eitaa logo
شهیدسیدحسن‌نصراللّٰه 🇵🇸
102 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
935 ویدیو
21 فایل
•﷽ 💡هـم‌سنگࢪها : @sangar2 کـپـی؟! ذکــر پنــج صـلـوات -رَئیسی‌عَزیز‌، خَستِگی‌نمی‌شِناخت..!-
مشاهده در ایتا
دانلود
-اندیشه‌جهانی- «جمعی از شیعیان مستضعف یکی از کشورهای منطقه برای آموزش پیش او آمده بودند. توی محل کارش گفته بود بابت ساعت هایی که به آنها آموزش میدهد حق التدریس به حقوقش اضافه نکنند. آموزش آنها را وظیفه میدانست. یکی از هم سنگرهایش میگفت با اینکه بعضی از این مهمانها گاهی موازین ما را رعایت نمی کردند محمودرضا با رأفت و محبت با آنها برخورد میکرد. یک بار یکی از آنها از عینک آفتابی محمودرضا خوشش آمد و گفت بده به من. با اینکه قیمت زیادی داشت محمودرضا بلافاصله آن عینک را از روی چشم هایش برداشت و به او تقدیم کرد من اعتراض کردم که چرا این قدر به اینها بها می دهی؟ گفت: «ما باید طوری با اینها برخورد کنیم که به جمهوری اسلامی علاقه مند شوند.» [بخشی‌از‌کتاب‌توشهیدنمی‌شوی- به‌روایت‌برادر‌شهید-احمدرضابیضایی] ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-امیرحسین‌مهرابی'همکارشهید': «زغال ها گل انداخته بود. جوجه ها توی آبلیمو پیاز و و زعفران حسابی قوام گرفته بود. تا آمدم سیخ ها را بگذارم روی منقل، سروکله اش پیدا شد. من زودتر نمازم را خوانده بودم که ناهار را رو به راه کنم پرسید: «داری چیکار میکنی؟» می بینی که میخوام برای ناهار جوجه بزنیم! با این دود و دمی که راه میندازی اگه یه بچه دلش خواست چی؟ اگه یه زن حامله هوس کرد چی؟ مجبورمان کرد با دل گرسنه بند و بساط را جمع کنیم برویم جایی خلوت تر. یک پارک جنگلی پیدا کردیم تک و توک گوشه و کنار فرش انداخته بودند برای استراحت کسب تکلیف کردیم که آقا محسن اینجا مورد تأییده؟» بااجازه اش همان جا اتراق کردیم، دور از چشم بقیه.از اول پیغام داده بود که از امیر حسین بپرسید با اخلاقیات من کنار می آید برای همسفری یا نه! وقتی برای دوره عقیدتی قرار شد برویم مشهد، بنا را گذاشتیم بر اینکه ماشین شخصی برداریم این طوری بیشتر خوش میگذشت. "پارت‌اول" [کتاب‌سربلند-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌شهید-ص231] ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-امیرحسین‌مهرابی'همکارشهید': تازه وارد گردان شده بود و تجربه مسافرت با محسن را نداشتیم. از او یک چهره حزب اللهی خشکه مقدس در ذهنمان بود. آن وقت میخواستیم جلوی همچین آدمی آهنگ گوش کنیم. بالاخره لابه لای آهنگ ها چند تا دمبول دیمبولی هم میزد زود آنها را عوض می کردم تا صدای دلی دلی اش بلند نشود. شستش خبردار شد دارم حرمتش را نگه میدارم. از عقب گردن کشید: امیرا عوض نکن من خودم رو به خواب زدم که انگار نمی شنوم میدونم اگه اینا نباشه پایین جاده سردر میاریم غیر از زیارت های دسته جمعی نصفه شبها تنها می رفت حرم ساعت دو و سه، بی سرو صدا بعد از نماز صبح با ما همراه سرویس مرکز بر می گشت. برایم جای تعجب بود بعد از کلاسهای فشرده صبح تا شب با چه توانی بیدار می شود! کسی نبود که بگوید من نیروی گردان هستم یا فقط توپچی ام. خودجوش می افتاد دنبال کارهای فرهنگی فکر پوشیدن لباس یکدست با عکس شهید موسی کاظمی در ورزش صبحگاهی از محسن بود گردان پشتیبانی مالی نکرد. گفت کاری به گردان نداریم. "پارت‌دوم" [کتاب‌سربلند-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌شهید-ص231] ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-امیرحسین‌مهرابی'همکارشهید': هر کس بانی شود و پولی بگذارد وسط خرد خرد پول ها جمع شد. به فاصله چشم برهم زدنی تیشرتها را خرید و برد روی سینه اش عکس شهید را ا چاپ کرد.در یادواره شهدای مدافع حرم ماکتی از عکسهای ایستاده شهدا را در مسیر قرار دادیم. می رفت کنار آنها می ایستاد و دست می انداخت دور گردنشان خنده خنده میگفت: «شهید که نشدیم حداقل با شهدا عکس بگیریم هنوز از گرد راه نرسیده، دوباره رفت روی مخ فرمانده. از گردان که لباس شخصی می پوشید تا دم پادگان با عز و جز پیله میکرد که دوباره معرفی اش کنند برای سوریه بهش غرولند کردم تو تازه اومدی بچه کوچیک داری اونم حقی داره پدر میخواد تو تکلیفت رو انجام دادی» با حرص و حسرت گفت: تکلیف ما وقتی انجام میشه که در این راه شهید بشیم.» "پارت‌سوم,آخر" [کتاب‌سربلند-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌شهید-ص231] ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-بسم‌ربِّ‌الجهاد-
‼️توجه داشته باشید روایت‌ها جداگانه هستند؛ و در صورت ادامه داشتن، به صورت پارت خواهند بود. ‼️توجه داشته باشید کتاب دارای روایت‌های زیادی است؛ در اینجا فقط تعدادی از روایت‌ها قرار گرفته است.
-ص۳۸ «بوی نوروز به مشامم میرسد خیلی هارا میشناسم که میگویندبه نوروز که نزدیک میشویم انگار عطروبوی هوا تغییر میکند راست میگویند. یکی دو هفته ی آخر اسفند با بقیه ی سال فرق میکند و برای من اسفند امسال متفاوت تر است. امسال هم فاطمه رنگ و روی جدیدی به زندگی ام داده و هم به آرزویی که ماه هاست دنبالش میکنم نزدیک تر شده ام. این بار که به سمنان میآیم تصمیم میگیرم شکسته بسته موضوع رفتن را با مادرم در میان بگذارم استدلالهایی را که ممکن است برای مخالفت بیاورد در ذهنم مرور میکنم تا برای دفاع آماده باشم. بالاخره سر صحبت را باز میکنم. کج دار و مریز فایده ندارد قاطع و محکم میگویم «مادر، میخوام برم. » مادر جا نمی خورد؛ اما شروع میکند به استدلال کردن - حواست هست که الان دیگه همسر داری؟ - آره مامان حواسم هست ولی میخوام برم. - چشم به هم بزنی این شیش ماه میگذره و باید آماده ی عروسی گرفتن بشی اگه بری همه ی کارها عقب می افته. - خدا بزرگه مامان کار خاصی نداریم که تشریفات نداره که عروسی مون حواسم هست. خیالت راحت! مادر انگار می داند که این تحذیرها به حالم اثر ندارد. ای کاش اندازه ی عشقم به رفتن را می دانست به مادر نگفتم که دوست دارم به خط مقدم جنگ بروم و نخواهم گفت میترسم که دلش بلرزد. باید به فکر صحبت با فاطمه هم باشم میدانم که رفتنم برای او باید سخت تر باشد؛ اما باید منطقی بنشینیم به صحبت حرف زدن آدم ها با هم، دل هایشان را آرام می کند.» [کتاب‌راستی‌دردهایم‌کو؟-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهید‌عباس‌دانشگر-محسن‌حسن‌زاده] ؟ ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۳۹ «یک دو سه... بیست خیز میروم جلوی مادر دستهایم را مشت میکنم و روی فرش بیست بار شنا میروم میگوید که بدنت ضعیف است جان نداری که بجنگی میخواهم ابزار عذر را از دستش بگیرم مدتهاست که دارم روی آمادگی جسمانی ام کار میکنم این هم نشانه اش لبخندی میزند بیست تا شنا، فاصله بود بین من و رضایت مادرم با هم حرف میزنیم میگویم که یک روز اماممان ناصر خواست عباس رفت به میدان حالا که خواهر اماممان ناصر میخواهد عباس تو نرود به میدان؟ بین یاری طلبی این خواهر و برادر که فرق نمی گذاریم می گذاریم؟ هر طور است لبخند را مینشانم روی صورت مادر. بیرون که میروم برایش شاخه گلی میخرم می آیم خانه و روبه رویش می ایستم. سعی می کنم دلواپسی مادرانه را در چهره اش نبینم احترام نظامی میگذارم: «تقدیم با عشق!» [کتاب‌راست‌دردهایم‌کو؟-روایت‌هایی‌اززندگی‌ شهیدعباس‌دانشگر-محسن‌حسن‌زاده] ؟ ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۴۰ «این روزها زمان برایم بیشتر از قبل اهمیت دارد. شب ها را دیرتر به پایان می برم و روزها را زودتر شروع میکنم روحم تشنه تر است برای بیداری گه گاه که به خانه ی یار میروم او هم متوجه این حالم میشود. قبل از اذان بیدار میشوم و می ایستم به نماز نماز به روحم استقامت میدهد و من برای سفر بیشتر از قبل به آن احتیاج دارم تلفیق تاریکی شب و خلوت ترکیب شگفتی است. تاریک خانه ی شب مجالی است برای ظهور تصویرهای زیبا روی کاغذ ویژه ی روح تاریکی مترادف ظلمت نیست؛ چه بسا گاهی تاریکی ظلمت سوز است. سر در گریبان خلوت میکنم و غرق میشوم در فکرهایم فاطمه را بیدار نمیکنم مادرش که میپرسد میگویم که فاطمه خودش ساعت را کوک کرده و بیدار میشود. من ساعتم را به وقت دیگری کوک کرده ام سر در گریبان خلوت میکنم خدایا! چه کسی بهتر از تو میشنود؟ چه کسی بهتر از تو می بیند؟ خدایا اگر تو ما انسان ها را نمی شنیدی و نمیدیدی چه بیچاره بودیم اگر تو ما را نمی خواستی کدام خواستنی به درد ما میخورد؟ ای مهربان ای عطوف ای زیبای من دلم به غربتت میسوزد و تو چه تنهایی ای بهتر از هر بهترین خدایا کاش دلم مأوای آرامش بود و آرامش تو هدیه ای ارزنده است.» [کتاب‌راستی‌درهایم‌کو؟-روایت‌هایی‌اززندگی‌ شهیدعباس‌دانشگر-محسن‌حسن‌زاده] ؟ ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۴۲، پارت‌اول «یک دو سه. سه هفته ای از قول و قرار رفتنمان میگذرد که خبر میدهند سفر به تأخیر افتاده است برای آدم منتظر ثانیه ها هم مهماند آدمیزاد، گویا تنها موجودی است که میتواند آینده را تصور کند و من روزهاست که آینده را تصور میکنم کاش میشد در آینده بمانم نمیگویم ناراحت نیستم؛ اما لابد حکمتی است. مدت هاست که شکایت کردن را جز از خودم کنار گذاشته ام. به جای شکایت تلاش میکنم نمیدانم حکمت این تأخیر چیست فرصت بیشتر برای آمادگی بیشتر اندیشه ی بیشتر؟ یا عاشق شدن بیشتر؟ سر می برم توی گوشی ام و به فاطمه پیام میدهم: «نظرت چیه عید بریم یه جای خوب؟ » خودش هم میداند که کجا به هر دومان بیشتر خوش می گذرد. چند دقیقه ای بیشتر نمیگذرد که داریم نقشه میریزیم که تحویل سال، حرم امام رضا باشیم. فاطمه فی الفور موضوع را با پدرش در میان می گذارد و حرم رفتن زیادی همین یعنی فراهم شدن مقدمات سفر امسال و پارسال روزی ام شده؛ اما این سفر با بقیه ی سفرها فرق دارد. این بار می خواهیم برویم و از امام تشکر کنیم به خاطر عشق و من با امام خیلی کار دارم. می خواهم در محضرش سنگهایم را با خودم وا بکنم. نیمه شب باز قلم مرا به خلوت میخواند درد دل میکنم از خودم به خدا شکایت میبرم شکایت دارم از خودم از همتم شکایت دارم همتم محکوم است. همتم نسبت به آرمانم محکوم است تلاش و جهدم نسبت به تکلیفم محکوم است. [کتاب‌راستی‌دردهایم‌کو؟-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدعباس‌دانشگر-محسن‌حسن‌زاده] ؟ ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۴۳،پارت‌دوم(آخر) همتم نسبت به ادعایم محکوم است. قلبم مدعی حقش شده است. قلبم عشقی طلب میکند که عقل به او نداده است. آری عشق قدم اولش عقل است. گاهی در درونم جنگ بالا میگیرد سخنم زاییده ی جنگ است. عشق طلبکار است. عقل طلبکار است. من بدهکارم اما من چه کسی هستم؟ چگونه میتوانم حسابم را صاف کنم؟ خدایا، تو مسیر را نشانم بده تنهایی ام در این گیرودار افزون شده است. کاش میتوانستم قلبم را مملو از عشق کنم یا عقلم را سرشار از اندیشه ی زلال کنم تا صلح درونم آرامش را به من هدیه بدهد. بار خدایا راهنمای من باش حق تعالی، دستم خالی است و دلم بد حالی دارد، کمکم کن!» [کتاب‌راستی‌دردهایم‌کو؟-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدعباس‌دانشگر-محسن‌حسن‌زاده] ؟ ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۴۴،پارت‌اول‌ «حساب و کتاب سلف دانشگاه چند روزیفکری‌ام کرده. هر چه حساب می کنم می بینم روزانه تعداد زیادی غذا اضافه می ماند و اسراف می شود. نامیزانی این حساب و کتاب نامیزانم میکند زنگ میزنم به مهرداد. می کوشد که حالی ام کند این تعداد اضافه آمدن غذا در مقایسه با تعداد کلی غذاها، طبیعی است؛ اما من از چیزهای نادرستی که برایمان طبیعی شده میترسم. بی طاقتی ام را با مهرداد شریک میشوم شب که میشود می رویم سلف. تعداد زیادی از غذاهای باقی مانده را بسته بندی می کنیم. ماشینی جور می کنیم و از دانشگاه بیرون میزنیم فاصله ی نسبتاً زیادی را تا آن سوی تهران طی می کنیم: جایی که انگار تهران در آن رنگی نیست باران زمستان می چکد روی شیشه ی ماشین و سر میخورد دستم را از ماشین بیرون میبرم تا چند قطره ای را شکار کنم میرسیم به آنجا که باید تا از ماشین پیاده میشوم خشکم می زند. قاب غریب روبه رویم دلم را به هم میریزد پسرکی که جثه اش می گوید عدد سنش هنوز دو رقمی نشده دستها و زانوهای کوچکش را روی زمین خیس باران خورده گذاشته جایی نزدیک شیرابه هایی که باران نتوانسته بشویدش خواهری که قدش اندکی فقط اندکی بلندتر است کفشها را درآورده و پاهای کوچکش را بر پشت برادر گذاشته و توی تاریکی شب چشم تیز کرده که لقمه نانی بین زباله های مردم بیابد. می خواهم جلو بروم اما پای رفتن ندارم مهرداد غذا می برد برایشان. [کتاب‌راستی‌دردهایم‌کو؟-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌شهیدعباس‌دانشگر-محسن‌حسن‌زاده] ؟ ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۴۴و۴۵،پارت‌دوم(آخر) خواهر سرش را از میان زباله های سطل بیرون میکشد. چشم هایش توی تاریکی برقی می زند. ترکیب سیاهی از اندوه و غبار نم زده گونه های کوچکش را پوشانده چیزی می گوید و دوتایی با برادر دست هم را می گیرند و به دو می روند. کلمات از ذهنم می گریزند ساعتی بعد بر میگردیم غذاها تمام میشوند؛ اما شب تمام نمی شود. آن برادر و خواهر انگار خواب را هم با خود به دو برده اند. حساب و کتاب قلبم هنوز نامیزان است. بیخوابی میکشاندم پای قفسه ی کتاب هایم. «انسان کامل علامه ی شهید را بر میدارم و ورق میزنم کلمات با صدای علامه در ذهنم مرور میشوند فرق انسان و غیر انسان این است که انسان صاحب درد است.» [کتاب‌راستی‌دردهایم‌کو؟-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدعباس‌دانشگر-محسن‌حسن‌زاده] ؟ ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-آغازدهه‌کرامت، ولادت‌امام‌رضا(ع) ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-آغازدهه‌کرامت،ولادت‌امام‌رضا(ع) ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-آغازدهه‌کرامت،ولادت‌امام‌رضا(ع) ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-آغازدهه‌کرامت،ولادت‌امام‌رضا(ع) ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-آغازدهه‌کرامت،ولادت‌امام‌رضا(ع) ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345