- مَریح -
#رمان_یکبار_نگاهم_کن📖📚 #پارت_۱۷ طبق گفته دوستام قيافه خوبي داشتم ولي قدم کوتاه بود. نگاهم به همه پس
#رمان_یکبار_نگاهم_کن📖📚
#پارت_۱۸
جلوي آينه وايساده بودم و داشتم براي بار هزارم خودمو برانداز مي کردم.
دستم و يک هفته اي بود باز کرده بودم و ديگه راحت شدم. وقتي دستم و باز کردم اولين کاري که کردم بود اين بود که رفتم يه حمام حسابي. قبلش مجبور بودم با کلي سلام صلوات و کمک مهربان سر و بدنم و بشورم. آرزو داشتم راحت برم زير دوش وايسم.
خدا رو شکر مهموني افتاده بود براي اين موقع که من دستم و باز کرده بودم.
براي اولين بار توي عمرم داشتم يه تاپ دخترونه مي پوشيدم . رنگش سورمه اي و آسيتانش سه رب بود و چند تا منگوله خوشکلم جلوش آويزيون بود
مامان تقريبا ذوق مرگ شده بود و فکر ميکرد نصايح گوهر بارش رو مغز من بالاخره اثر کرده. ولي درواقع اينا همه حاصل سفارشات آني عزيزم بود.
واقعيتش ديگه خودمم دوست داشتم يه ذره از اون حالت دربيام. با اينکه شلوار جين هنوز به قوت خودش باقي بود ولي مامان به همين تاپ دخترونه هم راضي شده بود. البته يکي دو بار از تيرگي رنگش ايراد گرفت که منم اهميتي ندادم.
دلم مي خواست ببينم فرضيه هاي آني درست در مياد يا نه.چون داشتم مي رقتم خونه ارشيا اينا. مي خواستم ببينم عکس العملش چيه در برابر تغييرات من.
خواهرش برگشته بود و مامانش اينا يه مهموني داده بودن و مارو دعوت کرده بودن.خواهرش ترم اول مدريت بود و من خيلي نديده بودمش چون تهران دانشگاه قبول شده بود و از وقتي رفت و امد ما با اونا زياد شده بود يکي دوبار بيشتر نديده بودمش که اونم زياد با هم صميمي نشديم.
آني سفارش کرده بود موهامو هم باز بذارم. گفته بود نري عين اين بچه هاي پيش دبسيتانيا موهاتو خرگوشي يا دم اسبي ببيندي.
وقتي ياد حرفش افتادم خنده ام گرفته بود. موهام وباز گذاشتم ولي فرق کج بازم به قوت خودش باقي بود. يه طرف موهامو با يه گيره کوچيک دادم عقب و به خودم نگا کردم.
بد نشده بودم. حالا رسيده بودم به سخت ترين قسمت کار که اونم آرايش بود. آني گفته بود کاري کنم که توي چشم بيام. ولي عمرا همچين تصميمي نداشتم. من تا که ديروز يه رژ لبم نمي زدم حالا با اين وضع تابلو ميشدم.
چون خيلي به آرايش وارد نبودم فقط يه رژ لب زدم و يه کم ريمل کشيدم و تمام. چون اين دو تا از همه آسون تر بود. آني کلي برام درباره سايه و خط چشم توضيح داده بود که من هيچ کدوم يادم نمونده بود.
رفتم عقب و خودم و برانداز کردم.
هوم!! نه بد نشدي ترنج خانم.
خودم از قيافه ام خوشم آمد خصوصا که ريمل خيلي حالت چشمام و عوض کرده بود.
يه لاک سورمه اي هم خريده بودم که به رنگ لباسم بياد. ناخنامو به گفته آني ديگه کوتاه نکرده بودم. خصوصا که تابستونم بود و از گير دادناي ناظم خبري نبود.
ناخناي دست و پامو لاک زدم. طبيعتا با اين لباس ديگه کفش اسپرت خيلي مسخره ميشد براي همين يه جفت صندل دخترونه که پاشه هاي متوسطي داشت و براي امشب همراه لباسم خريده بودم کردم پام و به پاهام نگاه کردم واقعا خوشم اومده بود.
مانتو و شالمو برداشتم و رفتم پائين با اينکه اين بار دو برابر دفعات قبل کشش دادم بازم اولين نفر بودم. نشستم رو مبل و پاهامو انداختم رو هم.
مهربان با ديدن من اينقدر ذوق کرد که نگو. بي خيال نگاهش کردم و گفتم:
مهربان اين کارا چيه ميکني؟
به خدا اينقدر ملوس شدي که نگو ترنج.
با اينکه خودمم از اين حرف خوشم اومده بود ولي شونه امو انداختم بالا و هيچي نگفتم. نفر بعدي بابا بود که از اتاق اومد بيرون و به ساعتش نگاه کرد. رو به پله داد زد:
ماکان خيلي ديگه مونده اماده شي؟
صداي گنگ ماکان از بالا اومد.
نه تقريبا اماده ام.
پوفي کردم و گفتم:
تقريبا يعني هنوز يه نيم ساعتي کار دارم.
بابا تازه منو ديد:
تو حاضري؟
بله طبق معمول الاف شما سه نفر.
بابا با ابروهاي بالا رفته به طرفم اومد و گفت:
چه کردي؟
تازه يادم اومد يه ته آرايش دارم. لبم و گاز گرفتم و با خودم گفتم:
حالا که به چشم بابا اومدم حتما ارشيام مي بينه.
اينقدر ذوق کردم که الکي خنديدم.بابا هم با خنده گفت:
خدا رو شکر داشتم فکر ميکردم آروزي داشتن يه دختر نرمال به دلم مي مونه.
بالاخره بعد هر حرف خوب يه زد حالم بايد بزنه من کجام غير نرماله؟
بعد به موهام اشاره کرد و گفت:
اونا رو از روي چشت بزن کنار دوباره مامانت شاکي ميشه.
موهامو با حرکت سر از روي چشمم کنار زدم و گفت:
بابا مارو کشتي با اين سوري جونت.
بابا خنديد و نشست کنارم و گفت:
چه کنيم مايم و همين يه سوري جون.
مامان از اتاق اومد بيرون. با يه آرايش کامل مو و صورت. لباس شب آستين کوتاه مشکي رنگي هم پوشيده بود. بابا با يه حضي نگاش مي کرد که خنده ام گرفته بود با آرنج زدم به پهلوشو گفتم:
بابا اينجا بچه نشسته زشته.
#رمان_یکبار_نگاهم_کن📖📚
#پارت_۱۹
بابا سرخوش خنديد وصورتم و بوسيد و بلند شد.
بچه تو کار بزرگترش فضولي نکنه.
بعد به طرف مامان رفت و صورت اونم بوسيد:
امشب ستاره مجلس سوري خودمه.
صداي اوقي از خودم در آوردم و گفتم:
بابا بسه ديگه اين کارا از شما بعيده
بابا دست انداخت دور کمر باريک مامان و گفت:
عشق سن و سال نداره تازه هرچي بگذره مثل شراب جا افتاده تر ميشه بعد رو به مامانم گفت:
مگه نه عزيزم؟
مامان يه لبخندي زد و گفت:
درسته عزيزم.
پوفي کردم و گفتم:
بابا من تا کي بايد اينجا بشينم و درام عاشقانه نگاه کنم. خسته شدم.
مامان اومد طرفم و يه نگاه به صورتم انداخت و گفت:
چرا خط نکشيدي چشمات حوشکل ميشن.
مامان ول کن. عروسي که نيست
بعد کلافه بلند شدم و گفتم
بريم ديگه دير شد.
ماکان در حالي که سر آستين کتشو درست مي کرد از پله پائين آمد. نتونستم جلوي زبونمو بگيرم.
خسته نباشي شاداماد.
مامان به يه حالتي به ماکان نگاه کرد که انگار واقعا داره داماد ميشه. گفتم:
ماکان نترس دامادم ميشي ولي دامادام اينقدر به خودشون نميرسن.
ماکان از پله پائين اومد و گفت:
عين تو باشم خوبه که مهموني رسمي برات با مجلس عزا و اتاق خوابت فرقي نداره؟
مامان بازوي ماکان و گرفت و گفت:
ترنج جان کجاي خوش لباسي و زيبايي بده.
درحالي که مانتو و شالم و مي پوشيدم گفتم:
اوف غلط کردم بابا. بي خيال بريم به خدا خسته شدم. يه ساعته اينجا نشستم.
بابا دست مامان و گرفت و گفت:
راست ميگه بچه. بريم.
بچه! بابا ميشه اينقدر اين کلمه رونگين فکر ميکنم شيش سالمه.
بابا خنديد و با دست ديگرش بازوي منو هم گرفت و به طرف در کشيد و گفت:
حالا شيش که نه خيلي زياد هفت بت مي خوره.
با اعتراض گفتم:
بابا!
که همه خنديدن و بعد از خونه زديم بيرون.
خونه اقاي مهرابي تقريبا شيش برابر خونه ما بود. مامان طبق معمول که دنبال بهونه مي گشت که دست خالي نره خونه آقاي مهرابي با يه دست گل گنده به مناسب تمام شده اولين ترم دانشگاه آتنا از ماشين پياده شد.
زير لب غر زدم
حالا انگار شق و قمر کرده مديرتم شد رشته اونم شبانه.
ماکان شنيد و گفت:
شب دراز است و قلندر بيدار. نوبت شمام مي رسه خانم پرفسور.
شونه هامو بالا انداختم و گفتم:
من هر رشته اي بخوام هر جا اراده کنم قبول ميشم.
باز شدن در باعث شد صحبت ما نيمه تموم بمونه. پشت سر مامان اينا وارد شدم. خونه آقاي مهرابي حياط واقعا قشنگي داشت.
باغچه هاي پر از گلهاي رنگارنگ يه باغبون باحالي داشتن که من ازش خوشم مي امد کافي بود درباره يه گل ازش سوال کني ديگه کل اطلاعاتشو مي خواست در اختيارت بذاره.
يه جوري از گلا و درختها حرف ميزد که انگار بچه هاشن. با اينکه اصلانمي تونستم با آدماي مسن ارتباط برقرار کنم ولي از حرف زدن با اين باغبون کلي خوشم مي امد.
مهرناز خانم و آقا مرتضي جلوي در ورودي منتظرمون بودن.مهرناز خانم يه کت دامن مشکي چهارخونه پوشيده بود که دامنش خيلي بلند بود موهاشم طلايي کرده بود. دفعه قبل که ديده بودمش موهاش يه چيزي بين قهوه اي و قرمز بود.
مامان دسته گل و داد به مهرناز خانم و تعارفاي صد من يه غاز شروع شد.
آقا مرتضي با بابا و ماکان دست داد ونگاهي به من انداخت و گفت:
خوبي ترنج خانم؟
ممنون.
مهرناز خانمم دستمو گرفت و رو به بقيه گفت:
خوش اومدين بفرما داخل.
پامون و که تو گذاشتيم آتنا هم به استقبالمون اومد. به نظرم بيشتر ناز بود تا خوشکل. آرايش کاملي داشت و يه پيراهن دخترونه خوشکل با زمينه سفيد و راه راه هاي طلايي تنش بود.
خيلي تعجب کردم که ديدم يه شال نازک انداخته رو موهاش. تا اونجايي که يادم مي آمد دفعات قبل خيلي راحت مثل ما بدون حجاب نشسته بود.
حتما نتيجه روضه خونايي ارشياس. اينم داره مي بره تو کيش خودش. احساس مي کردم نتونم با آتنا ارتباط برقرار کنم.
با بقيه مهمونا که تقريبا همه رو نمي شناختم سلام و عليکي کرديم و با مامان رفتيم مانتو و روسري مونو درآورديم. مهرناز خانم با ديدن من گفت:
واي عزيزم چه ناز شدي! واي چه اين لباس بت مياد خيلي ماه و ملوس شدي.
يه لبخند کجکي تحويلش دادم.
حالا ول کن نبود. خبري از ارشيا نبود. آتنا کنارم نشست و خيلي خودموني سر صحبت و باز کرد. بر خلاف تصوري که تو ذهنم ازش داشتم دختر راحت و خودموني بود.از دانشگاه و رشته اش پرسيدم اونم برام تعريف کرد.
نمي دونم ارشيا کجا مونده بود که پيداش نبود. اقوام آقاي مهرابي زياد نبودن و کلا پونزده نفر نمي شدن. دختر ديگه اي غير از من و آتنا نبود ولي سه تا پسر ديگه تو جمع بودن که آخرشم نفهميدم چه نسبتي با آتنا دارن.
يکي شون هر چند لحظه يه بار بر ميگشت و منو نگاه مي کرد. اينقدر اين کارو کرد که کفرم بالا اومد از اتنا پرسيدم:
#رمان_یکبار_نگاهم_کن📖📚
#پارت_۲٠
اون پسره که تي شرت قرمز تنشه چه نسبتي با شما داره؟
آتنا با لبخندي گفت:
پسر خالمه.
بعدم خنديد وگفت:
بچه بدي نبست فقط يهکم همچين چشمش به اختيارش نيست.
از اين حرفش خنده ام گرفت وگفتم:
منم گاهي دستم از اختيارم خارج ميشه يه کارايي ميکنم.
داشتيم دو تايي مي خنديدم که در باز شد و ارشيا با سلام بلندي وارد شد. يه پيراهن آستين کوتاه قهوه اي تنش بود و شلوار کتون کرم پوشيده بود. لبم و گاز گرفتم و نگاش کردم. دلم يه جوري شد.
انگار يه دلشوره دائمي که مدتي کلافه ام کرده بود دست از سرم برداشت. ولي يه ثانيه نگذشته بود که يادم اومد اخرين باري که همو ديدم چه حرفي بش زدم.
خيلي قبلا بم توجه مي کرد با اين گندي که زدم ديگه عمرا تحويلم بگيره.
بيشتر آقايون براش بلند شدن. از خانما فقط من ازش کوچيک تر بودم. به مامان نگاه کردم ببينم کمکي بم ميکنه يا نه.
نمي دونستم به احترامش بلند شم يا نه آخه تا اونجايي که يادم مي امد مامان هيچ وقت براي هيچ مردي از جاش بلند نمي شد غير بابا بزرگم. منم هيچ وقت تو همچين موقعيتي نبودم که اون از در وارد شه و نشسته باشم.
ارشيا با همه سلام عليک گرمي کرد و تقريبا رسيده بود به ما. ديگه ديدم خيلي ناجوره نيم خيز شدم. که ارشيا با اشاره دست مبل و نشونم داد و گفت:
خواهش مي کنم راحت باشين.
فقط يه نيم نگاه کوتاه به لباسم انداخت و گذشت. حالم گرفته شد.
اين چرا اينجوريه؟
نشستم سرم جام. آتنا ازم عذر خواهي کرد و رفت طرف آشپزخونه. ارشيا نشسته بود کنار ماکان و داشتند آروم آروم مي خنديدن.
نگاهم چرخوندم دور سالن همه داشتن با هم صحبت مي کردن. حوصله ام سر رفته بود. اگه فاميلاي خودمون بودن با کسرا يه کاري مي کرديم بالاخره سر و صداي يکي در مي اومد.
ولي اينجا خونه ارشيا اينا اونم بعد از نصيحتاي آني دست و پام بسته بود آني گفته بود:
سعي کن يه شب فقط يه شب عين آدم باشي و کاري نکني.
در واقع اصلادل و دماغ اينکه بخوام کاري بکنم نداشتم. فکر ميکردم ارشيا بعد از ديدن من لااقل يه عکس العملي نشون بده ولي جوري نشسته بود که اگه مي خواست منوببينه حتما بايد سرشو مي چرخوند.
عصبي شده بودم که آتنا از راه رسيد.
ببخشيد تنهات گذاشتم. مي خواي بريم تو اتاقم. اينجا فکر کنم حوصله ات سر بره.
از خدا خواسته بلند شدم و دنبالش رفتم. اتاقش واقعا همون جوري بود که بابا مي گفت اتاق دخترا بايد باشه.
اتاقش يه کاغذ ديواري ياسي داشت با گلاي بنفش سرويس خواب و ميزش هم ليموئي بود. يه قفسه پر از کتاب و عروسکاي رنگا رنگ.
روي ميزش يه لپ تاپ ملوس سفيد رنگ بود که دلم براش پر کشيد.
اتاقش دقيقا نقطه مقابل اتاق من بود. يه لحظه دلم خواست اتاق منم همين شکلي باشه. از سليقه اي که به خرج داده بودن تو انتخاب رنگ و وسيله خوشم آمد.
داشتم اتاقشوديد مي زدم که گفت:
چرا نمي شيني؟
نشستم روي تختش و موهامو از روي چشمم کنار زدم:
اتاقت خيلي خوشکله ولي لپ تاپت خوشکل تره.
خنديد:
مرسي ولي لپ تاپ مال ارشياس. من ازش قرض گرفتم. چون هنوز خودم نخريدم بابا بهم قولشو داده البته.
با شنيدن اسم ارشيا چشمام برق زد. فکري کردم و با لحني که سعي ميکردم ناراحت باشه گفتم:
داشتم دلمو صابون مي زدم يه کم باش کار کنم.
فورا بلند شد و لپ تاپ و آورد و گذاشت روي پام.
بيا فعلا دست منه منم مي تونم اجازه بدم يه چرخي توش بزني.
روشنش کردم و گفتم
بابا براي ماکان يه دونه از اون خوب خوباش گرفته چون کار گرافيکي ميکنه بايد همه چيزش بالا باشه. ولي برا من از همين معمولياس. تازه اونم به هزار شرط و شروط.
آتنا بلند شد و گفت
تا تو يه نگاه بش مي اندازي منم برم يه چيزي بيارم بخوريم.
با يه لبخند مهربانانه فرستادمش رفت.
ويندوز که بالا اومد انگار هيجان زده شده بودم. تمام افکار منفي و شيطاني داشت به سراغم مي اومد دلم مي خواست يه جوري بي اعتنايي هاي ارشيا روجبران کنم.
توي کله ام بين دوتا نيروي خير وشر جنگي شده بود اساسي منم اون دوتارو به حال خودشون گذاشته بودم وداشتم فايلا و فولدراي ارشيا رو زير و رو ميکردم.
سراغ اولين چيزي که رفتم عکساي شخصيش بود. دلم مي خواست بيشتر سر از کارش دربيارم. چون چيز زيادي ازش نمي دونستم.
عکسا همش جمعاي دوستانه بود که توي خيلي هاش ماکانم بود. تو بعضي هاشونم دخترم ديده ميشد. ولي کاملا مشخص بود ارشيا دور ترين فاصله تا اونا رو انتخاب کرده.
از يه طرف خوشحال بودم که کسي تو فکرش نيست از يه طرفي هم ناراحت که معلوم نيست با اين اخلاقش منو تو ذهنش راه بده يا نه.
رفتم سراغ پوشه هاي طراحيش. طرحاي مختلفي که زده بود و تماشا کردم از کارت ويزيت بود تا بيل بورد.
#رمان_یکبار_نگاهم_کن📖📚
#پارت_۲۱
فکر نمي کردم در عرض يک سال يک سال و نيم کارشون اينقدر گرفته باشه که تا اين حد مشتري داشته باشن.
طرف موذي مغزم داشت پيروز مي شد.
انگار دستم تحت اختيار خودم نبود. روي پوشه راست کليک کردم. شيفت و با دست چپم گرفتم و موس وآوردم رو دليت.
طرف خوب داشت مي گفت:
حتما بک آپ داره.
شايدم نداشته باشه. خوب در هر صورت حرص مي خوره.
اين بار ياد حرف آني افتادم که گفته بود بايد ببيني از چي خوشش مياد همون کارو بکني.
خوب اگه من همه زحمتشو به باد بدم که ازم متنفر ميشه.
لبم و گاز گرفتم و شيفت و ول کردم. فولدرم بستم و به بک گراندش زل زدم عکس يه ساختمون بود شکل کره.
باز يه فکر موذي اومد تو سرم. البته موذي نبود. حالا که اون اصلا به من نزديک نميشه من کاري ميکنم من و حتما ببينه.
ورد و باز کردم و تايپ کردم:
بابت حرفي که زدم معذرت مي خوام مي خواستم حرص مامان و در بيارم و الا شما هيچ مزاحمتي براي من ندارين.
اينقدر استرس داشتم که همين يه خط و چند بار غلط تايپ کردم.
زيرشم فقط يه دونه ت نوشتم. فونتشم درشت کردم و با اسم نامه اي از يک دوست سيوش کردم تو فولدر طراحياش.
ناخم و جويدم:
اگه نبينش؟ نه بابا اينقدر تابلوه. نکنه آتنا زودتر ببينش.
براي اينکه پشيمون نشم و پاکش نکنم لپ تاپ وخاموش کردم و گذاشتم رو ميز آتنا و مثل يه بچه خوب و مؤدب رفتم سراغ کتابخونه آتنا. علاوه بر کتاباي درسي يه تعداد رمانم داشت.
زياد حوصله کتاب خوندن نداشتم. حوصله ام نمي ذاشت که پشت سر هم بشينم و اين همه صفحه رو بخونم آخرشم معلوم نبود چي غمگين يا خوب.
دوستام ولي خوره رمان بودن بعضي هاشون تا يه هفته افسردگي مي گرفتن بابت کتابه اگه آخرش بد تمام ميشد. براي همين من زياد راغب نبودم کتاب بخونم. يکي از کتابايي که قطرشم زياد نبود برداشتم و شروع کردم به خوندن بد نبود.
نشستم رو تخت و داشتم صفحه پنجمم مي خوندم که آتنا اومد تو.
ببخشيد ترنج جان دير شد. مامان يه کار کوچيک بم گفت يه کم طول کشيد.
خواهش مي کنم.
ظرف شيريني و آب ميوه رو گذاشت روي ميز و گفت:
رمان قشنگيه خونديش؟
کتابو بستم و به جلدش نگاه کردم:
نه من تا حالا رمان نخوندم. حوصله زد حال ندارم.
خنديد و گفت:
همشونم زد حال نيستن. بعضياش واقعا قشنگن.
خوب آدم نمي دونه که آخرش چي ميشه که بدونه بخونه يا نه.
خوب از اونايي که خوندن بپرس.
شونه هامو انداختم بالا و کتاب و گذاشتم سر جاش.
حالا هر وقت حسش بود.
بلند شد و ظرف شيريني رو گذاشت جلوم:
بفرما.
تشکر کردم و يه دونه برداشتم. و نگاش کردم خيلي دلم مي خواست بپرسم براي چي شال و انداخته رو موهاش. ده بار سوالم و بالا و پائين کردم و بالاخره پرسيدم:
فکر نکني فضولما ولي با اين شاله احساس خفگي نمي کني؟
آتنا لبخند زد و گفت:
نه چکار به من داره.
يه فکري کردم و گفتم:
آخه دفعات قبل که ديده بودمت نمي پوشيدي.
آتنا پر شالش و تکون تکون داد و گفت:
بخاطر ارشياس. باهام صحبت کرد و منم بخاطر اون مي پوشم.
يعني اگه اون نباشه نمي پوشي؟
يه لحظه نگام کرد.
حرفاش منظقيه ولي خوب من اينجوري عادت کردم يه کم سختمه. ولي ارشيا ميگه آدم عادت ميکنه.
لجم گرفته بود به اون چه. وقتي باباش ومامانش براش مهم نيست اون چي ميگه اين وسط.
اتنا گفت:
اولاش سختم بود ولي ديگه دارم عادت ميکنم.
اگه نپوشي دعوات ميکنه؟
نه بابا. گذاشته به عهده خودم. براي همين روم نميشه نپوشم.
سوال بعدي داشت تو ذهنم بالا پائين مي پريد هر چي داشتم هلش مي دادم بره عقب و نياد سر زبونم نميشد آخرش پيروز شد و پرسيدم:
چرا ارشيا اينقدر با شما فرق داره؟
آتنا همينجور که با شالش بازي مي کرد گفت:
واسه اينکه ارشيارو بابا بزرگم تربيت کرده؟
با تعجب گفتم:
بابا بزرگت؟
آتنا سر تکون داد و گفت:
همه وقتي خوانواده مارو مي بينن از رفتار ارشيا تعجب ميکنن. براي مامان اينام سخت بود اون اولا کلي با ارشيا جر و بحث داشتن. ولي خوب آخرش ارشيا که ديد نمي تونه اونارو قانع کنه کوتاه اومد.
خوب اين چه ربطي داره به بابابزرگت؟
ارشيا اولين نوه و اولين نوه پسري بابابزرگمه. وقتي ده سالش بود مامان بزرگم فوت کرد و بابا اينا براي اينکه بابا بزرگم تنها نباشه اونو مي فرستادن پيشش. کم کم ارشيا خودشم مشتاق شد اونجا بمونه من خيلي کوچيک بودم ولي يادمه ارشيا هيچ شبا خونه نمي اومد. روزام گه گاه. تاوقتي شونزده سالش شد با اون زندگي مي کرد بعد بابا بزرگم فوت کرد . ارشيا برگشت خونه.
آتنا آه کشيد و گفت:
واقعا اون موقع نمي فهميدم ارشيا چشه. ولي فوت بابا بزرگ خيلي روش اثر گذاشته بود. رفتارش زمين تا آسمون با ماها فرق داشت. بابا بزرگم خيلي ناراحت بود که بچه هاش به مسائل ديني اهميت نمي دن ولي کاري هم نتونست بکنه. تنها کاري که کرد تغيير فکر ارشيا بود. همش بابا مامان و بابا سر اين موضاعت بحث داشت ولي خوب اونام نمي تونستن خودشون و تغيير بدن بعد از اين همه سال.
#رمان_یکبار_نگاهم_کن📖📚
#پارت_۲۲
از چيزايي که مي شنيدم تعجب کرده بودم.
چه فکرايي درباره ارشيا کرده بودم. بدبخت نمي خواسته قيافه بگيره تربيتش اينجوري بوده. حالا علت اين همه تناقض و مي فهميدم. که چرا خودش و خونواده اش اينقدر فرق دارن.
آتنا با خنده گفت:
واي ببخشيد اينقدر حرف زدم شربتت گرم شد. بده ببرم عوض کنم.
نه نه خوبه همين جوري مي خورم.
آتنا همين جورکه شربتشو مي خورد گفت:
براي تابستونت چه برنامه اي داري؟
فعلا که کلاس زبان تو الويته مثل هر سال از کلاس پنجم دارم مي رم. دوسش دارم.
برعکس من ازش متنفرم. هميشه کمترين نمره رو از زبان مي گرفتم.
ولي استاد ما تو آموزشگاه مي گفت زبان بلد باشي تو رشته دانشگاهيتم موفق تري.
آتنا با حرص سر تکون داد وگفت:
راست ميگه الان دوستاي من که زبانشون خوبه راحت همه جور مقاله اي رو براي تحقيق مي تونن از اينترنت بگيرن. ولي من مجبورم يا دست به دامن اونا بشم يا برم بدم بيرون برام ترجمه کنن.
خوب چرا نمي ري کلاس.
شايدم رفتم. ولي فکر نکنم يه تابستون به دردم بخوره.
خوب همون جا ادامه اش بده. تهران که آموزشگاهاي بهتري بايد داشته باشه.
نمي دونم بايد ببينم با برنامه کلاسام جور در مياد يا نه.
ليوان و گذاشتم روي ميز که آتنا گفت:
اگه بخواي مي توني چند تا از کتاباي منو ببري بخوني.
مونده بودم چي بگم. بگم حال ندارم کتاب بخونم. ديدم بد ميشه. اومدم بهونه بد بودن آخرشو بيارم ديدم خوب همه رو خونده مي دونه چي به چيه.
بدون اينکه من موافقت کنم رفت سراغ کتابخونه اش و سه تا کتاب کشيد بيرون وگذاشت جلوم.
اينا هم قشنگن هم آخرشون خوب تمام ميشه.
سعي کردم از زيرش شونه خالي کنم.
ولي من که معلوم نيست کي ببينمت مي مونه خونه مون.
عيب نداره من همه اينا رو سه چهار بار خوندم. دارن اينجا خاک مي خورن.
اوف چه گير داده بابا نمي خوام کتاب بخونم اه.
حالا من هي مي خواستم بهونه بيارم اونم فکر ميکرد من دارم تعارف ميکنم. آخرشم مجبور شدم قبول کنم.
داشت کتابارو برام مي گذاشت تو يه پاک که در زدن.
آتنا بلند گفت:
بفرمائيد.
در باز شد و ارشيا اومد تو.
مامان ميگه بياين شام.
نمي دونم چرا ديدمش براي اولين بار خجالت کشيدم که حجاب ندارم. اين بار من سرمو انداختم پائين که صداشو شنيدم:
ترنج خانم بفرمائين شام.
يه حالي خوبي شدم ولي زبونم بند اومده بود. حالا کجاي اين حرف هيجان داشت نمي دونم. ولي از اينکه براي اولين بار مستقيم با خودم حرف زده بود حس خوبي داشتم.
زير چمشي نگاش کردم نگاش جلوي پاي من روي زمين بود. فورا بلند شدم. آتنا کيسه کتابارو گذاشت روي ميزش و گفت:
بريم شام.آخر شب خواستي بري برات ميارم. و سه نفري از اتاق خارج شديم.
آتنا رفت به مامانش کمک بده که ميزو بچينه منم اينقدر هيجان زده شده بودم که گفتم:
منم کمک مي کنم.
مهرناز خانم کلي قربون صدقه ام رفت و گفت لازم نيست زحمت بکشم. ولي من بالاخره رفتم وکمک دادم.
همين جور که با آتنا صحبت مي کرديم ميز و هم مي چيديم. نمک دونارو با فاصله هم اندازه روي ميز گذاشتم و کنار هر بشقاب يه دونه ليوان.
مهرناز خانم چپ مي رفت و راست مي اومد مي گفت واي ترنج جان زحمت کشيدي.
چند باري که داشتم مي رفتم و مي امدم ديدم ماکان برگشت و نگام کرد و دوباره به حرف زدنش ادامه داد. نگاهي به سر و وضعم انداختم و ديدم نه مشکلي ندارم. نمي فهميدم ماکان واسه چي داره اينجوري نگام ميکنه.
شونه هامو انداختم بالا و گفتم:
حالا من براي اولين بار تو عمرم دارم مثل ادم رفتار مي کنم اين نمي ذاره کاري مي کنه که دوباره يه گندي بالا بيارم.
مهرناز خانم همه رو صدا کرد بيان سر ميز. آتنا شمعاي بلندي که توي شمعدوناي نقره پايه ببلند بود و روشن کرد. ميز قشنگي شده بود. با اين همه غذايي که پخته بودن ديگه روي ميز جا نبود.
خانما و آقايون که با ديدن ميز به به و چه چه شون بالا رفت و واي ما راضي نبودم چرا زحمت کشيدين.واي خدا از اين حرفاي تکراري.
آتنا اومد دستم و گرفت و گفت
بيا اينجا بشين کنار خودم.
ماکان که نشست پسر خاله آتنا که نمي دونستم اسمش چيه. سريع نشست کنار ماکان. که ميشد درست مقابل من.
ماکان يه نگاه غير دوستانه بش انداخت ولي اون با پرويي به من لبخند زد. منم مونده بودم چکار کنم که ديدم ارشيا اومد طرفش و زد رو شونه اشو گفت:
سينا پاشو بشين اون طرف من مي خوام کنار ماکان بشينم.
سينا دلخور نگاهي به ارشيا انداخت و گفت:
پسر خاله خوب مهمون نوازي مي کنيا.
ارشيا دستشو گرفت و در حالي که بلندش مي کرد گفت:
خواهش ميکنم شما صاحب خونه اي واسه خودت.
وقتي سينا بلند شد ارشيا يه چشم غره هم بش رفت و گفت:
کيان و فريد گفتن بري پيششون برو اون ور بشين...
ادامه دارد...