داروخانه معنوی
#احسن_القصص شیخ جعفر کاشف الغطاء(٢٣) علامه محمدتقی رازی داماد آیتالله کاشف الغطا است، نقل است روز
#احسن_القصص
🍀شیخ جعفر کاشف الغطاء(٢۴)
ماجرای کتک خوردن یک فقیه برجسته از همسرش
شیخ حسین انصاریان در کتاب نفس، ماجرای کتک خوردن یکی از فقهای برجسته شیعه را روایت کرده است.
مرحوم شیخ جعفر کاشف الغطاء از بزرگترین فقیهان عالَم تشیع بوده است، در حدی که علمای بزرگ شیعه از قول او نقل کردهاند که فرموده بود: اگر تمام کتابهای فقهی شیعه را در رودخانه بریزند و به دریا برود و شیعه دیگر یک ورق فقه دستش نباشد، من از اول تا آخر فقه شیعه را در سینهام دارم، همه را بیرون میدهم تا دوباره بنویسند. مرجع هم شده بود.
اهل علم و اصحاب سرّش فهمیدند که همسرش در خانه بداخلاقی میکند ولی خیلی هم خبر از داستان نداشتند. اینقدر در مقام جستوجو برآمدند تا به این نتیجه رسیدند که این مرد بزرگ الهی، این فقیه عالیقدر گاهی که به داخل خانه میرود، همسرش حسابی او را کتک میزند.
ادامه دارد..
#شرح_حال_اولیاء_خدا
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
حکمت ۱۶۵ 🔻پرهیز از نافرمانی خدا (اخلاقی،اعتقادی) 🎇🎇#حکمت۱۶۵ 🎇🎇🎇 ✨ وَ قَالَ ( عليه السلام ) : لَا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
حکمت ۱۶۶
🔻پرهیز از تجاوز به حقوق دیگران
(اخلاقی،اجتماعی)
🎇🎇#حکمت۱۶۶ 🎇🎇🎇
✨ وَ قَالَ ( عليه السلام ) : لَا يُعَابُ الْمَرْءُ بِتَأْخِيرِ حَقِّهِ إِنَّمَا يُعَابُ مَنْ أَخَذَ مَا لَيْسَ لَهُ
✅ و درود خدا بر او فرمود:مرد را سرزنش نكنند كه حقش را با تاخير گيرد بلكه سرزنش در آنجاست كه آنچه حقش نيست بگيرد.
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#داستان_کرامت
#حضرت_امیرالمومنین_علی ﷺ
💠 جوان و پذیرش حق (قسمت_اول)
امام حسن مجتبی علیه السلام فرمود:
(بعد از جریان مباهله) زمانی که یهودیان ترسیدند و از خواسته خود عاجز شدند و خداوند عذرهایشان را از بین برد، گروهی از ایشان در حضور رسول خدا صلی الله علیه و آله با حالت ترس و عجز گفتند:
ای محمدﷺ! دعای تو و مؤمنان مخلص تو مستجاب است و علیﷺ، برادر و وصی تو، بهترینِ ایشان و آقای ایشان است.
رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: آری.
یهودیان گفتند: ای محمدﷺ اگر امر این گونه است که تو گمان کردی، به علیﷺ بگو به خاطر این پسر رهبرِ ما، خدا را صدا بزند؛ زیرا او یکی از جوانان زیبارو و شریف بود که دچار بیماری برص، جذام و تب شده و گوشه نشینی در پیش گرفته است. کسی با او معاشرت نمی کند، به گونه ای که نان را از سر نیزهها میگیرد.
رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: او را پیش من بیاورید. هنگامی که او را آوردند، رسول خدا صلی الله علیه و آله و اصحابش با چهره ترسناک، ناهنجار، زشت و نفرت آوری روبه رو شدند.
رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: ای اباالحسن! از خدا بخواه که او را شفا دهد؛ زیرا خدا دعایت را مستجاب میکند. علی علیه السلام برای او دعا کرد.
پس از پایان دعای امام، ناگهان تمام بیماریهای آن جوان از بین رفت و نیک سرشتی و زیبایی چهره او به مراتب بهتر از مرتبه نخستین پدیدار شد.
رسول خدا صلی الله علیه و آله به جوان فرمود: ای جوان! به خدایی که بلایت را برطرف کرد، ایمان بیاور.
گفت: به راستی، ایمان آوردم.
پدرش گفت: ای محمدﷺ! به من ستم کردی و پسرم را از من گرفتی. کاش او دچار همان برص و جذام بود و به دین تو درنمی آمد؛ زیرا که حالت پیشین او برایم دوست داشتنی تر بود.
رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: خداوند عزوجل، او را از آن آفت و بیماری خلاص کرد و نعمت بهشت را برایش درنظر گرفت.
پدر جوان گفت: خلاصی از بیماری به تو و یار تو (علیﷺ) ربطی ندارد، بلکه زمان سلامتی یافتن او فرا رسیده بود. در نتیجه، بیماری از او زدوده شد. اگر دعای یار و دوست تو در جانب خیر و خوبی اجابت میشود، در جانب شر و بدی نیز باید اجابت شود.
بنابراین، به او بگو تا به زیان من، خدا را بخواند تا من به جذام و برص مبتلا شوم. میدانم که من به جذام و برص مبتلا نمی شوم. در نتیجه، برای این آدمهای ضعیف که فریفته تو شده اند، روشن خواهد شد که از بین رفتن بیماری فرزندم به دعای علیﷺ نبوده است.
رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: ای یهودی! از خدا بترس و به خاطر شفای فرزندت، خدا را شاکر باش و خود را در معرض بلا و چیزی که طاقت آن را نداری، قرار مده. نعمت الهی را با سپاس گزاری جواب بده؛ زیرا هر کس کفران نعمت کند، خداوند نعمت را از او میگیرد و هر کس شکرگزار باشد، بر نعمت او میافزاید.
یهودی گفت: تکذیب دشمن خدا که به او افترا میبندد، یکی از کارهایی است که با آن میتوان از خدا سپاس گزاری کرد. من با این کار میخواهم فرزندم دریابد که تو خیلی کم تر از آن چیزی هستی که به فرزندم گفته و ادعا کردهای. این خیری که به فرزندم رسیده است، به خاطر دعای یار و دوست تو، علیﷺ نبوده است.
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصّ
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصّ
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ
••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..••
•°• #رمان جذاب و عاشقانه شهدایی
•°•جلد سوم ؛ #پرواز_شاپرک_ها
•°•قسمت ۳۷ و ۳۸
ارمیا اخم کرد:
_برای همین خواستم برم آسایشگاه! آیه تقصیر تو نیست! تقدیر منه! تقدیر تویه! ما اینو پذیرفتیم! جانان! من راضیام به رضای خدا، راضیام از بودنت، فقط شرمنده تو و حاج بابا و بچه هام که سختیا رو دوش شماست!
آیه: _تو باش!من خودم کنیزیتو میکنم! من طاقت از دست دادنت رو ندارم.
زینب سادات که تازه از دانشگاه رسیده بود، سرش را داخل اتاق برد:
_لیلی مجنون، رخصت میدین؟ میخوام به باباجونم سلام کنم.
آیه به سرِ داخل اتاق آمده و چشمان بسته و بدن بیرون اتاق مانده
زینبش انداخت. خندید:
_حالا چرا چشمات بسته است؟
زینب با لبخند، لای یک پلکش را باز کرد:
_آخه اجازه ی ورود نگرفته بودم!
ایلیا از پشت سر زینب را هل داد و دوتایی وارد اتاق شدند:
_من گشنمه! خانومم که تشریف آورد! مامان زهرا میزو چیده ها!
آیه بلند شد و رو به ایلیا گفت:
_ویلچر بابا رو بیار!
ایلیا با کمک آیه، ارمیا را روی ویلچر گذاشتند. لحظهی آخر ایلیا خیلی نامحسوس شانهی پدر را بوسید. ارمیا و آیه متوجه شدند اما به روی ایلیا نیاوردند.
پسر نوجوانشان کمی از محبت کردن، خجالت میکشید اما، عاشق اسطورهاش بود...
چند روزی بود که زینب سادات در خود خموده و غمگین بود. ارمیا غم را در چشمان دخترکش میدید. آیه نگاه نگرانش پی زینبش میرفت. ارمیا کمی میترسید. به یاد داشت بار قبل را که زینب اینگونه شده بود...
زینب سادات چند روزی بود ،
که گوشه گیر شده بود. ارمیا بیشتر وقتش را بیرون از خانه بود. با بالا رفتن سن و سابقه و بیشتر شدن مسئولیتهایش، وقت کمتری را به آیه و بچه ها اختصاص میداد.گاهی چند روزی میشد که بچه ها را نمیدید. زود از خانه میرفت و دیر باز میگشت. بازدید و سفرهای کوتاه مدتش به این سو و آن سوی کشور، باعث شده بود از خانواده فاصله گرفته و همه ی مسئولیتها بر دوش آیه باشد.
آیهای که شکوه نداشت، گلایه نمیکرد، نق نمیزد، قهر نمیکرد. آیهای که صبور بود، بردبار بود، عاقل بود، #درایت داشت. آیهای که قرار بود بار زندگی را روی دوش ارمیا بگذارد اما بار
زندگی ارمیا را هم به دوش میکشید.
آیه
بود و درخواست های پی در پی مردم.
پسر همسایه سرباز میشد، سراغ آیه میآمدند، خواهرزادهی همسایهی حاج علی در بازداشتگاه بود، به سراغ آیه میآمدند. بچهی خواهرشوهر همکلاسی ایلیا میخواست دانشگاه افسری برود، سراغ آیه میآمدند. همه با ربط و بی ربط به سراغ
آیه میآمدند.
💭ارمیا به یاد داشت آن روز را که....
بعد از مدتها روز جمعه نهار را باهم میخورند. ایلیا دایم خود را به ارمیا میچسباند و میخواست سهم بیشتری از این بودنها را نصیب خود کند.
زینب سادات اخم کرده و حرف نمیزد. ارمیا خطاب قرارش داد:
_زینب بابا
تو فکره! چی شده شما حرف نمیزنی؟
زینب سادات پوزخندی زد:
_ایلیا که عین رادیو حرف میزنه. شما هم که سرتون شلوغه وقت ندارین!
آیه به لحن حرف زدن زینب سادات اعتراض کرد:
_این چه طرز حرف زدن با پدرته زینب؟
زینب برآشفت و از سر سفره بلند شد:
_پدر؟ کدوم پدر؟ پدر من مرده!
این بابای ایلیاست نه من!
چیزی در دل ارمیا شکست. صدای شکستنش را آیه شنید:
_چی میگی
زینب؟
ارمیا دست آیه را گرفت و او را به آرامش دعوت کرد:
_چیزی نیست آیه جان. بذار ببینم چی شده دخترم ناراحته!
زینب دوباره صدایش را بالا برد:
_دخترت؟ کدوم دختر؟ من دختر زنتم!
دختر تو نیستم! بابای من، بابای خود خواه من، رفت و نگفت روزی که
زنم شوهر کنه، تکلیف بچم چی میشه!
رو به آیه ادامه داد:
_اصلا اون که میخواست خودشو بکشه چرا بچه آورد؟ چرا وقتی
مرد منو نکشتی؟ چرا منو به دنیا آوردی؟به دنیا آوردی که
تو خونهی یک مرد دیگه بزرگ بشم؟
آیه هقهق میکرد.
آخر، قضیه اش شده بود قضیهی (آمد به سرم از آنچه میترسیدم.) زینبی که پدرش را ندیده بود، اینجای قصهاش، کم آورد. کم آوردن که شاخ و دم ندارد. مثل همان روزهایی که آیه شکسته بود. همان روزهایی که ارمیا شکستههای آیه را بعد از سیدمهدی دانه دانه پیدا کرد و به هم چسباند.
ارمیا رو به آیه گفت:
_من و دخترم میریم بیرون. یک امانتی پیشت هست. وقتشه اونو بیاری.
ارمیا این بار هم ستمکش این مادر و دختری شد که دل و دینش بودند.
ارمیا پاکت را در جیبش گذاشت و رو به زینب گفت:
_برو آماده شو بریم.
زینب خواست جوابی بدهد که ارمیا آهسته گفت:
_همین یکبار رو گوش کن. اگه پشیمون شدی، هرچی تو بخوای.
زینب به اتاقش رفت. مانتو و شالش را سرش کرد.....
•°•ادامه دارد......
•°•نویسنده؛ سَنیه منصوری
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2