امام علی(ع) : دنیا مثل ماری است که پوستش نرم است ولی دارای زهر کشنده، عاقلان از او می هراسند و جاهلان بسویش می شتابند @Manavi_2 @Manavi_3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
💠 سرگذشت مادر حضرت مهدى عجّل اللّه تعالى فرجه الشريف2️⃣ بشر بن سليمان گويد:همه دستورات مولاى خود ام
💠 سرگذشت مادر حضرت مهدى عجّل اللّه تعالى فرجه الشريف3️⃣ سينه‌ام از عشق ابو محمد لبريز شد تا به غايتى كه دست از خوردن و نوشيدن كشيدم و ضعيف و لاغر و سخت بيمار شدم.در شهرهاى روم،طبيبى نماند كه جدّم او را بر بالين من نياورد و درمان مرا از وى نخواست و چون نااميد شد،به من گفت:اى نور چشمم!آيا آرزويى در اين دنيا دارى تا آن را برآورده سازم؟گفتم:اى پدربزرگ!همه درها به رويم بسته شده است،اگر شكنجه و زنجير را از اسيران مسلمانى كه در زندان هستند،بردارى و آنان را آزاد كنى،اميدوارم كه مسيح و مادرش شفا و عافيت به من ارزانى كنند.چون پدربزرگم چنين كرد، اظهار صحّت و عافيت نمودم و اندكى غذا خوردم.پدربزرگم بسيار خرسند شد و به عزّت و احترام اسيران پرداخت.پس از چهار شب ديگر حضرت فاطمه سرور زنان را در خواب ديدم كه به همراهى مريم و هزار خدمتكار بهشتى،از من ديدار كردند.مريم به من گفت:اين سرور زنان مادر شوهرت ابو محمد است.من به او در آويختم و گريستم و گلايه كردم كه ابو محمد به ديدارم نمى‌آيد،آن بانو فرمود:تا تو مشرك و به دين نصارا باشى،فرزندم ابو محمد به ديدار تو نمى‌آيد!اين خواهرم مريم است كه از دين تو به خداوند تبرّى مى‌جويد. اگر تمايل به رضاى خداى تعالى و خشنودى مسيح و مريم دارى و مى‌خواهى ابو محمد تو را ديدار كند،پس بگو:«اشهد ان لا اله الا اللّه و اشهد انّ محمّدا رسول اللّه». چون اين كلمات را گفتم،مرا در آغوش كشيد و فرمود:اكنون در انتظار ديدار ابو محمد باش كه او را نزد تو روانه مى‌سازم.پس از خواب بيدار شدم و گفتم:خوشا از ديدار ابو محمد! چون فردا شب فرارسيد،ابو محمد در خواب به ديدارم آمد.گويا به او گفتم:اى حبيب من!بعد از آنكه همۀ دل مرا به عشق خود مبتلا كردى،در حق من جفا نمودى!او فرمود:تأخير من براى شرك تو بود.حال كه اسلام آوردى،هر شب به ديدار تو مى‌آيم تا آنكه خداوند وصال عيانى را ميسر گرداند.از آن زمان تاكنون هرگز ديدار او از من قطع نشده است. بشر گويد از او پرسيدم:چگونه در ميان اسيران درآمدى؟او پاسخ داد:يك شب ابو محمد به من گفت:پدربزرگت در فلان روز،لشكرى به جنگ مسلمانان مى‌فرستد و خود هم به دنبال آنان مى‌رود.بر تو است كه در لباس خدمت‌گزاران درآيى و به‌طور ناشناس از فلان راه بروى و من نيز چنان كردم.طلايه‌داران سپاه اسلام بر سر ما آمدند و كارم بدان‌جا رسيد كه مشاهده كردى.هيچ‌كس جز تو نمى‌داند كه من دختر پادشاه رومم.آن مردى كه من در سهم غنيمت او افتادم،نامم را پرسيد و من آن را پنهان داشتم و گفتم:نامم نرجس است و او گفت: اين نام كنيزان است. گفتم:شگفتا!تو رومى هستى؛امّا به زبان عربى سخن مى‌گويى!گفت:پدربزرگم در آموختن ادبيات به من حريص بود و زن مترجمى را بر من گماشت.او هر صبح و شبانگاه به نزد من مى‌آمد و به من عربى مى‌آموخت تا آنكه زبانم بر آن عادت كرد. ⭕️ ادامه دارد ... @Manavi_2
4_5780738247671943035.mp3
13.77M
༺⃟‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔸آخرین عروس، داستان زندگی حضرت نرجس خاتون سلام الله علیها. 🔘 قسمت سوم: شاهزاده در لباس اسیری @Manavi_2 ‎‌‌‎‌‎‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👌داستان کوتاه پند آموز «شایعه» ✍ زنی در مورد همسایه اش شایعات زیادی ساخت و شروع به پراکندن آن کرد. بعد از مدت کمی همه اطرافیان آن همسایه از آن شایعات باخبر شدند. شخصی که برایش شایعه ساخته بود به شدت از این کار صدمه دید و دچار مشکلات زیادی شد. بعدها وقتی که آن زن متوجه شد که آن شایعاتی که ساخته همه دروغ بوده و وضعیت همسایه اش را دید از کار خود پشیمان شد و سراغ مرد حکیمی رفت تا از او کمک بگیرد تا شاید بتواند این کار خود را جبران کند. حکیم به او گفت: «به بازار برو و یک مرغ بخر آن را بکش و پرهایش را در مسیر جاده ای نزدیک محل زندگی خود دانه به دانه پخش کن.» آن زن از این راه حل متعجب شد ولی این کار را کرد. ☘ فردای آن روز حکیم به او گفت حالا برو و آن پرها را برای من بیاور آن زن رفت ولی چهار تا پر بیشتر پیدا نکرد. مرد حکیم در جواب تعجب زن گفت انداختن آن پرها ساده بود ولی جمع کردن آنها به همین سادگی نیست همانند آن شایعه هایی که ساختی که به سادگی انجام شد ولی جبران کامل آن غیر ممکن است. مواظب باشیم آبی که ریختیم دیگر جمع نمی شود 🌿 پيامبر اکرم (صلّي الله عليه و آله) فرمودند : در شب معراج ، مردمى را دیدم که چهره هاى خود را با ناخنهایشان مى خراشند. پرسیدم: اى جبرئیل، اینها کیستند؟ گفت: اینها کسانى هستند که از مردم غیبت مى‌کنند و آبرویشان را مى‌برند. 📚 تنبيه الخواطر ج ۱ ، ص ۱۱۵ @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم_رب_العشق ❤️ صدای حاج آقا موسوی، از بلندگوها پخش شد ــ خواهران و برادران عزیز! لطفا برای ادامه مراسم و تشیع پیکر شهید امیرعلی موکل؛ به فضای بیرون مسجد تشریف بیاورید. با صلواتی بر محمد و آل محمد... صدای صلوات در فضای مسجد، پیچید. ــ بفرما! مهیا به دستمال نگاهی انداخت و سرش را بالا آورد با دیدن دخترها، لبخندی زد و با آن ها سلام واحوالپرسی کرد و برای نرجس فقط سری تکان داد. مریم روبه مادرش گفت. ــ مامان، شما و مهلا خانم برید. ما باهم میایم. شهین خانوم باشه ای گفت و همراه مهلا خانم بیرون رفتند. ــ پاک کن اشکات رو الان شهاب میبینه فک میکنه ما اشکات رو درآوردیم. مهیا لبخندی زد و اشک هایش را پاک کرد. از مسجد خارج شدند. بیرون خیلی شلوغ بود. دو ماشین وسط جمعیت بودند؛ که یکی پیکر شهید را حمل کرده بود و دیگری مداح بالای آن ایستاده بود. مهیا بغض کرده بود. دوست داشت شهاب را ببیند، اما هر چه دنبال او میگشت؛ به نتیجه ای نمی رسید. آشفته و کلافه شده بود. با پیچیدن صدای مداح؛ گریه و صدای همه بالا رفت. انگار، دل همه گرفته بود و بهانه ای برای گریه کردن می خواستند. این گل را به رسم هدیه... تقدیم نگاهت کردیم... حاشا اینکه از راه تو... حتى لحظه ای برگردیم... یا زینب_س! از شام بال، شهید آوردند... با شور و نوا، شهید آوردند... سوی شهر ما، شهیدی آوردند... (یا زینب_س مدد) مهیا، آرام هق هق می کرد. مریم به او گفته بود، که باهم بروند؛ پیش همسر شهید. اما مهیا جرات آن را نداشت، کنارش برود. برای همین به دخترها گفته بود، آن ها بروند؛ او بعدا می آید. جمعیت زیاد بود و جایی که مهیا ایستاده بود، محل رفت وآمد، بود. از برخوردها خیلی اذیت می شد. کمی جلوتر رفت و گوشه ای ایستاد. سرش را بالا آورد، که چشمش به شخص آشنایی خورد. با آن لباس های مشکی و چشم های سرخ و حال آشفته اش، که در وسط جمعیت سینه می زد؛ دلش فشرده شد. فکر می کرد، شهاب را ببیند؛ آرام می گیرد. اما با دیدن حال آشفته اش بی قرارتر شده بود. نگاهی به تابوت انداخت. آرام زمزمه کرد. ــ نمی خوام یه روز این مراسم برای تو برگزار بشه شهاب! نمی خوام! دیگر، گریه امانش نداد؛ که زمزمه هایش را ادامه بدهد. در خون خفته که نگذارد... نخل زینبی، خم گردد... حاشا از حریم زینب_س... یک آجر فقط، کم گردد... یا زینب_س... تقدیم شماست، قبولش فرما... قدر وُسع ماست، فدای زهرا... در راه خداست، فدای مرتضى... (یا زینب_س مدد) چون امّ وهب، بسیارند... در هر سوی این، مردستان... مادرهای عاشق پرور... در ایران و افغانستان... یا زینب_س... کم کم، ماشین ها حرکت می کردند و مردم، همراه آن ها آرام آرام حرکت کردند. مهیا راه می رفت و آرام سینه می زد. تا نگاهش به شهاب می افتاد؛ دل آتش می گرفت. احساس می کرد، که داشتند شهاب را از او جدا می کردند. اشک هایش را پاک کرد، اما اشک های بعدی گونه هایش را خیس کردند. نصف راه را پیاده آمدند. اما بقیه راه را تا معراج شهدا، باید با ماشین طی می کردند. ــ مهیا خانوم! مهیا چرخید و با دیدن محسن سلامی کرد. ــ علیکم السلام! مریم گفت، صداتون کنم تا با ما بیاید معراج... ــ نه مزاحمتون نمیشم، با اتوبوس ها میرم. ــ این چه حرفیه بفرمایید. مهیا تشکری کرد و به سمت ماشین محسن رفت. دختر ها در ماشین منتظر بودند، سوار ماشین شد. ــ کجا بودی مهیا؟! ــ گمتون کردم. مریم، مامان مهلل و شهین کجان؟! ــ با بابام رفتند. مهیا سری تکان داد. چشمانش را در آینه ماشین، دید. سرخ شده بودند. تکیه اش را به صندلی داد و چشمانش را بست، صدای مداحی که بدلیل فاصله زیاد، آرام تر به گوششان می رسید؛ دوباره اشک های مهیا را بر گونه نشاند. چون امّ وهب، بسیارند... در هر سوی این، مردستان... مادرهای عاشق پرور.... در ایران و افغانستان... یا زینب_س... ادامه دارد... @Manavi_2 @Manavi_3 @Manavi_4